eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌎🌿🌍🌹 "زیارت" 🌿🌎🌹 " حضرت " 🌏🌹 "زهرا " 🌹 "س" یا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَكِ أَوْلِيَاءُ وَ مُصَدِّقُونَ وَ صَابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ أَتَى (أَتَانَا) بِهِ وَصِيُّهُ‏ فَإِنَّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْنَاكِ إِلاَّ أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُمَا لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوِلاَيَتِكِ‏ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلاَئِكَتِهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ‏ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكِ وَ عَلَى رُوحِكِ وَ بَدَنِكِ‏ أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ وَ أَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ وَ مَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ وَ مَنْ آذَاكِ فَقَدْ آذَى رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ وَ مَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ وَ مَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ لِأَنَّكِ بَضْعَةٌ مِنْهُ وَ رُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ كَمَا قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ‏ أُشْهِدُ اللَّهَ وَ رُسُلَهُ وَ مَلاَئِكَتَهُ أَنِّي رَاضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ سَاخِطٌ عَلَى مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ‏ مُتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ مُعَادٍ لِمَنْ عَادَيْتِ‏ مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ وَ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جَازِياً وَ مُثِيباً 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💚امیرالمؤمنین علیه السلام: 🍀مومن مثل کوه استوار است، 🍀که بادهای تند آن را تکان نمی دهند. 📘بحار ج۳۹ ص۳۵۱ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 اونقدر عجله داشتم برای رسوندن جواب نامه ی علیرضا که همون روز بعدازظهر بهونه کردم که الا و بلا باید همین الان بریم عید دیدنی عمو وحید . مادر و پدر هم قبول کردند.علیرضا پذیرائی میکرد و من روی مبل یک نفره ی خونه ی عمو لم داده بومد . دیس بزرگ میوه روکه سمتم چرخوند آروم زمزمه کردم : _چطوری شاه داماد؟ لبخندی زد و گفت : _کو تا داماد شم ! _شدی دیگه ... بله رو هستی داده . دستم روی پرتقال بود که علیرضا ، یکدفعه دیس میوه رو بلند کرد و کمرش رو صاف . با این حرکت همه ی میوه ها از روي دیس پخش زمین شد . بی توجه به میوه هایی که روی زمین ریخته شده بود ، با خوشحالی پرسید : -جان من؟ -به جان تویِ دست و پا چلفتی ... چکار کردی ؟! نگاه کن! حالا نگاه همه سمت من و علیرضاجلب شده بود که پدرگفت : _عموجان ، پرتقال ها رو کردی آب پرتقال که ! علیرضا خندید و با ذوق جواب داد: _فدای سرتون ... آب پرتقالش خوشمزه تره. باخنده زیر لب گفتم : _اون بستنی میهن بودا ! صدای خنده ی جمع برخاست . برای هستی و علیرضا خیلی خوشحال بودم.به هم میومدند.علیرضا هم پسر خوبی بود هم خیلی عاشق و شیفته ی هستی . یه جورایی بهش حسودیم میشد ، به هستی با داشتن عاشقی چون علیرضا . عمو وحید ما روبرای شام نگه داشت و بعد از شام ، دیروقت بود که به خونه برگشتیم .سرم رو که روی بالشت گذاشتم باز رفتم تو فکر هستی و علیرضا . خوابم نمی برد . برای مراسمشون بیشتر از حتی خودشون ، ذوق داشتم . توی فکر همون دوتا بودم که دستم به پلاک توی گردنم خورد.پلاک رو بالا آوردم و مقابل چشمانم گرفتم ."الهه" نقش قشنگی داشت اما یادگاری خوبی محسوب نمی شد.از این اجباری که توی عقد موقتمون بود تا بله رو گفتم و حالا باید هشت ماه حسام رو تحمل می کردم ، دلزده بودم . فردای اونروز پدر رفته بود سرکار . با اونکه عید بود ، ولی کار او با تعطیلات رسمی فقط تعطیل می شد . بعد از صبحانه ، توی اتاقم ، خودمو سرگرم مرتب کردن کتاب هام کرده بودم که آوای زنگ در بلند شد. مادر بلند گفت : _حسامه . فوری فریاد زدم : _من حوصلشو ندارما ... بگو الهه سرش درد میکنه ، خوابیده . مادر اومدسمت اتاقم و در اتاق رو باز کرد و با اونکه اونهمه کتاب ولو شده روی زمین رو دید گفت : _چرا دورغ بگم ؟ توکه حالت خوبه. -مامان با من بحث نکن ...حوصلشو ندارم میگم ... بیاد یه چیزی بهش می گم که خودش بذاره بره ها. مادر چشم و ابرویی اومد و گفت : _لیاقتت همون .... باحرص گفتم : _آره ... همون آرشه ..... مادر در اتاق رو با ضرب بست و رفت .صدای سلام و احوالپرسی حسام رو با مادر شنیدم : _سلام حسام جان ... خوبی؟ -سلام عمه .... الهه هست ؟ -هست ولی حال نداره ، گفته کسی مزاحمش نشه . -اگه حالش بده ، ببرمش دکتر . -نه ... بذار تنها باشه خوب میشه ... راستی فردا شب شام منزل مایید ها . -بله می دونم .... پس لطفا اینک بدید به الهه . -این!! ... چی هست ؟ -خودش میدونه ... با اجازه ... سلام به حمیدآقا برسونید. -به سلامت. و درخونه بسته شد که گوشم رو از روی در اتاق برداشتم و در اتاقم رو تندی باز کردم و دویدم سمت مادر ، تا ببینم حسام چی آورده . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
♥♡پروفایل ناب مذهبی♡♥ . ✿ ⇠『📱』 .✿ ⇠『🍀』 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌸سه چیز است ڪه "اجازه ترک" 🍃آن به احدے داده نشده: 🌸 « وفاے به عهده» 🍃ڪه اجازه ندارے خلاف عهد ڪنی، 🌸چه طرفت خوب باشد چه بد 🍃باید به عهدت "وفا" ڪنی.... 🌸 « اداے امانت» 🍃اگر ڪسے چیزے پیش تو 🌸به امانت گذاشته، 🍃چه طرف خوب باشد و چه بد 🌸باید "امانت" را بدهی.... 🍃«خوبے ڪردن به پدر و مادر» 🌸چه پدر و مادر خوب 🍃و چه پدر و مادر بد باید 🌸به پدر و مادرت "احسان" ڪنی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💚امیر المومنین علی (ع): 🔸ڪسی ڪه هر روز سی مرتبه تسبیح خدا ڪند(سبحان الله بگوید) خداوند عزوجل هفتاد نوع بلا را ڪه آسان ترینش فقر باشد از او باز می گرداند.🔸 📕بحارالانوار،ج۹۳،ص۱۷۳ ‌‌‌‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 🔰در بهشت تکليف نيست لذا محرم و نامحرم معني نداره پس چرا رسول خدا ميفرمايند سرها رو پايين بياوريد و چشمانتان را ببنديد؟! 💠✍🏻پاسخ: نکته اول: در روایات فراوانی در منابع شیعه و سنی آمده است: ««اذا کان يوم القيامة نادي مناد من بطان العرش: يا اهل الجمع نکسوا رؤوسکم من غضوا ابصارکم، حتي تمر فاطمة بنت محمد علي الصراط»؛ «وقتي قيامت برپا مي شود، از عرش منادي ندا مي کند:اي اهل قيامت همه سرها را پايين بياوريد و چشم ها را فرو ببنديد که فاطمه دختر محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) بر صراط مي گذرد». (1) ✅نکته دوم: بستن چشم و نگاه نکردن، همیشه به معنای این نیست که طرف مقابل نامحرم است. بلکه گاهی به خاطر عظمت طرف مقابل بوده و این که شما شأنیت و ظرفیت این که به این فرد نظاره گر باشید را ندارید. ✍️نتیجه اینکه: سرای قیامت، سرای تکلیف نبوده و این دستور یک امر تکوینی و به جهت عظمت وجودی حضرت زهرا سلام الله علیها می باشد. پی نوشت: 1. الصواعق المحرقه، ص 289 و مستدرک کتاب معرفة الصحابة، مناقب فاطمه (سلام الله عليها) و التلخيص پاورقي مستدرک همان صفحه و ذخاير العقبي، ص 48 و الاصابة، ج 8، حرف الفاء القسم الاول، تذکرة الخواص، حالات فاطمه و فرائد السمطين، ج 2، ص 9 به بعد و کنز العمال، ج 12، فضائل الزهرا و اعلموا اني فاطمه، عبدالحميد المهاجر، ج 9، منزلة الفاطمه في المصادر و اعلام النساء، ج 4، قسمت فاطمه بنت محمد و کتابهاي ميزان الاعتدال و لسان الميزان و مجمع الزوائد، ج 9، ص 212 و اسد الغابة، ج 5، ص 523 و تاريخ بغداد، ج 8، ص 141 و کنز العمال، ج 6، ص 218 و مقتل خوارزمي، فضائل الفاطمه و ينابيع المودة، باب 55 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 🌷می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: ✍هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید. وقتی شعرش را شنید گفت:من پدر این درویش را در می‌آورم. زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت:من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی. از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد. گفت:من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت:درویش! این چی بود كه سوختم؟درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت:حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ چشم میگیم اگر گوش کنند ... !!! 📽 یه سری ساختم به نام "حسن خطرناکه حسن" معروف شد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 . مادر با تعجب داشت به جعبه ی زیبای روی دستش نگاه می کرد که پرسیدم: -اینو حسام داد؟ -آره ... این چیه؟! جعبه رو از دست مادر گرفتم . قفل جعبه رو باز کردم که چشمام میخ شد روی سرویس طلایی که توی جعبه بود.لبام از هم باز شد: _واااای ... نه. مادر فریاد زد: _سرویس طلا !!! -نه بابا حتما طلا نیست ... بدله. مادر با اخم نگاهم کرد: _بدله!! حرفا می زنی تو ... آخه تو از کجا می دونی بدله؟! -از اونجایی که قد جیب برادرزاده ات رو میدونم. چشمم به کاغذ تبلیغی روی دیوار جعبه ی سرویس افتاد.کاغذ را با دقت خوندم " جواهراتی گلبانگ " مادر با عصبانیت سرم فریاد زد: _الهه تو بهش گفتی سرویس طلا بخره؟ موندم چی جواب بدم که مادر باز شلوغش کرد: _خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم! واسه چی بهش گفتی سرویس طلا بخره؟! -ای بابا ... اینقدر داد و قال نکن مامان ... اصلا بیا بریم همین آدرسه ببینیم اصله یا بدله ، قیمتش هم دستمون میآد. مادر با کف دست زد روی بازوم و گفت: _من می دونم و تو اگه این اصل باشه. باز نگاهم رو روی ظرافت سینه ریز و دستبند و گوشواره ها چرخوندم.طرح قشنگی داشت .ترکیبی از طلای سفید و زرد . البته اگر طلا بود! همراه مادر به آدرس درون جعبه رفتیم مادر جعبه رو روی ویترین شیشه ایه مغازه گذاشت و گفت : _آقا این طلا ، کار شماست؟ مردجوان ، درجعبه رو باز کرد و گفت: _بله ... کار ماست ، دیروز به یه آقای جوانی فروختم . مادر با چشم به من اشاره کرد که پرسیدم : _آقا این اصله؟! مردجوان شوکه شد: _یعنی چی اصله خانم؟ خب معلومه که اصله ، ما که بدلیجات نمی فروشیم، ما طلا فروشیم. مادر آه بلندی کشید و بیشتر مرا عصبی کرد: _ببخشید قیمتش چقدر شده؟ مرد جوان نگاهی به من که این سئوال رو پرسیده بودم انداخت و بعد نگاهی به مادر کرد و گفت: _سی میلیون. مادر با کف دست زد روی گونه اش : _سی میلیون! خاک عالم به سرم. مرد جوان بیشتر شوکه شد: _چیزی شده خانم !؟ اگه از سرویس خوشتون نمیآد ، می تونم عوضش کنم. در جعبه رو بستم و گفتم : _نه ممنون. جعبه رو توی کیفم گذاشتم و تو دلم هرچی فحش و ناسزا بلد بودم ، نثار حسام کردم . مادر هم تا خود خونه غر زد : _تو این بچه رو بدبخت کردی .... واسه چی گفتی سرویس طلا برات بخره ؟ مگه تو طلا ندیده ای ؟ اونقدر حرص خوردم وحرص خوردم که معده ام هم بهم ریخت. اما تا رسیدیم خونه ، اولین کاری که کردم این بود که به موبایل حسام زنگ زدم . باعجله شمارشو گرفتم . تاب همون چند تا بوقی که خورد رو هم نداشتم . -سلام بر بانوی من . -سلام و زهرمار ... این چیه ور داشتی آوردی برای من ! -چی ؟! خوشت نیومده ؟ خب میریم عوضش می کنیم . فریاد زدم : _عوضش نمی کنیم ، میری پسش میدی است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
... ❗️ 🍃آیت الله سعادت پرور : اگر انسان ساخته شود ، آثار وجودی او بی سر و صدا ، خانه به خانه سرایت می کند . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺭﺏ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﺎ قرار ده آمین صبحتون بخیر 🌹
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 💠✍🏻اگر کسی حق الناسی به گردنش باشد، یا گناه کبیره ای انجام داده باشد، صرف توبه کافیست؟ به جزتوبه بایدچکارکرد؟ 💠پاسخ: در مورد حق الناس غیر از توبه، باید جبران حق کنید. یعنی از کسی که حقی به گردنتان دارد، حلالیت بگیرید یا حقش را جبران کنید. حق الناس می تواند شرعی و مالی باشد و می تواند معنوی واخلاقی باشد. 💠حق الناس اخلاقی جائی ست که حق معنوی از کسی را ضایع کرده باشید. مثلا آبروی ایشان با غیبت یا تهمت ضایع شده باشد، یا با رفتارتان او را رنجانده باشید و امثال اینها. در این مورداگر می توانید بدون اینکه به گناهتان اعتراف کنید حلالیت بطلبید، که بسیار خوبست. در غیر اینصورت برای جبران حقش، اعمال صالح انجام داده و به ایشان هدیه کنید. برایش دعا کرده و طلب خیر و استغفار کنید. 💠سعی کنید هر عمل صالحی که انجام می دهید ایشان را هم در آن شریک کنید. با این کار چیزی از ثواب خود شما کم نمی شود و به همان اندازه به ایشان هم عطا می شود. با این کارها حقی که به گردن شما دارند، کم کم جبران شده و حق الناس برطرف می شود. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
امام حسین عليه السلام: همچون کسی عمل کن که می داند به خاطر گناهانش مؤاخذه می شود و به خاطر نیکوکاری، پاداش می یابد اعْمَلْ عَمَلَ رَجُلٍ يَعْلَمُ أَنَّهُ مَأْخُوذٌ بِالْإِجْرَامِ مَجْزِيٌّ بِالْإِحْسَانِ بحارالأنوار جلد75 صفحه127 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
کوچہ‌ها حکایت مردے را دارند کہ دست‌هایِ بستہ‌اش عاشقانہ مےلرزید.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•| |• ••• او را حانیه میخوانند... چرا که خودش غریب بود اما برای تمام غریب ها مادری میکند! ••• +حانیه:دلسوز فرزندان❤️🌱 🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 . مادر با تعجب داشت به جعبه ی زیبای روی دستش نگاه می کرد که پرسیدم: -اینو حسام داد؟ -آره ... این چیه؟! جعبه رو از دست مادر گرفتم . قفل جعبه رو باز کردم که چشمام میخ شد روی سرویس طلایی که توی جعبه بود.لبام از هم باز شد: _واااای ... نه. مادر فریاد زد: _سرویس طلا !!! -نه بابا حتما طلا نیست ... بدله. مادر با اخم نگاهم کرد: _بدله!! حرفا می زنی تو ... آخه تو از کجا می دونی بدله؟! -از اونجایی که قد جیب برادرزاده ات رو میدونم. چشمم به کاغذ تبلیغی روی دیوار جعبه ی سرویس افتاد.کاغذ را با دقت خوندم " جواهراتی گلبانگ " مادر با عصبانیت سرم فریاد زد: _الهه تو بهش گفتی سرویس طلا بخره؟ موندم چی جواب بدم که مادر باز شلوغش کرد: _خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم! واسه چی بهش گفتی سرویس طلا بخره؟! -ای بابا ... اینقدر داد و قال نکن مامان ... اصلا بیا بریم همین آدرسه ببینیم اصله یا بدله ، قیمتش هم دستمون میآد. مادر با کف دست زد روی بازوم و گفت: _من می دونم و تو اگه این اصل باشه. باز نگاهم رو روی ظرافت سینه ریز و دستبند و گوشواره ها چرخوندم.طرح قشنگی داشت .ترکیبی از طلای سفید و زرد . البته اگر طلا بود! همراه مادر به آدرس درون جعبه رفتیم مادر جعبه رو روی ویترین شیشه ایه مغازه گذاشت و گفت : _آقا این طلا ، کار شماست؟ مردجوان ، درجعبه رو باز کرد و گفت: _بله ... کار ماست ، دیروز به یه آقای جوانی فروختم . مادر با چشم به من اشاره کرد که پرسیدم : _آقا این اصله؟! مردجوان شوکه شد: _یعنی چی اصله خانم؟ خب معلومه که اصله ، ما که بدلیجات نمی فروشیم، ما طلا فروشیم. مادر آه بلندی کشید و بیشتر مرا عصبی کرد: _ببخشید قیمتش چقدر شده؟ مرد جوان نگاهی به من که این سئوال رو پرسیده بودم انداخت و بعد نگاهی به مادر کرد و گفت: _سی میلیون. مادر با کف دست زد روی گونه اش : _سی میلیون! خاک عالم به سرم. مرد جوان بیشتر شوکه شد: _چیزی شده خانم !؟ اگه از سرویس خوشتون نمیآد ، می تونم عوضش کنم. در جعبه رو بستم و گفتم : _نه ممنون. جعبه رو توی کیفم گذاشتم و تو دلم هرچی فحش و ناسزا بلد بودم ، نثار حسام کردم . مادر هم تا خود خونه غر زد : _تو این بچه رو بدبخت کردی .... واسه چی گفتی سرویس طلا برات بخره ؟ مگه تو طلا ندیده ای ؟ اونقدر حرص خوردم وحرص خوردم که معده ام هم بهم ریخت. اما تا رسیدیم خونه ، اولین کاری که کردم این بود که به موبایل حسام زنگ زدم . باعجله شمارشو گرفتم . تاب همون چند تا بوقی که خورد رو هم نداشتم . -سلام بر بانوی من . -سلام و زهرمار ... این چیه ور داشتی آوردی برای من ! -چی ؟! خوشت نیومده ؟ خب میریم عوضش می کنیم . فریاد زدم : _عوضش نمی کنیم ، میری پسش میدی است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💔 فــصـل غـم اســت ای دل غمدیده گریـه کـن بنشین به کنج خلوت و پوشـیـده گـریـه کن ایام رسید و در ایــــــن فـــضــــا عــطــر عزای پیـچـیده ، گـریــه کـن 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
روضه: یا حضرت زهرا مددی کن | حاج میثم مطیعی - Haj Meysam Motiee.mp3
10.12M
💚یا حضرت زهرا مددی کن (روضه) 👤حاج میثم مطیعی 🏴 شب اول ۹۹ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حضرت زهرا(س) در روزهای پایانی عمر،از چه چیز غمگین بودند؟ 🔻حتماً ببینید و انتشار دهید... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🕊•• <مـادَر‌تو‌سایہ‌ی‌سَر‌مَنی|~🪴 |مادَر‌اُمیدآخَر‌منی|~🌟 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
[🖤🥀] . . مـادرےدربـسـتربـیمارےواربـابما روزوشـب‌گـریـہ‌براےحال‌مادر‌مے‌ڪند..🍂 . . -رفاقت‌تا‌شهادت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 با تعجب گفت : _پسش بدم ؟ واسه چی آخه؟ -حسام بامن بحث نکن ... تو اصلا به فکر حال و روز من نیستی ؟! می خوای از دایی و زن دایی هم کنایه بشنوم که بچه شون رو بدبخت کردم ؟! اصلا تو اینهمه پولو از کجا آوردی ؟ از دایی گرفتی دیگه ، من که می دونم . -نه به جان حسام .... صدام بازم فریاد شد: _پس از کجا آوردیش ؟! -تموم پول سرویس ، پول خودمه ...حتی یه قِرونش رو هم از کسی نگرفتم ،خیالت راحت. -خیالم راحت نیست .... من فقط خواستم شرطی بذارم که تو از پسش بر نیای ، نه اینکه بری واقعا یه سرویس طلا بخری ! با خونسردی جوابم رو داد: _ولی من از اینکه این شرط رو گذاشتی ، اصلا ناراحت نیستم ... اون سرویس هم قابلت رو نداره الهه جان ... باز حنجره ام پاره شد با فریادی از اعماق وجودم : _من جان تو نیستم حسام ... همین حالا میآی سرویس رو میگیری میری پسش میدی . -آخه الهه جان .... -آخه بی آخه ... همین که شنیدی ... اگه تا قبل از ساعت 4 نیای و سرویس رو نگیری و پدرم هم بیاد و بفهمه ، میاندازمش توی سطل آشغال . -الهه ... گوش بده . -همین که گفتم .... گوشی رو که قطع کردم ، با درد شدید معده ام مواجه شدم اما از اون بدتر مادر بود که در اتاقم رو باز کرد و تکیه زد به چهار چوب در و مثل باز پرس هاي دایره جنایی ، دست به سینه نگاهم کرد و کنایه زد: -چشمم روشن ... پس تو شرط گذاشتی که برات سرویس طلا بخره ؟! درحالیکه از درد معده ام روی تخت مچاله شده بودم گفتم: _فقط خواستم اذیتش کنم ... همین . -آفرین ... خوب اذیتش کردی ... شدی یکی لنگه ی همون آرش نامرد ...نمیدونی این بچه عاشقته ؟ نمی دونی تو بگی ف، اون واست میره فرحزاد ؟ به قرآن مجید الهه ... من می دونم این حسام یا ماشین رو فروخته واسه این سرویس یا از یکی قرض کرده ... آخه این چه کاری بود تو کردی ! نشستم روی تخت و در حالیکه از درد دولا شده بودم گفتم : _بسه تو رو خدا ... از درد معده ام دارم میمیرم ، شما به فکر برادرزادتی ! .... نترس پسش می دم این سرویس طلا رو ... نه خودشو می خوام نه سرویس طلاشو . نیشخند مادر کم بود ، کنایه ای زد که اعصاب و روانم را بهم ریخت : _ به خدا فقط لیاقتت همون آرشه .... حیف حسام که عاشق تو شده ! دراتاق که بسته شد.اشک از گوشه ی چشمم روان شد: -آره حیف حسام ...الهه فقط باید بدبختی ببینه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃مادری حضرت زهرا... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شـب‌ها آرامـشی دارند از جنـس خـدا پـروردگارت همـواره با تـو همـراه است امشـب از همـان شـب‌هائی ست ڪه برایـت یک شـب بخیـر خـدایی آرزو کردم 🍁شبتون سرشار از آرامـش🍁 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الـهـی که امـروزتـون 💕پرباشه از خبرای خوش 🌸پر باشه از پـیام های 💕زیبـای عشق و محبت 🌸الـهـی خـدا هر لحظه 💕حواسش بهتون باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتیش کینه ها زهرا رو می سوزونه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⚫️@oshaghroghaye⚫️ - عشــاق الرقــیــہ(س).mp3
6.4M
تو کوچه بلوا بود تو کوچه غوغا بود 😭 حسین عینی فرد 🥀 💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خوشتیپ‌ بودند،خوش چهره،... قشنگیاشونو خدا خرید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝