#آرامش_الهی
شـبها آرامـشی دارند
از جنـس خـدا
پـروردگارت همـواره
با تـو همـراه است
امشـب از همـان شـبهائی ست
ڪه برایـت یک
شـب بخیـر خـدایی آرزو کردم
🍁شبتون سرشار از آرامـش🍁
🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الـهـی که امـروزتـون
💕پرباشه از خبرای خوش
🌸پر باشه از پـیام های
💕زیبـای عشق و محبت
🌸الـهـی خـدا هر لحظه
💕حواسش بهتون باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتیش کینه ها زهرا رو می سوزونه
#کربلایی_بهزاد_فلاح_قنبری
#فاطمیه_خط_مقدم_ماست
#استوری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
⚫️@oshaghroghaye⚫️ - عشــاق الرقــیــہ(س).mp3
6.4M
تو کوچه بلوا بود تو کوچه غوغا بود
#شور_سنگین #لطمه_زنی 😭
#کربلایی حسین عینی فرد
#ایام_فاطمــیہ 🥀
#با_حال_مناسب_گوش_کنید 💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهیدانه
خوشتیپ بودند،خوش چهره،...
قشنگیاشونو خدا خرید
#شهید_احمد_مشلب
#شهید_بابک_نوری
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_علاءحسن_نجمه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت88
ساعت به 4 نرسیده بود که حسام آمد.نگاهم روی ساعت بود و گوشم به احوالپرسی او و مادر.
-سلام عمه جان ، خوبید ؟ با اجازه عمه جان .
-خواهش می کنم .
فاصله ی پذیرائی تا اتاق منو باچند قدم بلند طی کرد و به دوثانیه نکشید که در زد:
_الهه.
-بیا تو.
دراتاق رو باز کرد.نشسته بودم لبه ی تختم . نگاهشم نکردم حتی سلامم نکردم .
جلو اومد در و پشت سرش بست :
_سلام.
از شدت درد معده ام درحالیکه دوکف دستم رو لبه ی تخت گرفته بودم و خودم رو تاب می دادم گفتم :
_سرویس جلوی آینه ی میز آرایشه .
جلو اومد و کنارم لبه ی تخت نشست :
_الهه ... باورکن پولشو از کسی نگرفتم ...
-برو برش دار.
-الهه جان ... کسی نمی دونه که توگفتی ، به همه گفتم ، خودم می خوام برات سرویس طلا بخرم .
چشمامو بستم و باز درحالیکه خودم را از آن درد لعنتی معده ، تکان می دادم گفتم :
_برو برش دار.
-الهه...
فریاد کشیدم :
_برش دارحسام .... تو می دونی من از صبح چقدر بخاطر تو حرص خوردم ؟
سکوت کرد.چشم گشودم . هنوز کنارم نشسته بود که خودم را از تخت جدا کردم وجعبه ی سرویس رو از روی میز آرایشم برداشتم و کوبیدم وسط تخت. نگاهم کرد . غم چشماش اونقدر بود که میشد سر تا سر سیاهی نگاهش رو به اون غم تفسیر کنم :
_الان اگه اینو پس بدم ، به قیمت دسته دوم از من بر می داره ، ضرر می کنم .
عصبی جوابش رو دادم :
_فدای سرم .
نفس بلندی کشید و گفت :
_آره خب ... فدای سرت عزیزم ... چشم ... پسش می دم.
لحظه ای دلم سوخت. لحن صدایش منو متاثر کرد ولی حسام از پشیمانی من ، جعبه ی سرویس رو برداشت و در جعبه رو باز کرد .نگاهش رو روی برق ظرافت کاری سرویس انداخت:
_لااقل یه بار بنذار گردنت، دلم خوش باشه .
چشمامو بستم. انگار تمام عضلات بدنم سنگ شد جز حنجره ام که فریاد کشید :
_حساااام ...
معده ام هم همراه با فریادم جمع شد. از درد معده ،به حالت سجده رفته بودم و ناله می زدم :
_آی خدا ...
-باشه باشه ... تو غصه نخور ، تو حرص نخور ، همین الان می رم پسش می دم .
چشمامو بسته بودم که صدای قدم های حسام رو شنیدم .از اتاقم که بیرون رفت. مادر سراغم اومد:
_چه خبرته ! بیچاره رو سکته دادی !
-به جای این حرفا ... قرصام رو بیار مامان ... دارم می میرم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اونایـے که میگن #مدافعانحرم
بخاطر پول میرن سوریہ👊🏻
این #شهید هم برای پول رفت!؟
#شهیداحمدمحمدمشلب :)♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑ شرح خبر ها چی میگن ...
کاشکی دروغ باشه خبر....
#سردار_دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
☘امام صادق(ع)
خداوند هیچ دری را بر روی مومن نمیبندد مگر اینکه بهتر از آن را به روی او باز کند.✨
📚بحار72:52
#حدیث_روز
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 شبهای بلهبرون!
🎙به روایت: حاج حسین یکتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت89
فردای همون روز ، شام ، دایی محمود و زن دایی مهمون ما بودند.اما حسام نیومد.پدر همون جلوی در کنایه اش رو زد:
_اینم از دامادمون که انگار قابل نمیدونه .
دایی جواب داد:
_حالش یه کم خوش نبود.
هستی هم سر سنگین جواب سلامم رو داد و همون اول دستم رو گرفت و منو کشید سمت اتاقم .
-چیه؟!
در اتاق رو که بست بی معطلی با دلخوری گفت :
_ازت انتظار نداشتم الهه.
-چی رو؟
-چرا سرویس رو پس دادی ؟
پوزخند زدم :
_آفرین ...حسام دهن لق هم شده!
-می دونی چقدر حسام رو بهم ریختی !
-به جهنم ... من چی ؟ می دونی از دیروز چه حالی شدم ؟
هستی باعصبانیت گفت :
_بیچاره داداشم ... با چه ذوقی ماشینش رو واسه خاطر سرویس طلا فروخت .
-ماشینش!
صدای هستی بلندتر شد:
_باباخواست کمکش کنه ولی می گفت ، نه می خوام خودم واسه الهه سرویس طلا بخرم ... هرچی مامان و بابا گفتند باشه واسه عقد ، گوش نکرد که نکرد، گفت همین حالا هم عقدیم .
سرم درد گرفت .عصبی به هستی نگاه کردم و جواب دادم :
_به خدا داداشت یه تختش کمه ... بابا دیوونه است این بشر !
-تو دیوونش کردی الهه ... چرا سرویس رو پس دادی ؟ اصلا می دونی چرا امشب نیومد؟ می گفت چون سرویس طلا رو پس ندادم نمی تونم تو صورت الهه نگاه کنم .
پاهام سست شد . باورش سخت بود که حسام تا این حد دیوانه باشه . ولی انگار بود . پوزخند زدم و نشستم روی تخت :
_خله دیگه ... من ارزش سرویس طلا دارم آخه؟
هستی کنارم نشست و دستانم رو گرفت :
_الهه ... بهت حق میدم بعد از آرش دیگه نتونی به مردی اعتماد کنی ولی به حسام اعتماد کن ... به خدا قسم ، من می دونم چقدر دوستت داره .
آهی سر دادم که ادامه داد:
_حالا بهش زنگ بزن ... بگو بیاد.
-عمرا ... منت کشی کنم ؟
-من بهش زنگ می زنم تو باهاش حرف بزن ، بگو سرویس رو قبول میکنی ، خواهش می کنم الهه.
حلقه های نگاهم را تا سقف اتاقم بالا بردم ، که هستی پرسید:
_زنگ بزنم ؟
-بزن.
ذوق کرد و صورتم رو بوسید . زنگ زد و از عمد گذاشت روی آیفون :
_الو حسام ...خوبی؟ سر دردت بهتر شده ؟
-هستی حوصله ندارم ... نه خوب نشده ، حالا می شه اینقدر زنگ نزنی .
-واست یه خبر دارم آخه ... یکی اینجاست که می خواد باهات حرف بزنه .
صدایش را با تردید شنیدم :
_الهه ؟!
گوشی رو سمت من گرفت و با چشم اشاره کرد که صحبت کنم . مردد بودم که حرف بزنم یا نه که حسام با صدایی پر از خواهش صدایم زد:
_الهه
📝📝📝
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨پیامبر مهربانی(ص)
آدم حسود، کمترین لذت را از زندگی میبرد.
📚بحار77:112
#حدیث_روز
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ رفته ولی شک نکنید .....
مالک اشتر علی ......
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ حاج قاسم : تدفین من رو شما انجام بده...
⚪ تدفین حاج قاسم توسط محمود خالقی همرزم و رفیق صمیمی حاج قاسم
✔ محمود خالقی : حاج قاسم با من بحث وصیت رو سال ۸۲ مطرح کردند و گفتند اگر اتفاقی افتاد بحث تدفین رو شما انجام بده ......
برنامه امشب بدون تعارف با محمود خالقی رفیق صمیمی حاج قاسم (بدون تعارف شماره ۲۰۲)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1️⃣ دبیرکل حزبالله:
سردار قاآنی مثل شهید حاج قاسم است
🔹 سیدحسن نصرالله گفت: شهید حاج قاسم سلیمانی همه پروندهها را با حاج اسماعیل قاآنی حل میکرد و همیشه حاج قاسم تاکید داشت بعد از خودش وی فرماندهی را به دوش بکشد.
2️⃣ سورپرایز سید حسن نصرالله برای اسرائیل
🔸 دبیرکل حزبالله در پاسخ به پرسش خبرنگار شبکه "المیادین" گفت: من در مورد پدافند هوایی نمیتوانم صحبت کنم. بعضی مسائل بهتر است فعلا مخفی باشد.
🔸 باید اسرائیل در وقتش سورپرایز شود، آنها از امشب بروند دنبالش بگردند ما چه داریم!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت90
- حسام .
فقط اسمش رو گفتم و او چنان با ذوق گفت " جان حسام " که یک لحظه قالب تهی کردم .حس کردم تمام عصبانیتم پرکشید ، لحن صدایم نرم شد و بی دلیل صدای تپش های قلبم بلند:
_چرا امشب نیومدی ؟
-نتونستم الهه ... من سرویس رو پس ندادم.
مکثی کردم .نگاهم به لبخند روی لب هستی افتاد:
_بیا اینجا ... با سرویس بیا .
-واقعا میگی !؟
-آره ... واقعا میگم.
-اساعه می آم بانو ، به چشم بانوی من .
همچنان داشت می گفت و می گفت که مجبور شدم بگم :
_حسام صدات روی آیفونه ...
در کمال پررویی گفت :
_اشکالی نداره ، هستی از خودمونه .
-اگه تانیم ساعت دیگه اینجا نباشی ، سرویس رو قبول نمی کنم .
-یه تایم بیشتر بده ، تا برسم یه ساعتی میشه .
-خیلی خب ، آخرش یه ساعت .
-اومدم الهه بانو.
و قطع کرد . گوشی رو سمت هستی گرفتم که گوشی رو از دستم نگرفته ، مرا در آغوش کشید و گفت:
_خوب کاری کردی الهه ... به خدا چیزی تو دل داداشم نیست ... تو نمی دونی که چقدر عاشقته!
-بسه هستی ... این داداشتم تَه عشق رو در آورده ... یه کم غرورم واسه مرد لازمه .
حسام اومد . درست سر شام . در خونه رو که باز کردم یه شاخه گل جلوی صورتم اومد :
_تقدیم شما.
گل سرخی بود زیبا و فریبنده . شاخه گلش رو که گرفتم وارد خونه شد و بلند سلام کرد:
_سلام برهمه.
نگاهم روی همان شاخه گل میان دستم بود که هستی گفت :
_عزیزم ... چه شاخه گل قشنگی !
_شلوغش نکن ... یه شاخه گله دیگه.
-بی احساس !
نشستم روی مبل که . هستی و مادر سفره ی شام رو چیدند که حسام جعبه ی سرویس طلا رو روی میز گذاشت و گفت:
_اینم قابل الهه خانم رو نداره .
نگاه همه روی سرویس بود.کاش اینکار رو نمی کرد.حالا حتما هر کسی کنایه ای می زد اما دایی کف زد و منو متعجب کرد :
_مبارکه ... به سلامتی ... الهه جان ، این سرویس انداختن داره ... بدو.
زن دایی با لبخند جعبه رو برداشت و گفت :
_با اجازتون آقا حمید ... مادر شوهر باید سرویس گردن عروس بندازه.
بعد سینه ریز رو از درون جعبه برداشت و سمتم اومد.نگاه همه روی صورت من بود که زن دایی ، سینه ریز رو روی گردنم سوار کرد . بعد نوبت دستبند بود . ظرافت خیره کننده ی سرویس ، با اون پیچ و تاب و طراحی خاصش ، نگاهم رو چند ثانیه ای برای خودش خرید . دستبند روی جلوی چشمم گرفتم و نگاهش کردم . حقیقتا حسام خوش سلیقه بود.دستی روی ظرافت کارهای دستبند کشیدم و گفتم :
_ممنونم.
زن دایی با لبخند نگاهم کرد:
_مبارکت باشه عزیزم ، البته باید از خود حسام تشکر کنی ، چون نگذاشت که حتی یه هزاری پدرش بهش کمک کنه . دایی درحینی که کف می زد ، یه جمله رو تکرار میکرد و جو رو شلوغ کرده بود :
_عروس ، داماد رو ببوس یاالله.
حسام سرخ شد و دایی همچنان شعار می داد. یکدفعه بقیه هم با دایی همراه شدند.
حتی مادر هم کف میزد و پدر میخندید. حسام ازجا برخاست و بلند گفت:
-با اجازه.
باورم نمیشد که اونقدر رو داشته باشه. بعدمقابلم آمد و سرخم کرد.صدای کف زدن ها بیشتر شد .حسام گونه اش رو سمت صورتم کج کرده بود و انگار قرار نبود کسی اعتراضی کند . رام شدم و بوسه ای خشک و سرد روی گونه اش زدم .دایی شور گرفته بود و ول کن نبود:
_داماد عروس رو ببوس یالله .
چشمام چهار تا شد.تا خواستم اعتراض کنم حسام پیشونیم رو بوسید و با لبخند مقابل چشمانم گفت :
_مبارکت باشه الهه جان .
همان جمله ی کوتاه چندین بار توی گوشم تکرار شد . پژواک صدای حسام بالحن خاصش که نمی دونم توش چه چاشنی داشت که مرا مسحور خودش کرد ، تا آخر شب رهایم نکرد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
+همش دارم فڪر میڪنم
شهـدا تو فاطمیہ چه جور التماس
مادرڪردن ؟!
ڪه خریدشون وبردشون ....
ڪاش ماهم بلد بودیم♡:)
#ایامفاطمیہ🖤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
لبریز ِشوق بود
که در گوش محسنش
یک روز علی اقامه بخواند …
ولی نشـد … !
#مادر💔
#فاطمیه🖤
─━✿❀✿✿❀✿─━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اۍسلمان!
محبت فاطمه(س)
در صد جا سودمند است
که آسانترین آن،
هنگـام مرگ و محاسبـه اعمال است!💚
#فاطمیه ✨🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#دلتنگی🦋😔
+ خدایا مےشود؟⇩
دࢪتیٺࢪنیازمندیها؎ࢪوزگاࢪتبنویسے:↯
ـ بہیڪنوڪࢪسادھ
جهتشھیدشدننیازمندیم💔🙂
#خادمالشهدا🍂🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#دلتنگی🦋😔
+ خدایا مےشود؟⇩
دࢪتیٺࢪنیازمندیها؎ࢪوزگاࢪتبنویسے:↯
ـ بہیڪنوڪࢪسادھ
جهتشھیدشدننیازمندیم💔🙂
#خادمالشهدا🍂🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پای حاج قاسم بایست!
🔸 چرا به تشییعجنازۀ او رفتی؟ به این تشییع ادامه بده!
⏰ ۴روز تا سالگرد شهادت سپهبد سلیمانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت91
اواخر تعطیلات عید بود که خبر خواستگاری علیرضا از هستی توی فامیل پیچید.قرار عقد هم گذاشته شده بود.
هفته ی اول بعد از تعطیلات عید .17 فرودین که مصادف با عید ولادت حضرت علی علیه سلام بود.
اما بخاطر اینکه هنوز سال آقاجون نشده بود ، قرار شد که فقط یک عقد محضری ساده باشه و مراسم ازدواجشان بعد از سالگرد آقاجون . بعد از گرفتن سرویس طلای حسام هم اولین شرط رو به حسام باختم و موند دو شرط بعدی .گرچه ظاهرا من باخته بودم و جیب حسام خالی شده بود اما واقعا معلوم نبود که برنده واقعی کی بود؟ من که سرویس طلا رو گرفته بودم و شرط اول رو باختم ؟ یا حسامی که 30 میلیون از پس اندازش رو با فروش ماشین از دست داده بود تا شرط اول منو به جا بیاره ؟
دو روز بعد از سیزده بدر بود که حسام زنگ زد که بعدازظهر آماده باشم برام سورپرایز داره . دیگه از اسم سورپرایز هم می ترسیدم . دلم نمی خواست حتی فکر کنم که شرط دوم رو هم تونسته انجام بده . شاید اگه این کنجکاویم نبود، یه بهونه ای می آوردم و خونه می موندم . اما وقتی اسم سورپرایز اومد ، قوه ی کنجکاویم حساس شد . بعد از ظهر حاضر بودم . مادر از من هول تر بود . انگار قرار آشنایی بود . با وسواس برایم لباس انتخاب کرد . هرچه قدر گفتم که من می خوام همون مانتوی مشکی خودم رو بپوشم قبول نکرد و دسته آخر یه مانتو ی کرم رنگ با شال کرم و آبی نفتی به دستم داد . گیر داده بود که کمی آرایش کنم که باحرص جواب دادم :
-مادر من ، اونی که باید پسندیده بشه ، من نیستم ، حسامه .
انگاد یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرش ، وا رفت .کمی بعد اخمی کرد و گفت :
_یه روزی می رسه که حسرت بخوری چرا قدرحسام رو ندونستی .
سرم رو بی حوصله از حرف مادر برگردوندم و گفتم :
_کاش برسه .
مادر عصبی ، کف دستشو کوبید روی میز آرایشم و از اتاقم بیرون رفت .
مانتو و شالم رو که پوشیدم ، جلوی آینه ، میخ صورتم شدم . چند ماه بود که لباس رنگی نپوشیده بودم . مانتوهام مشکی بود و تنها تنوع اون ها شالم بود.وقتی چهره ام رو توی آینه دیدم .حس کردم شدم همون الهه ای که هنوز رنگ نامردی آرش رو ندیده بود . پاهام سمت میز آرایشم کشیده شد . دستم بی اختیار سمت کرم رفت .
یک کرم به صورتم زدم و یه رژ مسی کمرنگ
هنوز نگاهم توی حلقه های بی روح چشمام بود که مجبور شدم با سیاهی مداد ، کمی جلوه اش ببخشم و چند پاف از ادکلن لعنتی که هنوز نشان از خرید عقدم بود.حتی نخواستم مهر تایید نگاهم رو پای آن تیپ و قیافه بزنم . از اتاق که بیرون زدم ، موبایلم زنگ خورد . حسام بود . کفش های راحتی ام رو پا کردم و روبه مادر گفتم :
_حالا دلخور نباش ... تیپ زدم دیگه ... مگه همینو نمی خواستی ؟!
لحظه ای نگاهم کرد و چنان لبخندی زد که فکر کنم مهر تاییدی شد برای زیبا شدنم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
لَو یَعرفـونَ مَکانتهُـم
فے قُلوبنا لَبکوا خَجِلاً
مِـن تَصَـرُفاتُهُـم..!
اگر بدانند در دل ما
چہ جایگاهے دارند
از شرمسارے رفتارشان
بہ گریہ مے افتند🙂🦋
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
مهدی جان♥️
جانمن
جانانِمن...
عشقبیتکرارمن
شوقِدیدارتودارد
دیدهیگریانمن :)
#یاایهاالعزیز🌱
#االهم_عجل_لولیک_فرج
#یڪروایتعاشقانہ💍
سر سفره عقد نشستہ بوديم
عاقد کہ خطبہ را خواند
صداے اذان بلند شد
حسين برخاست
وضو گرفت و بہ نماز ايستاد💙
دوستم کنارم ايستاد و گفت :
اين مرد براے تو شوهر نمے شود
متعجب و نگران پرسيدم : چرا ؟!
گفت : کسے کہ اين قدر
بہ نماز و مسائل
عبادے اش مقيد باشد
جايش توے اين دنيا نيست🙃
شهید حسین دولتے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝