eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
شـب‌ها آرامـشی دارند از جنـس خـدا پـروردگارت همـواره با تـو همـراه است امشـب از همـان شـب‌هائی ست ڪه برایـت یک شـب بخیـر خـدایی آرزو کردم 🍁شبتون سرشار از آرامـش🍁 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الـهـی که امـروزتـون 💕پرباشه از خبرای خوش 🌸پر باشه از پـیام های 💕زیبـای عشق و محبت 🌸الـهـی خـدا هر لحظه 💕حواسش بهتون باشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتیش کینه ها زهرا رو می سوزونه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⚫️@oshaghroghaye⚫️ - عشــاق الرقــیــہ(س).mp3
6.4M
تو کوچه بلوا بود تو کوچه غوغا بود 😭 حسین عینی فرد 🥀 💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خوشتیپ‌ بودند،خوش چهره،... قشنگیاشونو خدا خرید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 ساعت به 4 نرسیده بود که حسام آمد.نگاهم روی ساعت بود و گوشم به احوالپرسی او و مادر. -سلام عمه جان ، خوبید ؟ با اجازه عمه جان . -خواهش می کنم . فاصله ی پذیرائی تا اتاق منو باچند قدم بلند طی کرد و به دوثانیه نکشید که در زد: _الهه. -بیا تو. دراتاق رو باز کرد.نشسته بودم لبه ی تختم . نگاهشم نکردم حتی سلامم نکردم . جلو اومد در و پشت سرش بست : _سلام. از شدت درد معده ام درحالیکه دوکف دستم رو لبه ی تخت گرفته بودم و خودم رو تاب می دادم گفتم : _سرویس جلوی آینه ی میز آرایشه . جلو اومد و کنارم لبه ی تخت نشست : _الهه ... باورکن پولشو از کسی نگرفتم ... -برو برش دار. -الهه جان ... کسی نمی دونه که توگفتی ، به همه گفتم ، خودم می خوام برات سرویس طلا بخرم . چشمامو بستم و باز درحالیکه خودم را از آن درد لعنتی معده ، تکان می دادم گفتم : _برو برش دار. -الهه... فریاد کشیدم : _برش دارحسام .... تو می دونی من از صبح چقدر بخاطر تو حرص خوردم ؟ سکوت کرد.چشم گشودم . هنوز کنارم نشسته بود که خودم را از تخت جدا کردم وجعبه ی سرویس رو از روی میز آرایشم برداشتم و کوبیدم وسط تخت. نگاهم کرد . غم چشماش اونقدر بود که میشد سر تا سر سیاهی نگاهش رو به اون غم تفسیر کنم : _الان اگه اینو پس بدم ، به قیمت دسته دوم از من بر می داره ، ضرر می کنم . عصبی جوابش رو دادم : _فدای سرم . نفس بلندی کشید و گفت : _آره خب ... فدای سرت عزیزم ... چشم ... پسش می دم. لحظه ای دلم سوخت. لحن صدایش منو متاثر کرد ولی حسام از پشیمانی من ، جعبه ی سرویس رو برداشت و در جعبه رو باز کرد .نگاهش رو روی برق ظرافت کاری سرویس انداخت: _لااقل یه بار بنذار گردنت، دلم خوش باشه . چشمامو بستم. انگار تمام عضلات بدنم سنگ شد جز حنجره ام که فریاد کشید : _حساااام ... معده ام هم همراه با فریادم جمع شد. از درد معده ،به حالت سجده رفته بودم و ناله می زدم : _آی خدا ... -باشه باشه ... تو غصه نخور ، تو حرص نخور ، همین الان می رم پسش می دم . چشمامو بسته بودم که صدای قدم های حسام رو شنیدم .از اتاقم که بیرون رفت. مادر سراغم اومد: _چه خبرته ! بیچاره رو سکته دادی ! -به جای این حرفا ... قرصام رو بیار مامان ... دارم می میرم. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. اونایـے که میگن بخاطر پول میرن سوریہ👊🏻 این هم برای پول رفت!؟ :)♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑ شرح خبر ها چی میگن ... کاشکی دروغ باشه خبر.... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
☘امام صادق(ع) خداوند هیچ دری را بر روی مومن نمی‌بندد مگر اینکه بهتر از آن را به روی او باز کند.✨ 📚بحار72:52 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 شب‌های بله‌برون! 🎙به روایت: حاج حسین یکتا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 فردای همون روز ، شام ، دایی محمود و زن دایی مهمون ما بودند.اما حسام نیومد.پدر همون جلوی در کنایه اش رو زد: _اینم از دامادمون که انگار قابل نمیدونه . دایی جواب داد: _حالش یه کم خوش نبود. هستی هم سر سنگین جواب سلامم رو داد و همون اول دستم رو گرفت و منو کشید سمت اتاقم . -چیه؟! در اتاق رو که بست بی معطلی با دلخوری گفت : _ازت انتظار نداشتم الهه. -چی رو؟ -چرا سرویس رو پس دادی ؟ پوزخند زدم : _آفرین ...حسام دهن لق هم شده! -می دونی چقدر حسام رو بهم ریختی ! -به جهنم ... من چی ؟ می دونی از دیروز چه حالی شدم ؟ هستی باعصبانیت گفت : _بیچاره داداشم ... با چه ذوقی ماشینش رو واسه خاطر سرویس طلا فروخت . -ماشینش! صدای هستی بلندتر شد: _باباخواست کمکش کنه ولی می گفت ، نه می خوام خودم واسه الهه سرویس طلا بخرم ... هرچی مامان و بابا گفتند باشه واسه عقد ، گوش نکرد که نکرد، گفت همین حالا هم عقدیم . سرم درد گرفت .عصبی به هستی نگاه کردم و جواب دادم : _به خدا داداشت یه تختش کمه ... بابا دیوونه است این بشر ! -تو دیوونش کردی الهه ... چرا سرویس رو پس دادی ؟ اصلا می دونی چرا امشب نیومد؟ می گفت چون سرویس طلا رو پس ندادم نمی تونم تو صورت الهه نگاه کنم . پاهام سست شد . باورش سخت بود که حسام تا این حد دیوانه باشه . ولی انگار بود . پوزخند زدم و نشستم روی تخت : _خله دیگه ... من ارزش سرویس طلا دارم آخه؟ هستی کنارم نشست و دستانم رو گرفت : _الهه ... بهت حق میدم بعد از آرش دیگه نتونی به مردی اعتماد کنی ولی به حسام اعتماد کن ... به خدا قسم ، من می دونم چقدر دوستت داره . آهی سر دادم که ادامه داد: _حالا بهش زنگ بزن ... بگو بیاد. -عمرا ... منت کشی کنم ؟ -من بهش زنگ می زنم تو باهاش حرف بزن ، بگو سرویس رو قبول میکنی ، خواهش می کنم الهه. حلقه های نگاهم را تا سقف اتاقم بالا بردم ، که هستی پرسید: _زنگ بزنم ؟ -بزن. ذوق کرد و صورتم رو بوسید . زنگ زد و از عمد گذاشت روی آیفون : _الو حسام ...خوبی؟ سر دردت بهتر شده ؟ -هستی حوصله ندارم ... نه خوب نشده ، حالا می شه اینقدر زنگ نزنی . -واست یه خبر دارم آخه ... یکی اینجاست که می خواد باهات حرف بزنه . صدایش را با تردید شنیدم : _الهه ؟! گوشی رو سمت من گرفت و با چشم اشاره کرد که صحبت کنم . مردد بودم که حرف بزنم یا نه که حسام با صدایی پر از خواهش صدایم زد: _الهه 📝📝📝 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨پیامبر مهربانی(ص) آدم حسود، کم‌ترین لذت را از زندگی می‌برد. 📚بحار77:112 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خـدایــا🙏 🌙ﺣس ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾــــﻦ ﺣﺲ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ ﺗﻮ ڪـﮧ ﺑﺎﺷﯽ ... ﻫﺮ ﺭﻭﺯوشب ﺭﺍ ﻧــــــﻪ ! ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺭﺍ .. ﻋﺸـق است🌙 شبتون پراز حس ناب خدايي عزيزان❤️ ✋🏻 💚
به نام آن که خلاق جهان است امید بی پناه وبی کسان است به نام آن که یاد آوردن او تسلی بخش قلب عاشقان است 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 🌺🍃روزتون زیبا در پناه امن الهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ رفته ولی شک نکنید ..... مالک اشتر علی ...... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤ حاج قاسم : تدفین من رو شما انجام بده... ⚪ تدفین حاج قاسم توسط محمود خالقی همرزم و رفیق صمیمی حاج قاسم ✔ محمود خالقی : حاج قاسم با من بحث وصیت رو سال ۸۲ مطرح کردند و گفتند اگر اتفاقی افتاد بحث تدفین رو شما انجام بده ...... برنامه امشب بدون تعارف با محمود خالقی رفیق صمیمی حاج قاسم (بدون تعارف شماره ۲۰۲) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1️⃣ دبیرکل حزب‌الله: سردار قاآنی مثل شهید حاج قاسم است 🔹 سیدحسن نصرالله گفت: شهید حاج قاسم سلیمانی همه پرونده‌ها را با حاج اسماعیل قاآنی حل می‌کرد و همیشه حاج قاسم تاکید داشت بعد از خودش وی فرماندهی را به دوش بکشد. 2️⃣ سورپرایز سید حسن نصرالله برای اسرائیل 🔸 دبیرکل حزب‌الله در پاسخ به پرسش خبرنگار شبکه "المیادین" گفت: من در مورد پدافند هوایی نمی‌توانم صحبت کنم. بعضی مسائل بهتر است فعلا مخفی باشد. 🔸 باید اسرائیل در وقتش سورپرایز شود، آنها از امشب بروند دنبالش بگردند ما چه داریم! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 - حسام . فقط اسمش رو گفتم و او چنان با ذوق گفت " جان حسام " که یک لحظه قالب تهی کردم .حس کردم تمام عصبانیتم پرکشید ، لحن صدایم نرم شد و بی دلیل صدای تپش های قلبم بلند: _چرا امشب نیومدی ؟ -نتونستم الهه ... من سرویس رو پس ندادم. مکثی کردم .نگاهم به لبخند روی لب هستی افتاد: _بیا اینجا ... با سرویس بیا . -واقعا میگی !؟ -آره ... واقعا میگم. -اساعه می آم بانو ، به چشم بانوی من . همچنان داشت می گفت و می گفت که مجبور شدم بگم : _حسام صدات روی آیفونه ... در کمال پررویی گفت : _اشکالی نداره ، هستی از خودمونه . -اگه تانیم ساعت دیگه اینجا نباشی ، سرویس رو قبول نمی کنم . -یه تایم بیشتر بده ، تا برسم یه ساعتی میشه . -خیلی خب ، آخرش یه ساعت . -اومدم الهه بانو. و قطع کرد . گوشی رو سمت هستی گرفتم که گوشی رو از دستم نگرفته ، مرا در آغوش کشید و گفت: _خوب کاری کردی الهه ... به خدا چیزی تو دل داداشم نیست ... تو نمی دونی که چقدر عاشقته! -بسه هستی ... این داداشتم تَه عشق رو در آورده ... یه کم غرورم واسه مرد لازمه . حسام اومد . درست سر شام . در خونه رو که باز کردم یه شاخه گل جلوی صورتم اومد : _تقدیم شما. گل سرخی بود زیبا و فریبنده . شاخه گلش رو که گرفتم وارد خونه شد و بلند سلام کرد: _سلام برهمه. نگاهم روی همان شاخه گل میان دستم بود که هستی گفت : _عزیزم ... چه شاخه گل قشنگی ! _شلوغش نکن ... یه شاخه گله دیگه. -بی احساس ! نشستم روی مبل که . هستی و مادر سفره ی شام رو چیدند که حسام جعبه ی سرویس طلا رو روی میز گذاشت و گفت: _اینم قابل الهه خانم رو نداره . نگاه همه روی سرویس بود.کاش اینکار رو نمی کرد.حالا حتما هر کسی کنایه ای می زد اما دایی کف زد و منو متعجب کرد : _مبارکه ... به سلامتی ... الهه جان ، این سرویس انداختن داره ... بدو. زن دایی با لبخند جعبه رو برداشت و گفت : _با اجازتون آقا حمید ... مادر شوهر باید سرویس گردن عروس بندازه. بعد سینه ریز رو از درون جعبه برداشت و سمتم اومد.نگاه همه روی صورت من بود که زن دایی ، سینه ریز رو روی گردنم سوار کرد . بعد نوبت دستبند بود . ظرافت خیره کننده ی سرویس ، با اون پیچ و تاب و طراحی خاصش ، نگاهم رو چند ثانیه ای برای خودش خرید . دستبند روی جلوی چشمم گرفتم و نگاهش کردم . حقیقتا حسام خوش سلیقه بود.دستی روی ظرافت کارهای دستبند کشیدم و گفتم : _ممنونم. زن دایی با لبخند نگاهم کرد: _مبارکت باشه عزیزم ، البته باید از خود حسام تشکر کنی ، چون نگذاشت که حتی یه هزاری پدرش بهش کمک کنه . دایی درحینی که کف می زد ، یه جمله رو تکرار میکرد و جو رو شلوغ کرده بود : _عروس ، داماد رو ببوس یاالله. حسام سرخ شد و دایی همچنان شعار می داد. یکدفعه بقیه هم با دایی همراه شدند. حتی مادر هم کف میزد و پدر میخندید. حسام ازجا برخاست و بلند گفت: -با اجازه. باورم نمیشد که اونقدر رو داشته باشه. بعدمقابلم آمد و سرخم کرد.صدای کف زدن ها بیشتر شد .حسام گونه اش رو سمت صورتم کج کرده بود و انگار قرار نبود کسی اعتراضی کند . رام شدم و بوسه ای خشک و سرد روی گونه اش زدم .دایی شور گرفته بود و ول کن نبود: _داماد عروس رو ببوس یالله . چشمام چهار تا شد.تا خواستم اعتراض کنم حسام پیشونیم رو بوسید و با لبخند مقابل چشمانم گفت : _مبارکت باشه الهه جان . همان جمله ی کوتاه چندین بار توی گوشم تکرار شد . پژواک صدای حسام بالحن خاصش که نمی دونم توش چه چاشنی داشت که مرا مسحور خودش کرد ، تا آخر شب رهایم نکرد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
+همش دارم فڪر میڪنم شهـدا تو فاطمیہ چه جور التماس مادرڪردن ؟! ڪه خریدشون وبردشون .... ڪاش ماهم بلد بودیم♡:) 🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
لبریز ِشوق بود که در گوش محسنش یک روز علی اقامه بخواند … ولی نشـد … ! 💔 🖤 ─━✿❀✿✿❀✿─━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اۍسلمان! محبت فاطمه(س) در صد جا سود‌مند است که آسان‌ترین آن، هنگـام مرگ و محاسبـه اعمال است!💚 ✨🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🦋😔 + خدایا مے‌شود؟⇩ دࢪ‌تیٺࢪ‌نیازمندی‌ها؎‌ࢪوزگاࢪت‌بنویسے:↯ ـ بہ‌یڪ‌نوڪࢪ‌سادھ جهت‌شھید‌شدن‌نیازمندیم💔🙂 🍂🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🦋😔 + خدایا مے‌شود؟⇩ دࢪ‌تیٺࢪ‌نیازمندی‌ها؎‌ࢪوزگاࢪت‌بنویسے:↯ ـ بہ‌یڪ‌نوڪࢪ‌سادھ جهت‌شھید‌شدن‌نیازمندیم💔🙂 🍂🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پای حاج قاسم بایست! 🔸 چرا به تشییع‌جنازۀ او رفتی؟ به این تشییع ادامه بده! ⏰ ۴روز تا سالگرد شهادت سپهبد سلیمانی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 اواخر تعطیلات عید بود که خبر خواستگاری علیرضا از هستی توی فامیل پیچید.قرار عقد هم گذاشته شده بود. هفته ی اول بعد از تعطیلات عید .17 فرودین که مصادف با عید ولادت حضرت علی علیه سلام بود. اما بخاطر اینکه هنوز سال آقاجون نشده بود ، قرار شد که فقط یک عقد محضری ساده باشه و مراسم ازدواجشان بعد از سالگرد آقاجون . بعد از گرفتن سرویس طلای حسام هم اولین شرط رو به حسام باختم و موند دو شرط بعدی .گرچه ظاهرا من باخته بودم و جیب حسام خالی شده بود اما واقعا معلوم نبود که برنده واقعی کی بود؟ من که سرویس طلا رو گرفته بودم و شرط اول رو باختم ؟ یا حسامی که 30 میلیون از پس اندازش رو با فروش ماشین از دست داده بود تا شرط اول منو به جا بیاره ؟ دو روز بعد از سیزده بدر بود که حسام زنگ زد که بعدازظهر آماده باشم برام سورپرایز داره . دیگه از اسم سورپرایز هم می ترسیدم . دلم نمی خواست حتی فکر کنم که شرط دوم رو هم تونسته انجام بده . شاید اگه این کنجکاویم نبود، یه بهونه ای می آوردم و خونه می موندم . اما وقتی اسم سورپرایز اومد ، قوه ی کنجکاویم حساس شد . بعد از ظهر حاضر بودم . مادر از من هول تر بود . انگار قرار آشنایی بود . با وسواس برایم لباس انتخاب کرد . هرچه قدر گفتم که من می خوام همون مانتوی مشکی خودم رو بپوشم قبول نکرد و دسته آخر یه مانتو ی کرم رنگ با شال کرم و آبی نفتی به دستم داد . گیر داده بود که کمی آرایش کنم که باحرص جواب دادم : -مادر من ، اونی که باید پسندیده بشه ، من نیستم ، حسامه . انگاد یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرش ، وا رفت .کمی بعد اخمی کرد و گفت : _یه روزی می رسه که حسرت بخوری چرا قدرحسام رو ندونستی . سرم رو بی حوصله از حرف مادر برگردوندم و گفتم : _کاش برسه . مادر عصبی ، کف دستشو کوبید روی میز آرایشم و از اتاقم بیرون رفت . مانتو و شالم رو که پوشیدم ، جلوی آینه ، میخ صورتم شدم . چند ماه بود که لباس رنگی نپوشیده بودم . مانتوهام مشکی بود و تنها تنوع اون ها شالم بود.وقتی چهره ام رو توی آینه دیدم .حس کردم شدم همون الهه ای که هنوز رنگ نامردی آرش رو ندیده بود . پاهام سمت میز آرایشم کشیده شد . دستم بی اختیار سمت کرم رفت . یک کرم به صورتم زدم و یه رژ مسی کمرنگ هنوز نگاهم توی حلقه های بی روح چشمام بود که مجبور شدم با سیاهی مداد ، کمی جلوه اش ببخشم و چند پاف از ادکلن لعنتی که هنوز نشان از خرید عقدم بود.حتی نخواستم مهر تایید نگاهم رو پای آن تیپ و قیافه بزنم . از اتاق که بیرون زدم ، موبایلم زنگ خورد . حسام بود . کفش های راحتی ام رو پا کردم و روبه مادر گفتم : _حالا دلخور نباش ... تیپ زدم دیگه ... مگه همینو نمی خواستی ؟! لحظه ای نگاهم کرد و چنان لبخندی زد که فکر کنم مهر تاییدی شد برای زیبا شدنم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
لَو یَعرفـونَ مَکانتهُـم فے قُلوبنا لَبکوا خَجِلاً مِـن تَصَـرُفاتُهُـم..! اگر بدانند در دل ما چہ جایگاهے دارند از شرمسارے رفتارشان بہ گریہ مے افتند🙂🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خـدایــا🙏 🌙ﺣس ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾــــﻦ ﺣﺲ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ ﺗﻮ ڪـﮧ ﺑﺎﺷﯽ ... ﻫﺮ ﺭﻭﺯوشب ﺭﺍ ﻧــــــﻪ ! ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺭﺍ .. ﻋﺸـق است🌙 شبتون پراز حس ناب خدايي عزيزان❤️ ✋🏻 💚
مهدی جان♥️ جان‌من جانانِ‌من... عشق‌بی‌تکرارمن شوقِ‌دیدارتودارد دیده‌ی‌گریان‌من :) 🌱
💍 ‌سر‌ سفره ‌عقد ‌نشستہ ‌بوديم عاقد ‌کہ ‌خطبہ‌ را‌ خواند صداے ‌اذان ‌بلند ‌شد حسين ‌برخاست وضو‌ گرفت ‌و ‌بہ ‌نماز ‌ايستاد💙 دوستم‌ کنارم ‌ايستاد‌ و ‌گفت : اين ‌مرد‌ براے تو‌ شوهر‌ نمے شود متعجب ‌و ‌نگران ‌پرسيدم :‌ چرا ؟! گفت : کسے‌ کہ ‌اين ‌قدر‌ بہ ‌نماز‌ و ‌مسائل ‌عبادے اش ‌مقيد‌ باشد جايش ‌توے ‌اين ‌دنيا‌ نيست🙃 شهید حسین ‌دولتے 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝