{🔗🖤}
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀*
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
گفت: تا "پیـــاده" نروے نمےتوانے
درک کنے..
گفتم چہ چیزے را؟
گفت: ذرهاۍ از شوقِ زینبـ برآیِ زیارت
دوبارھ برادر را..
#نگراناربعینیمهمہ💔
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
『🖤͜͡🌿』
#يا_حضرت_زهرا💔
جُبرانِ لُطفِ
مادري اَش را
كجا تَوان
تا بي نهايتيم بِدِهكارِ فاطمه...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #نماهنگ
باغبون با رفتنت میسوزه این باغ
من یل خیبرم
ولی نمیشم حریف این داغ🔥
🎤#حاج_محمود_کریمی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت94
ته لیوان آب هویج بستنی رو که سرکشیدم گفتم :
_خب حالا کِی من پشت فرمون بشینم ؟
سرش چرخید سمتم .ترس توی نگاهش موج گرفت که باعث شد نقطه ضعفش دستم بیاد:
_آهان ... پس جا زدی ؟ قرار شد من پشت فرمونش بشینم .
-آخه این ماشین مهندسه .
-مهندس کیه ؟
-مدیر شرکتمون ... مرد خوبیه و خیلی به من لطف داره ، یه امروز ماشینش رو ازش امانت گرفتم .
لیوان آب هویجم رو گذاشتم توی جا لیوانی کنسول و گفتم :
_ببین ، نشد دیگه ... شرطمون این نبود.
نفس بلندی کشید و سکوت کرد که ادامه دادم :
_خب تو سعیتو کردی ولی خب ، من تا خودم پشت فرمون نشینم که شرط دوم عملی نمی شه .
ظرف خالی بستنی اش رو سمتم گرفت و گفت :
_به یه شرط.
شوقم پر و بال گرفت :
_چی ؟
-آروم میری ، به دستوراتم گوش میکنی ... فقطِ فقط هم تا سر همین خیابان.
-باشه .
پیاده شد . پیاده شدم .ظرف خالی بستنی که نمی دونم اصلا چرا به دست من داده بود رو توی جوی آب انداختم و نشستم پشت فرمون . حسام هم روی صندلی من نشست و درهای ماشین همزمان باهم بسته شد .
-خب ببین ، اصلا لازم نیست استرس داشته باشی ...
-ندارم.
-پدال راستی گازه ، پدال چپی ترمز ، دنده اتوماته ، پس فقط آروم گاز بده ، ترسیدی هم پاتو روی پدال چپ بذار .
-باشه .
سر پنجه ی پام رو روی پدال گاز فشردم و ماشین باسرعت کمی به جلو حرکت کرد که جیغ پر هیجانی زدم :
_وااای ... ببین من دارم رانندگی میکنم !
-الهه حواست به خودت باشه ... جلوتو نگاه کن ...همینجوری خوبه . یه کم بیا کنار ... فرمونو آروم بچرخون ، یه کم ... یه کوچولو ... خوبه ... همینه ... برو .
خوب می رفتم ، آروم و با احتیاط تا اینکه یه جوون مزاحم با یه پراید قراضه نمیدونم از کجا پیداش شد و سمت من اومد:
_آی خانوم خوشگله ، ماشینه یا لاک پشت ؟ بلد نیستی یادت بدم جوونم .
حسام سرشو جلو کشید و از سمت پنجره ی من فریاد زد:
_گمشو عوضی .
-خب بابا جوش نیار ... فکرکردم ،خانم خوشگله تنهاست .
حسام خواست چیزی بگه که گفتم :
_حسام بشین سرجات .
حسام فکر کرد من خونسردم و اهل جواب دادن نیستم . نشست سرجاش که سر کج کردم و بلند گفتم :
_تو بهتره هوای لگن خودتو داشته باشی ....
-الهه ...الهه جلوتو نگاه کن.
سرم چرخید سمت جلو ، صدای تمسخر مرد جوان هنوز بلند بود:
-برو جوجه کوچولو.
عصبی از کنایه اش بی اختیار باز سرم برگشت سمت مردک مزاحم:
_جوجه تویی با اون پراید قراضه ات .
فریاد حسام هولم کرد:
_الهه
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ💍
کت و شلوار دامادےاش را
تمیز و نو در کمد نگہ داشتہ بود
بہ بچہهاےِ سپاه مے گفت :
براے این کہ اسراف نشود
هر کدام از شما خواستید
دامـاد شوید
از کت و شلوار من استفاده کنید
این لباس ارثیہ ےِ من براے
شماست😁
پس از ازدواج ما
کت و شلوار دامادے محمدحسن
وقف بچہهاے #سپاه شده بود
و دست بہ دست مے چرخید
هر کدام از دوستانش کہ
مے خواستند داماد شوند
براے مراسم دامادے شان
همان کت و شلوار را مے پوشیدند
جالب تر آن کہ
هر کسے هم آن کت و شلوار
را مے پوشید
بہ شهـادت مے رسید!♥️🙃
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید محمدحسن فایده
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
"كل شے يتجمد فے الشتاء
اِلا العطر و الحنين
والذكريآت و بعض الأمنيآت.."
همہ چیز در زمستان یـخ مےبندد
جز عطر و اشتیاق
و خاطرات و برخے آرزوها..🍃🙃
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
به وقت عاشقی - دلنوشته صوتی.mp3
زمان:
حجم:
11.94M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 « به وقت عاشقی »
▫️ توصیف بهشت رو زیاد شنیده بودم ولی زیر قُبه سیدالشهدا بهشت رو با تموم وجود احساس کردم.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
815.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 پیامی از شهدا
تابلویی که در تفحص رخنمایی کرد و پیامی از سیدالشهدا انقلاب بود که شهدا در جبهه اون رو روبروی چشمان مطهرشون قراردادن
👤 أخٌفيالله
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
علم امام رضا (ع) - حاج اقا رفیعی.mp3
زمان:
حجم:
2.64M
🎧🎧
⏰ 3 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ علم امام رضا (ع)
🔹 برای کسانی که فرزند ندارند
دعا کنیم
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_رفیعی
🔹 #نشر_دهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت95
تا سرم به سمت رو به رو برگشت ، یه پسر بچه دیدم که از ترس میخ شده بود وسط خیابون و تکون نمی خورد.نفهمیدم چی شد پای چپ و راستم رو هم گم کردم ، چه برسه به حرف های حسام که مدام فریاد میزد:
_ترمز کن .... ترمز. ... پدال چپ .
تنها کاری که توی اون چند ثانیه خوب تونستم انجام بدم این بود که فقط تا جایی که می تونم فرمون ماشین رو بچرخونم .
که اونم حسام نمیذاشت :
_نه .... الهه .... نه ....
ماشین با تکون شدیدی متوقف شد .سرم رو آروم آروم بالا آوردم . یه تیر برق جلوی ماشین بود و چیزی که واضح بود، برخورد ما به تیر برق کنار پیاده رو بود!حتی جوی آب رو هم رد کرده بودم !
حسام از ماشین پیاده شد.نگاهم به عکس العمل حسام بود.نگاهش پر از اضطراب بود که با دیدن جلوی کاپوت ماشین ، کف دستشو روی کاپوت گذاشت و یک دستش رو جلوی چشماش گرفت . انگار همون لحظه تمام تنم به درجه ی انجماد رسید . یخ کردم . لرزی شدید به تنم نشست . چند نفری دور ماشین جمع شدند که از ماشین پیاده شدم و با پاهایی که به سختی وزنم رو تحمل می کردند جلو رفتم . کاپوت ماشین ، کمی از طرف چراغ چپ ماشین رفته بود تو . و چراغ ماشین ، شکسته. انگار زمین زیر پایم می رقصید . دستمو به کاپوت گرفتم وبا ترس گفتم :
_وااای !
حال حسام از منم بدتر بود .انگار نگاهش نمیخواست از روی اون چراغ شکسته و کاپوت له شده ، دل بکنه .
دیگه برام غروری نموند . بغض کردم و باصدایی که از ترس و هیجان هنوز میلرزید و پشیمونی توش اوج گرفته بود گفتم :
_حسام ... حسام.
اولین بار ، نه ، ولی دومین بار که صداش زدم ، سرش سمت من چرخید . تا من رو دید گفت:
_بشین تو ماشین.
یا لحنش زیادی جدی بود یا من توی اون اوضاع ، جدی تصور کردم . اما اون لحظه حرف گوش کن ترین دختر دنیا شدم.نشستم تو ماشین اما نه پشت فرمون . دوباره سرجای خودم .صندلی شاگرد . طولی نکشید که حسام با کمک مردم ماشین رو دوباره از روی جوی آب رد کرد و نشست پشت فرمون . هنوز نگاهم نکرده بود که گفتم:
_ببخشید .
حرفی نزد . لبمو محکم گاز گرفتم . هنوز تنم می لرزید که حسام زوایای
مختلف تصادف رو بیشتر برام باز کرد:
_خدا به خیر کرد ... ماه حرام ... نزدیک بود اون پسر بچه رو زیر بگیری ، وااای ماشین مهندش و تصادف با یه بچه توی ماه حرام ، راننده هم بدون گواهینامه ... دادگاهی میشدی الهه!
حس کردم حالت تهوعی شدید سراغم اومد ، نفسم به سختی راه خروج از تنم رو پیدا می کرد و حسام همچنان ادامه میداد:
-حالا چطور به مهندس بگم ؟ ... خدایا ... حکمتت رو شکر ... این مزاحم از کجا پیداش شد؟!
انگار طعم شیرین آب هویج بستنی تا مرز لبام رسید که گفتم :
_نگه دار.
-چرا؟
-داره حالم بهم میخوره ... نگه دار.
تا ترمز کرد از ماشین پایین پریدم و کنار جوی آب زانو زدم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
"هذا يَومُ الجُمُـعةِ!
وَهُوَ يَومُكَ المُتَوَقعُ فيهِ ظُـهورُڪ"
تا عشـق نیاید
جمعہ حالـش نگران است..🍃💓
#جمعہهاےانتظار..
⊰•⏰°🖤•
داریمبهلحظاتےنزدیکمیشیمکه
هےاینصداتوگوشموناکوبشه،
رقص اندر خون خود مردان کنند!
آهحـاجقاسـم:)⛓️🖤
جهت شرکت در پویش صلوات از لینک زیر استفاده کنید.
https://EitaaBot.ir/counter/9hprcy
شماهم شریک باشید حتی با یک صلوات.💔
#مردمیدان
#حاجقاسم
❃━━••━━••❃━━••━━