eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
1.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما لشکر ذوالفقار صاحب‌الزمانیم🇮🇷 ما لشکر انتقام سخت شهدائیم👊🏼 ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
2.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله قاصم(قاسم) الجبارین✅ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
5.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 عهد فرزندان‌ حاج قاسم! ویژه سالگرد شهادت سردار دلها 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 باورم نمی شد ! انگار نه انگار که زدیم ماشین مهندس رو داغون کردیم و اونوقت سرخوش و خرم رفتیم پارک جمشیدیه ! ازماشین که پیاده شدم .حسام در صندوق عقب ماشین رو زد . کتش رو از صندلی عقب ماشین برداشت و پوشید . کت مشکی رنگی که به اون پیراهن سفید رنگ مردانه اش میآمد .چند ثانیه ای نگاهش کردم که دزدگیر ماشین رو زد و همراهم شد. شونه به شونه ی من راه میومد که پرسید: _بهتر شدی ؟ نگاهم به اطراف می چرخید که جوابش رو دادم : _بهتر از تو که زده به سرت . خندید : _چرا فکر می کنی زده به سرم ؟ ایستادم .سنگ های خیس ورودی پارک زیر پایم سر می خورد که جای پایم رو محکم کردم و بهش خیره شدم . دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و ژست محکمی گرفت که گفتم : _تو یا واقعا دیوونه شدی یا زیادی سرخوشی؟ ماشین مهندس رو زدیم داغون کردیم و حالا اومدیم پارک ؟! خنده ی کوتاهی سر داد و سرشو از پایین سمت نگاه من بالا آورد : _امشب می خوام مهمونت کنم واسه این نگرونی که واسه من داری . باحرص نگاهش کردم: _چرا فکر می کنی واسه تو نگرانم ؟ من میخوام پای خرابکاری خودم واستم . یک قدم بهم نزدیک شد و دست چپش ، دست راست من رو اسیر کرد . یک لحظه هوش از سرم پرید.حتی یادم رفت اعتراض کنم . یادم رفت که این هم یک ممنوعه بوده . تب داغ دستش داشت توی سلول به سلول پوستم نفوذ میکرد . خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که صداش ، سحر جادویی اش رو با اون لحنی که انگار داشتم کم کم مسحورش می شدم ، زیر گوشم خوند: -الهه ... یه امشب بذار خود حسام باشم نه اونی که تو با ممنوعه هات ، محدودش کردی . میخ شدم روی زمین . پاهام قفل کرد . چرا رامش شدم ؟ چرا؟ یعنی داشتم کم کم ، کم میآوردم ؟ایستادنم باعث شد که نگاهش توی صورتم دقیق بشه . دستم رو فشرد و معجون سیاه نگاهشو ذره ذره به خرد نگاهم ریخت : _خوبی الهه؟ زبونم با عقلم نبود . کلمات رو گم کرده بودم . هرچی فکر می کردم ، کلماتی رو پیدا نمی کردم که دوباره به حصار ممنوعه ها چنگ بزنم . انگار حصارها پاره شده بود و من در دایره ی مغناطیسی و پر از جاذبه ی عشق حسام گیر کرده بودم . نم نمک رسیدیم به پله هایی که زیاد بود و سنگی . بهونه ی خوبی بود برای نرفتن . برای ادامه ندادن : _من نمی تونم حسام ... خسته شدم . یه پله بالاتر از من ایستاده بود که دستم رو به آرومی کشید و گفت : _یاعلی بگو میتونی ... لبخندی چاشنی نگاهش کرد که توی غروب آفتاب و هوای دلپذیر بهاری پارک به دلم نشست . چراش رو نمی دونم ولی نشست . بدجوری هم نشست . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـ میخوام برســــم ؛ به مقام اونایی که خدا بهشون میگه ! برای منم ممکنه ؟ ـ میشــــه، امّــا شرط داره! ـ شــرطش چیه💥؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🔴 گناه کوچک و بزرگ موجب دوری از نماز اول وقت و قرآن می باشد. با ترک گناه و توبه و استغفار به درگاه خداوند به او نزدیک بشویم. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 صبح شده بود ولی من یا به جنون حسام مبتلا شده بودم یا جوانه هایی ممنوعه داشت درقلبم ، نم نمک ، سر از خاک بر میآورد. خاطرات شب قبل برایم مرور شد. شاید هزارمین بار بود که داشتم روی پرده خاکستری مغزم مرورش می کردم. " -اینها قیمتش خیلی بالاست حسام! -فدای سرت عزیزم ... یه شب الهه ی من باش . پوزخند زدم : _توی همین یه شب یه ماشین هشتصد میلیونی رو زدیم داغون کردیم و اومدیم ته جیبت رو هم اینجا توی همچین رستوران گرون قیمتی در بیاریم. سرشو تا کنار صورتم جلو آورد.صدای قرچ قرچ چوب تختی که روش نشسته بودیم ، برخاست .فاصله اش تا صورت من فقط یه نفس گرمش بود.انگار حتی نفس هایش هم جادو میکرد . پوستم از گرمای نفسش سوخت که نگاهش یه دور توی محوطه ی رستوران چرخید و بعد بی اونکه سرش رو عقب بکشه ، بوسه ای روی گونه ام زد. مثل تکه ای چوب خشک ، مجسمه شدم . مجسمه ای از دختری که داشت تکه تکه های شکسته ی قلبشو آروم آروم با معجونی سحر آمیز ، دوباره ترمیم میکرد. حتی لحظه ای نفس هم نکشیدم . سرش روعقب کشید ، تسبیحش رو از جیب کتش درآورد و باز بین انگشتانش چرخوند.چندثانیه طول کشید تا طلسم بوسه اش شکسته شد. و از حالت خشک یک مجسمه ی بی روح ، بیرون آمدم . اخمی کردم و گفتم : _خیلی پررو شدی امشب ها ! زیر لب استغفرالله ی گفت و نمایشی لبش رو گزید : _حلال کن ... گفتم یه امشب بذار خودم باشم ... نگفتم ؟ " نشستم روی تخت موهام رو ریختم روی شانه ام و با دستم آروم آروم گره هاشو باز کردم و باز خاطره ی دیشب توی سرم زنده شد. " بعد از یه شام مفصل که سیصد هزار تومن آب خورد برگشتیم خونه . تا خودخونه غر زدم .از بی خیالی حسام و خسارت ماشین مهندس و پول شام به اون گرونی . ولی جوابم فقط لبخند پر از آرامش حسام بود.جلوی در خونه که رسیدیم ، ماشین رو خاموش کرد و چرخید سمت من .حتی توی تاریکی هم می تونستم برق نگاه سیاهشو ببینم . اینهمه خوشحالی برای اون روز ، زیاد نبود؟! یک دستش روی فرمان ماشین بود و دست دیگرش روی صندلی من. سرشو جلو کشید و گفت: _ممنونم که امشب ممنوعه هات رو برداشتی ... گاهی بذار چراغ قرمزها ، سبز بشن ... پشت چراغ همیشه قرمز ، موندن ، خیلی انتظار و صبر میخواد. دستام لا به لای موهای سرم ، شانه وار فرو می رفت و لبخندی روی لبم آمده بود.چند وقتی بود که چراهای زیادی توی سرم چرخ میخورد ولی جوابی نداشت . بیشتر دلم می خواست که جواب ندهم . یکی مثلا همان لبخند روی لبم . چرا با مرور خاطرات شب گذشته ، لبخند می زدم ؟ موهایم رو با گلسرم بستم و اولین کاری که کردم خبر گرفتن از حسام و ماجرای ماشین مهندس شد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -الو حسام ...ماشین مهندس چی شد؟ باور نمی کرد من به موبایلش زنگ زدم : _وای الهه ! تویی؟ سلام به روی ماهت بانو ... خوبی الهه جان ؟ فوری به موضع جدی و خشن روزهای قبل برگشتم و گفتم : _ببین دیشب ممنوعه ها برداشته شد ، امروز سر جاشه ها ... من جان تو نیستم . هیچ تاثیری در میزان شوق نشسته توی صدایش نداشت : -سلام بانوی من ...ثانیا چشم حواسم هست ... ثالثا ماشین مهندس هم سلام داره خدمتتون . -شوخی نکن ... میگم چی شده ؟ -هیچی دیگه رفت صافکاری . -چقدر شد پولش ؟ -بماند. -لازم نکرده ... چقدر شد ؟ -الهه جان ... بعد از یه مدت ، اولین بار زنگ زدی تا حال منو بپرسی یا حال ماشین مهندس رو . جوابش واضح بود ولی حسام ، زود بود که بشنود: _حال ماشین مهندس رو . گرمای صدایش کم شد و لحنش سرد: _گفتم که حالش خوبه . -خودت چکار کردی ؟ چطور به مهندس گفتی ؟ -صدای نفسش توی گوشی پیچید: _میشه بعدازظهر بیام دنبالت ، هم واسه شرط سوم و آخری ، هم برای توضیح ؟ -با چی می خوای بیای دنبالم ؟ با همون ماشین مهندس ! -نمی گم تا سوپرایز شی .... ساعت 4 میآم دنبالت .... بی خداحافظی قطع کردم . تا بعدازظهر توی فکر فرو رفتم و خسارت ماشین مهندس رو پیش خودم تخمین زدم . نهایت پنج میلیون ، بیشتر که نمی شد! بعدازظهر آنروز وقتی می خواستم آماده شوم ، دلم می خواست خلاف روزهای قبل ، مانتوی رنگی بپوشم . باز هم چرایش را نمی دانستم ولی دلم میکشید که به خودم برسم . یه مانتوی بلند بادمجونی با روسری بلند همرنگش ست کردم و مثل دیروز کمی به خودم رسیدم. با این تفاوت که اینبار رنگ رژم را عوض کردم . رژ کالباسی پر رنگی زدم و منتظر حسام شدم . همیشه خوش قول بود . نه مثل آرش که هر دفعه نیم ساعت منو معطل میکرد! سر ساعت آمد . اینبار وقتی در خروجی خانه را باز کردم با دیدن حسام و موتورش ، شوکه شدم . هیجانی وصف ناپذیر سرتاسر قلبم را گرفت .شاید درطول عمرم این اولین باری بود که میخواستم سوار موتور شوم . روی موتور سوار بود و کلاه کاسکت مشکی اش رو به دسته ی موتور آویزان کرده بود . جلو رفتم و با ذوق به موتورش خیره شدم : _وای ... این ! ...مال توئه . -بازم سلام علیکم بانو. -خب حالا ... تو هم هی ، سلام علیکم سلام علیکم . خندید و دستی به باک موتور کشید: _این رخش منه ولی مال شرکت مهندسه . -آره دیگه ، حق الناس و این چیزا هم که مال بقیه اس . -خب شرکت مهندس خصوصیه ، اجازه ی مهندس اجازه ی اموال شرکته . پس حق الناس نداره ... سوار نمیشی حالا. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بشتابید! گروه و کانال vip رمان با حضور نویسنده رمان خانم 😍😍😍😍 همونطور که میبینید کانال وی ای پی الان۱۷پارت جلوترهست🤩 دراین کانال روزانه۷پارت بارگزاری میشه دوستان،تبلیغاتی درکانال درج نخواهد شد بخاطرراحتی شما دوست عزیز و امکان نقد و پیشنهاد به نویسنده روهم دارید🌸👌 هزینه حق اشتراک کاناا وی ای پی رمان فقط ۱۵/٠٠٠ برای گرفتن لینک به ایدی زیر مراجعه کنید @Toprak_admin
222.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞سلام بر دوستان عزیز ✍سپیده ی هرصبح، شروع خوبی‌برای همراهی با خداوند هستی است ؛ ⚜با یاد خداوند با زندگی همراه شو ! ⚜با احساس‌ترین سمفونی‌طبیعت را قلب مینوازد ⚜تا بتوانیم دلنواز ترین شعر مهربانی را بسراییم.. و آ ن را به قلبهای مهربان هدیه دهیم ... ⚜مهربان باشید! مهربانی زلالی عشق های جاودانه است ، مهربانی ستایش احساسهای پاک است ، مهربانی ترنم یگانگی روح آدمهاست... روزتان سرشار از نام و یاد خداوند و پاکی و مهربانی..❤️❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❅•| |•❅
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ 🔰 🌹 امام علی (ع) فرمودند: ✔️یڪ روز دیناری صدقه دادم رسول خدا فرمودند: یا علی آیا میدانی ڪه از دست مومن خارج نشود مگراینڪه از دهان هفتاد شیطان بیرون آید ڪه هر یڪ او را با وسوسه خود از دادن منع می ڪنند (یڪی گوید نده ڪه ریا میشود ودیگری میگوید نده ڪه او مستحق نیست و آن دیگر گوید نده ڪه خود بدان محتاج خواهی شد و ...) وقبل از آنڪه به دست سائل برسد بدست خدا خواهد رسید. 📗ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ترجمه غفاری، ص314 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝