eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح عالیتون متعالی امروز روز زیبایی خواهد بود اگر با اکسیر مهربانی اندوه از دل بزداییم وبا اعجاز لبخند شادی آفرین باشیم سلام صبحتون بخیرو شادی دوستان 🌺
✨🦋✨ 🌱💥 💠✨مراقــب باشيـم شیـــــطان دزد است دزد خانه خالی را نمی‌زند اگـر دور و برت پرســه مـی زند در تــو چـــــیزی دیـــــده است.🌷 💠✨پس هم شاد باش ڪه در گـوهر وجودی‌ات چیزی نهفته است‌ که ارزش دارد هـم باش!😉 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای امام زمان ارواحناله الفدا برای گناهکاران😔😞 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 آه کشیدم . درگیر این افکار بودم . قرار بود بعد از زیارت امام رضا ، یه سر به خاتون هم توی شمال بزنیم و از جاده ی شمال برگردیم تهران . توی راه بودیم و من بیشتر از همیشه ساکت بودم . داشتم حلاجی می کردم . همه ی دلیل هام یه طرف ، خوبی های حسام هم طرف دیگه .حالا یک به یک داشتم ، دلیل هامو با خوبی های حسام مقایسه می کردم . وچیزی که غالب میشد خوبی های حسام بود. -الهه خوبی ؟ حسام پرسید . علیرضا رانندگی میکرد و هستی صندلی جلو نشسته بود و هندزفریهایش توی گوشش بود . سرم برگشت سمتش . نگاهم رو دقیق توی صورتش چرخوندم . چرا؟ چرا تازگی ها چهره اش با اون لبخند ، به دلم می نشست ؟ چرا نگاه سیاهشو دوست داشتم ؟ وقتی سکوتم رو دید ، دستشو انداخت روی شونه ام و منو کشید سمت بازوش . سرش خم شد سمت گوشم . -راستشو بگو از دستبند خوشت نیومده ؟ -چرا ...خوشم اومده . -پس چرا هی نگاه دستبند میکنی و هی میری تو فکر ؟ -چیزخاصی نیست . -واقعا ؟! -آره واقعا . فشاری به شونه ام داد و کنج پیشونیمو بوسید . -هوی آقا . علیرضا بود.از آینه وسط ماشین ما رو نگاه میکرد که با اخم گفت : _فاصله بگیر از خواهر من ...فاصله بگیر ببینم . حسام با اخمی درجواب شوخی علیرضا گفت : _هروقت تو از هستی فاصله گرفتی ، منم حرفتو گوش می کنم . -اِ ... اینطوریه ؟ هستی هندزفری هاش هنوز توی گوشش بود و فارق از کل کل های حسام و علیرضا که علیرضا بازوی هستی رو گرفت و کشید سمت خودش . هستی افتاد سمت علیرضا و شوکه شد. فرمون ماشینم کمی تاب خورد که حسام فریاد زد: _دیوونه وسط رانندگی !! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
| 🐚 | 🕊 و نھایتِ رزقـــــِ جهادِ خالصانھْ شهادٺ اسٺ..:)♥️ °√•|⚘ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 •° 🥳 🤍 📸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصایح جاودانه علامه حسن زاده آملی👌🏻🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 علیرضا با پررویی گفت : _زنمه ... میخوام ببوسمش . بعد درکمال پررویی جلوی منو حسام ، هستی رو بوسید .حسام که انگار حسابی حرصی شده بود ، محکم زد روی شونه ی علیرضا و گفت : _جمع کن خودتو ... خانواده نشسته اینجا . علیرضا باز گفت : _شما باید جمع کنید ... عقد موقت و اینهمه پررویی ! ما عقد دائمیم . هستی ازخجالت خودشو کشید سمت صندلی خودش که باخنده گفتم : _علیرضا کاری نکن یه جشن پتو واست بگیرم ها. خندید: _نه بگیرید .... تلافی میکنم . حسام جدی و عصبی گفت : _دارم واست . باچشم به حسام اشاره کردم کاری به کار علیرضا نداشته باش. نزدیکای خونه ی خاتون بودیم . رسیدیم .خاتون مثل همیشه خوشحال شد و یه کلمه شمالی یه کلمه فارسی ازمون استقبال کرد. خسته ی راه بودیم و از بعد اذان صبح که راه افتاده بودیم ، نخوابیده . سفره ی ناهار که جمع شد ، حسام پتویی پهن کرد و گفت : _یه ساعت بخوابیم . علیرضا فوری گفت : _هستی بیا ما بریم یه اتاق دیگه . همین حرف علیرضا ، حسام رو حرصی کرد. انگار زخم خورده ی حرف علیرضا بود که از حا پرید و پتو ی دیگه ای از کنج اتاق برداشت و در حالیکه سمت علیرضا میومد گفت: -بیا اینو بگیر و برو . علیرضا خواست پتو رو بگیره . حسام پتو رو روی سر علیرضا پهن کرد و آی بزن . چند ثانیه مات حسام شدم و مشت هایی که روی پتو مینشاند اما طولی نکشید که منم جلو رفتم و نفهمیدم چرا با حسام همراه شدم و چند تا مشت حواله اش کردم . فقط هستی بود که جیغ میزد: _حسام تورو خدا ... حسام . علیرضا همون طور که زیر پتو ، مشت و لگد میخورد فریاد میکشید: _بد تلافی میکنم حسام ... حالا ببین ... آی آی دستم شکست . -بسه حسام ... بسشه . حسام به فرمان من کوتاه اومد. علیرضا پتو رو پس زد و باموهای درهم و برهم شده و قیافه ای کتک خورده ، نگاهمون کرد .اما از رو نرفت و گفت : _هستی جونم بیا عزیزم .... بیا بریم اتاق طبقه ی پایین تا من یه نقشه واسه این خان داداشت بکشم . حسام خواست باز چیزی بگه که دستشو گرفتم و گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب مهریه اش، زمین قُرُقش پرده دارش سماء، ملک بنده‌اش دامنش، پرورش دهنده حُسن اِی به قربان پنج فرزندش! ⁦❤️⁩مادرتمامِ عالم خوش آمدی⁦❤️⁩ روز زن و روز مادر بر همه خانمهای محترم کانال مبارک باشه 😊🌹🌹🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 وحیات.. انعکاس‌نام‌توست ؛ مادر.. در‌روح‌نیمہ‌جانِ‌عالَم..:)♥️🖇 •«أنا سائلُ الَّذی أَعطَیتَــ»• 🖐🏻 🕊 شادمانه‌ ولادت‌حضرت‌زهرا 🥳 🤍 📸
"شـب" شروع سکوت خداست... او آمده تا نزدیکیِ زمین تا تــو آرام تر از همیشه به خـواب بروی... عیدتون مبارک شبتون آروم یا علی