eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 علیرضا با پررویی گفت : _زنمه ... میخوام ببوسمش . بعد درکمال پررویی جلوی منو حسام ، هستی رو بوسید .حسام که انگار حسابی حرصی شده بود ، محکم زد روی شونه ی علیرضا و گفت : _جمع کن خودتو ... خانواده نشسته اینجا . علیرضا باز گفت : _شما باید جمع کنید ... عقد موقت و اینهمه پررویی ! ما عقد دائمیم . هستی ازخجالت خودشو کشید سمت صندلی خودش که باخنده گفتم : _علیرضا کاری نکن یه جشن پتو واست بگیرم ها. خندید: _نه بگیرید .... تلافی میکنم . حسام جدی و عصبی گفت : _دارم واست . باچشم به حسام اشاره کردم کاری به کار علیرضا نداشته باش. نزدیکای خونه ی خاتون بودیم . رسیدیم .خاتون مثل همیشه خوشحال شد و یه کلمه شمالی یه کلمه فارسی ازمون استقبال کرد. خسته ی راه بودیم و از بعد اذان صبح که راه افتاده بودیم ، نخوابیده . سفره ی ناهار که جمع شد ، حسام پتویی پهن کرد و گفت : _یه ساعت بخوابیم . علیرضا فوری گفت : _هستی بیا ما بریم یه اتاق دیگه . همین حرف علیرضا ، حسام رو حرصی کرد. انگار زخم خورده ی حرف علیرضا بود که از حا پرید و پتو ی دیگه ای از کنج اتاق برداشت و در حالیکه سمت علیرضا میومد گفت: -بیا اینو بگیر و برو . علیرضا خواست پتو رو بگیره . حسام پتو رو روی سر علیرضا پهن کرد و آی بزن . چند ثانیه مات حسام شدم و مشت هایی که روی پتو مینشاند اما طولی نکشید که منم جلو رفتم و نفهمیدم چرا با حسام همراه شدم و چند تا مشت حواله اش کردم . فقط هستی بود که جیغ میزد: _حسام تورو خدا ... حسام . علیرضا همون طور که زیر پتو ، مشت و لگد میخورد فریاد میکشید: _بد تلافی میکنم حسام ... حالا ببین ... آی آی دستم شکست . -بسه حسام ... بسشه . حسام به فرمان من کوتاه اومد. علیرضا پتو رو پس زد و باموهای درهم و برهم شده و قیافه ای کتک خورده ، نگاهمون کرد .اما از رو نرفت و گفت : _هستی جونم بیا عزیزم .... بیا بریم اتاق طبقه ی پایین تا من یه نقشه واسه این خان داداشت بکشم . حسام خواست باز چیزی بگه که دستشو گرفتم و گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور کارمان به پا در میانی آقاجانم کشید. یه دور تسبیح شاه مقصودش را کامل چرخاند و بعد سربلند کرد. یه نگاه به من و یه نگاه به هومن : _میخواید همه چیز تموم بشه ؟ کاری نداره که ، واسه چی دارید خودتونو زجر میدید . هومن که مقابل آقاجون نشسته بود یه پایش را روی پای دیگر انداخت و دست به سینه گفت : _من اذیت نمیشم ...اجازه دارم چهار تا زن بگیرم که میگیرم ، ببینید اگه این اذیت میشه ، تمومش کنید. آقاجان یه نگاه چپ چپی سمت هومن روانه کرد و بعد سرش چرخید سمت من : _نظر تو چیه نسیم جان ؟ سرم را پایین گرفتم .آنقدر که چانه‌ام به استخوان جناق سینه ام برخورد. هومن با خنده گفت : _آخی خجالت میکشه عروس خانم !حتما دوستم داره ، روش نمیشه بگه ،آره؟ آقاجان عصبی گفت : _هومن! خدا رو شکر مادر نبود وگرنه از دست این رفتار هومن خیلی حرص می‌خورد. سکوت کرده بودم که هومن خودش را جلو کشید و اینبار در حالیکه کف هر دو دستش را به هم چسبانده بود گفت : _بگو خب خجالت نداره...بگو ازم متنفری ...بگو حالت از من بهم میخوره ...بگو...من عادت دارم که همه از من بدشون بیاد...اصلا چیز مهمی نیست برام ....خاطرخواه به اندازه‌ی کافی تو دانشگاه دارم ...نمونه‌اش رو هم که حتما دیدی .. آقاجان باز پرسید: _نسیم جان... من و مادرت یا حتی پدر خدا بیامرزت اجباری نداریم که شما به زور همو تحمل کنید اگه اذیت میشی یا اذیت میکنه، بهم بگو. و باز توضیحات هومن به کلام آقاجان اضافه شد: _آره بگو خب ..اذیت که میشی قطعا...آخه من اذیتت میکنم ...برگه امتحانیت یادت رفته ... _نسیم جان. سرم را بالا آوردم و به آقاجان نگاه کردم . لبخندی زد و باز پرسید: _هومن اذیتت می‌کنه ؟ سرم آرام آرام بالا رفت . هومن بلند خندید : _دروغ می‌گه به جان خودم . آقاجان حرصی شد و کوسن روی مبل را سمتش پرتاب کرد: _ببند. عصبانیتش را در پوزخندی جمع کرد و سکوت را همراه کرد با دستی که به صورتش کشید. _نسیم جان ..اگه هومن اذیتت نمی‌کنه پس چرا الان نزدیک یه ماهه که حرف نمی‌زنی ؟مادرت نگرانته . نگاهم را به پنجه هایم دوختم و درحالیکه با سر ناخن‌های بلندم بازی می‌کردم شنیدم که آقاجان گفت : _هومن رو دوست داری؟ نداشتم ولی باید آنقدر پایبند آن عقد می‌ماندم تا عجز و التماسش را ببینم . بعد از مکثی نسبتا طولانی سرم را به تایید تکان دادم که صدای خند‌‌ه‌ی هومن بلند شد. از جا برخاست و گفت : _مسخره است به خدا ! دستمون انداخته ...چرت میگه آقاجون . آقاجون باز پرسید : _نسیم ...دخترم راستش رو بگو ...هومن رو دوست داری ؟ دروغ نبود ولی حقیقت محض هم نبود. وقتی خوب به گذشته‌ام فکر می‌کردم ، یه زمانی یا یه روزهایی از عکس‌ العمل‌هایش آنقدر ذوق کرده بودم که حال خرابم را از یاد برده بودم . یکی روزی مثل روزی که مرا با آن رگ بریده به بیمارستان رساند. بخاطر من به همه‌ی ماشین‌ها ناسزا گفت ، نگرانم شد ،عصبی بود، اما شاید نه از من ! کسی که از نگرانیش برای خودم ذوق می‌کردم نمی‌توانستم بگویم که از او بدم می‌آمد. آیا عشق و دوست‌داشتن مرتبه‌ی عالی‌تری بود که نه من به آن رسیده بودم و نه شاید می‌رسیدم. دوباره سرم را به تایید حرف آقاجان تکان دادم . هومن میخکوب جلوی رویم ایستاده بود و زل زده بود به من که آقاجان حرف آخر رو زد : _پس سعی کنید با هم کنار بیایید ...درست میشه ان‌شاالله . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝