eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 •° 🥳 🤍 📸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 •° 🥳 🤍 📸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ رهبری به مردم فلان وزیر را چرا برکنار نمیکنی؟ . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -راستی میدونید این اطراف یه آبشار داره ؟ خاتون سرتکون داد و اسم محلی آبشار و گفت . علیرضا باز سرش رو توی گوشیش فرو برد و در تایید حرف خاتون گفت : -آره نزدیک ماست ... با شوق گفتم : _بریم ببینیم ؟ همه سری تکون دادند .خاتون گفت : _خسته می شید ... باشه فردا . اما من باز شیطنتم گل کرد: _نه الان بریم . حسام تابع من بود و هستی تابع علیرضا . راهی شدیم . علیرضا با گوشیش و اون برنامه ی ویز ، جلو راه افتاد . سربالایی بود و کمی راه سخت . هستی وعلیرضا باهم . منو حسام هم همراه هم . حسام دستمو گرفته بود و گه گاهی که مرا سمت بالای تپه میکشید به شوخی میگفت : _کولت کنم یا میآی ؟ تپه ی اول رو که بالا رفتیم علیرضا گفت : _چیزی نمونده . -دقیقا چقدر؟ -ویز میگه بیست دقیقه دیگه . نفس نفس زنان گفتم : _علیرضا ! بیست دقیقه مونده !! تو که گفتی نزدیکمونه! الان بیست دقیقه است همین یه تپه رو اومدیم بالا ! علیرضا اخم کرد: _نمیتونی نیا ... غر نزن ... اصلا منو هستی میریم . بعد باز راه افتاد .حسام فشاری به دستم داد و توی صورتم دقیق شد : _اگه حالت بده ما برگردیم . -نه ...خوبم ... میخوام بیام ببینم آبشارو. باز راه افتادیم. یواشتر از علیرضا و هستی و کمی عقب تر از اون ها. تپه ی دومم که فتح کردیم گفتم: _علیرضا پس کو این آبشار؟! گفتی بیست دقیقه ، تپه ی دومم که تموم شد . -ببین برنامه ی ویز میگه یه ربع دیگه راهه. -چی ؟!!!! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•♥️🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خـــــداے من ❄️میان این همه چشم 💫نگاه تو تنها نگاهے ست ❄️ڪہ مرا از هرنگهبان 💫و محافظے بے نیازمی کند ❄️نگاهت رابرای تمام 💫عزیزان و دوستانم آرزو می کنم. شبتون آرام ☃️💫 ┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج قاسم: "والله از مهمترین شئون عاقبت بخیرے رابطه قلبے، دلے و حقیقے ما با این حڪیمے است ڪه امروز سڪان انقلاب را به دست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است" 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
|🤔| وقتی از چیزی که دوست داشتی گذشتی ، با هوای نفست مقابله کردی ، همه کاراهاتو برای رضای خدا فقط و فقط رضای خدا انجام دادی ؛ وقتی بدی کردن بهت ، فقط خوبی کردی..! وقتی بجز عشق خدا و اهل بیت (ع) و شهدا تودلت نبود ، وقتی عاشق فداکردن جونتو سرت در راه امام حسین (ع) شدی ، وقتی تونستی نگاهتو روی کفشات ثابت کنی و راه بری ، و خیلی وقتی های دیگه ؛ شهید میشی.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 بانوی من 📿 پارت 145 حسام اینبار به جای من فریاد زد : _علیرضا ... تو گفتی بیست دقیقه ، نیم ساعته تپه ی اول رو اومدیم ، یه ربع هم تپه ی دوم حالا میگی یه ربع دیگه مونده ؟ -خب ویز میگه . حسام نفس نفس زنان گفت : _ای مرده شور اون ویزت رو ببرن . هستی که انگار نه انگار اونهمه راه اومده بودیم ، دستی به کمر زد و گفت : _خب حسام ، شما برگردید. -برگردیم ؟! یه ساعت اومدیم ، حالا بدون دیدن آبشار برگردیم ؟! علیرضا بی توجه به من وحسام ، دست هستی رو گرفت و گفت : _بیا عزیزم ، اینارو ولشون کن یا میان یا برمیگردن. و باز راهی شد .حسام نگاهم کرد: _چکار کنیم الهه؟ -بریم دیگه . -آخه این کاراش حساب و کتاب نداره ، شاید یه ربعش بشه نیم ساعت ها! -باشه ... تا اینجا اومدیم ... بقیه اش هم میریم . -تو اذیت نشی . نگاهش واقعا میگفت نگران منه .لبخند زدم وگفتم : -اگه تو کمکم کنی نه ... خسته نمیشم . کف دستشو محکم زد روی سینه اش : _چشم عزیزم ... کمکت میکنم . و باز پشت سر اون لیدِر نا وارد با اون برنامه یِ ویزی که معلوم نبود کجا و کدوم آبشارو گفته راه افتادیم . یه ربع علیرضا شد ، بیست دقیقه که رسیدیم به یه راه باریک با سنگ هایی که از رطوبت هوا خیس و گِل آلود بود و دره ای که در انتهای راه منتظر سقوط یکی از ما بود . ترسیدم. -علیرضا !! خدا نکشتت ... از اینجا باید بریم ؟ -آره دیگه ... پس میخوای پرواز کنی ؟! حسام فریاد زد : _آخه دیوانه ...خودت الان چطوری میخوای بری ؟ میخوای پرت شی پایین ! -اینجا باید تک نفری بریم ... بعد خود کله شقش راه افتاد و هستی دنبالش . فریاد زدم : -هستی نرو. _چکارکنم ...شوهرم داره میره آخه. حسام عصبي گفت : _شوهرت دیوونه است میخواد خودشو بکشه . هستی گوش نداد و رفت که گفتم : _حسام بیا ماهم بریم . -چی ؟! خطرناکه . -دیگه به اندازه ی هستی که میتونم چهار دست و پا برم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یِکی از شئونِ عاقِبت بِخیری نسبت شُما با جُمهوریِ اسلامی و انقِلابه:) .. .. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝