eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 بانوی من 📿 پارت 145 حسام اینبار به جای من فریاد زد : _علیرضا ... تو گفتی بیست دقیقه ، نیم ساعته تپه ی اول رو اومدیم ، یه ربع هم تپه ی دوم حالا میگی یه ربع دیگه مونده ؟ -خب ویز میگه . حسام نفس نفس زنان گفت : _ای مرده شور اون ویزت رو ببرن . هستی که انگار نه انگار اونهمه راه اومده بودیم ، دستی به کمر زد و گفت : _خب حسام ، شما برگردید. -برگردیم ؟! یه ساعت اومدیم ، حالا بدون دیدن آبشار برگردیم ؟! علیرضا بی توجه به من وحسام ، دست هستی رو گرفت و گفت : _بیا عزیزم ، اینارو ولشون کن یا میان یا برمیگردن. و باز راهی شد .حسام نگاهم کرد: _چکار کنیم الهه؟ -بریم دیگه . -آخه این کاراش حساب و کتاب نداره ، شاید یه ربعش بشه نیم ساعت ها! -باشه ... تا اینجا اومدیم ... بقیه اش هم میریم . -تو اذیت نشی . نگاهش واقعا میگفت نگران منه .لبخند زدم وگفتم : -اگه تو کمکم کنی نه ... خسته نمیشم . کف دستشو محکم زد روی سینه اش : _چشم عزیزم ... کمکت میکنم . و باز پشت سر اون لیدِر نا وارد با اون برنامه یِ ویزی که معلوم نبود کجا و کدوم آبشارو گفته راه افتادیم . یه ربع علیرضا شد ، بیست دقیقه که رسیدیم به یه راه باریک با سنگ هایی که از رطوبت هوا خیس و گِل آلود بود و دره ای که در انتهای راه منتظر سقوط یکی از ما بود . ترسیدم. -علیرضا !! خدا نکشتت ... از اینجا باید بریم ؟ -آره دیگه ... پس میخوای پرواز کنی ؟! حسام فریاد زد : _آخه دیوانه ...خودت الان چطوری میخوای بری ؟ میخوای پرت شی پایین ! -اینجا باید تک نفری بریم ... بعد خود کله شقش راه افتاد و هستی دنبالش . فریاد زدم : -هستی نرو. _چکارکنم ...شوهرم داره میره آخه. حسام عصبي گفت : _شوهرت دیوونه است میخواد خودشو بکشه . هستی گوش نداد و رفت که گفتم : _حسام بیا ماهم بریم . -چی ؟! خطرناکه . -دیگه به اندازه ی هستی که میتونم چهار دست و پا برم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور اما مطمئن بودم که این تهدید فقط از زور نگرانی‌اش است . چشمانم بسته بود و خواب را می‌طلبید . ولی نشنیدم صدای قدم‌هایی را که سمت در برود ! مانده بود! لبه ی تخت نشسته بود و شاید نگاهم می‌کرد . دلم می‌خواست واقعا ازش بترسم . بعد همه‌ی آن بلاها باید ازش می‌ترسیدم قطعا ، ولی نمی‌دانم چرا حال نگرانش را دوست داشتم . پشت آن اخم پر جذبه یا غر زدن‌هایش ،حسی بود که آرامم می‌کرد. _نسیم ...بیداری ؟ صدایش را شنیدم ولی جواب ندادم . نه حال جواب دادن داشتم و می ارزید که سکوتی که تا آن لحظه حفظش کرده بودم ، از دست بدهم که آرام مچ دستم را گرفت . انگشت اشاره و وسط را روی نبض دستم گذاشت . زنده بودنم را چک می‌کرد و بعد از آنکه گرمای مطبوع همان دو انگشت دستش در پوست سردم نفوذ کرد، عصبی‌تر شد و غر زد: _به خدا که خیلی احمقی ..خیلی احمقی ... بلند شو ببرمت درمونگاه تا نمردی بابا. توجهی نکردم و آرام با پشت دستش روی گونه‌ام زد و گفت: _با توام ...میشنوی صدامو؟ لال بود ، کرم شد ... بلند شو می‌گم . بی‌حال چشم باز کردم . چانه‌ام را گرفت و سرم را چرخاند مقابل نگاه خودش . _خوبی ؟ می‌خوای بریم درمونگاه ؟نفست سنگین نیست ؟ چرا میپرسید ؟ عذاب وجدان داشت یا میخواست از طرف مادر ، بازخواست نشود ؟ جوابش را ندادم .تنها نگاه سیاهم در حلقه‌های روشن نگاهش خیره ماند که عصبی نفسش را در هوا فوت کرد: _دیوونه جوابم ‌رو بده ... شاید آب رفته باشه توی ریه‌هات ... می‌گم نفست سنگین نیست ؟ احساس درد توی قفسه‌ی سینه‌ات نمی‌کنی ؟ چقدر این حالت نگاهش زیبا بود. و این پرسش هایی که به علایم حیاتی ام وابسته. آن اخم هیچ تفاهمی با نگرانی چشمانش نداشت جز آنکه نگاهش را زیباتر کند . درست مثل روزی که رگ دستم را زدم. عصبی و کلافه فریاد زد : _می‌میری دیوونه حرف بزن . وقتی تداوم سکوتم را دید از جا برخاست و در اتاق چند باری با همان نیم تنه‌ی برهنه قدم زد. کُلی نگاهش می‌کردم .اما به هر حال نیم تنه‌ی برهنه‌اش را می‌دیدم که صدای مادر شنیده شد : _سلام ...من اومدم . با قدم‌هایی بلند رفت سمت در: _مامان. _جانم . _بیا بالا ...نسیم حالش خوب نیست . _چی شده ؟ صدای پاهای مادر که روی پله‌ها می‌دوید را شنیدم : _چی شده؟ هومن کلافه دستی به موهایش کشید : _نسیم افتاده تو استخر. حالا مادر در چهار چوب در ایستاده بود: _یاخدا ...شنا بلد نیست . _می‌دونم ... جوابم ‌رو نمیده ...برو ببین حالش چطوره . مادر جلو آمد و آرام دستی به صورتم کشید : _نسیم جان ...نسیم عزیزم...خوبی؟ سکوتم عذابی برای هر دویشان شد اما بیشتر برای هومن! کلافه جلو آمد و درحالیکه نگاهش به من بود به مادر گفت : _چکار کنم ؟ مادر چرخید سمت هومن : _چطوری افتاده تو استخر؟ این اصلا از کنار استخرم رد نمی‌شد که ! هومن عصبی فریاد زد: _من چه می‌دونم حالا ... چه سوالایی می‌پرسید ! ...زنگ بزنم دکتر بیاد ؟ _آره زنگ بزن . کار به دکتر کشید.حالم آنقدر هم بد نبود ولی سکوتم شک برانگیز بود . لااقل در آن زمان . دکتر معاینه‌ام کرد و بعد رو به مادر گفت : _حالش خوبه ، البته بعید نیست که تا شب بی‌حال باشه .... بذارید استراحت کنه ... شاید معده اش هم سنگین باشه ، چیز زیاد و سنگین نخوره ، در حد یه سوپ یا چند قاشق غذا ... اگه سرفه‌های خس‌خس دار داشت حتما باید پیگیری بشه . مادر همراه دکتر شد و از اتاق بیرون رفت و هومن ماند. چشمانم باز بود برای دیدن آرامشی که حالا در نگاهش نشسته بود . جلو آمد. کنار تختم نشست و پشت عصبانیتی که خاصیت حرف زدنش بود گفت : _گفتم به من اعتماد نکن ...ولی اعتماد کردی ...این درس خوبی شد که یادت بمونه. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝