رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت166
بانوی من 📿
پارت 145
حسام اینبار به جای من فریاد زد :
_علیرضا ... تو گفتی بیست دقیقه ، نیم ساعته تپه ی اول رو اومدیم ، یه ربع هم تپه ی دوم حالا میگی یه ربع دیگه مونده ؟
-خب ویز میگه .
حسام نفس نفس زنان گفت :
_ای مرده شور اون ویزت رو ببرن .
هستی که انگار نه انگار اونهمه راه اومده بودیم ، دستی به کمر زد و گفت :
_خب حسام ، شما برگردید.
-برگردیم ؟! یه ساعت اومدیم ، حالا بدون دیدن آبشار برگردیم ؟!
علیرضا بی توجه به من وحسام ، دست هستی رو گرفت و گفت :
_بیا عزیزم ، اینارو ولشون کن یا میان یا برمیگردن.
و باز راهی شد .حسام نگاهم کرد:
_چکار کنیم الهه؟
-بریم دیگه .
-آخه این کاراش حساب و کتاب نداره ، شاید یه ربعش بشه نیم ساعت ها!
-باشه ... تا اینجا اومدیم ... بقیه اش هم میریم .
-تو اذیت نشی .
نگاهش واقعا میگفت نگران منه .لبخند زدم وگفتم :
-اگه تو کمکم کنی نه ... خسته نمیشم .
کف دستشو محکم زد روی سینه اش :
_چشم عزیزم ... کمکت میکنم .
و باز پشت سر اون لیدِر نا وارد با اون برنامه یِ ویزی که معلوم نبود کجا و کدوم آبشارو گفته راه افتادیم .
یه ربع علیرضا شد ، بیست دقیقه که رسیدیم به یه راه باریک با سنگ هایی که از رطوبت هوا خیس و گِل آلود بود و دره ای که در انتهای راه منتظر سقوط یکی از ما بود . ترسیدم.
-علیرضا !! خدا نکشتت ... از اینجا باید بریم ؟
-آره دیگه ... پس میخوای پرواز کنی ؟!
حسام فریاد زد :
_آخه دیوانه ...خودت الان چطوری میخوای بری ؟ میخوای پرت شی پایین !
-اینجا باید تک نفری بریم ...
بعد خود کله شقش راه افتاد و هستی دنبالش . فریاد زدم :
-هستی نرو.
_چکارکنم ...شوهرم داره میره آخه.
حسام عصبي گفت :
_شوهرت دیوونه است میخواد خودشو بکشه .
هستی گوش نداد و رفت که گفتم :
_حسام بیا ماهم بریم .
-چی ؟! خطرناکه .
-دیگه به اندازه ی هستی که میتونم چهار دست و پا برم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت166
اما مطمئن بودم که این تهدید فقط از زور نگرانیاش است .
چشمانم بسته بود و خواب را میطلبید .
ولی نشنیدم صدای قدمهایی را که سمت در برود ! مانده بود!
لبه ی تخت نشسته بود و شاید نگاهم میکرد . دلم میخواست واقعا ازش بترسم .
بعد همهی آن بلاها باید ازش میترسیدم قطعا ، ولی نمیدانم چرا حال نگرانش را دوست داشتم .
پشت آن اخم پر جذبه یا غر زدنهایش ،حسی بود که آرامم میکرد.
_نسیم ...بیداری ؟
صدایش را شنیدم ولی جواب ندادم .
نه حال جواب دادن داشتم و می ارزید که سکوتی که تا آن لحظه حفظش کرده بودم ، از دست بدهم که آرام مچ دستم را گرفت .
انگشت اشاره و وسط را روی نبض دستم گذاشت .
زنده بودنم را چک میکرد و بعد از آنکه گرمای مطبوع همان دو انگشت دستش در پوست سردم نفوذ کرد، عصبیتر شد و غر زد:
_به خدا که خیلی احمقی ..خیلی احمقی ... بلند شو ببرمت درمونگاه تا نمردی بابا.
توجهی نکردم و آرام با پشت دستش روی گونهام زد و گفت:
_با توام ...میشنوی صدامو؟ لال بود ، کرم شد ... بلند شو میگم .
بیحال چشم باز کردم .
چانهام را گرفت و سرم را چرخاند مقابل نگاه خودش .
_خوبی ؟ میخوای بریم درمونگاه ؟نفست سنگین نیست ؟
چرا میپرسید ؟ عذاب وجدان داشت یا میخواست از طرف مادر ، بازخواست نشود ؟
جوابش را ندادم .تنها نگاه سیاهم در حلقههای روشن نگاهش خیره ماند که عصبی نفسش را در هوا فوت کرد:
_دیوونه جوابم رو بده ... شاید آب رفته باشه توی ریههات ... میگم نفست سنگین نیست ؟ احساس درد توی قفسهی سینهات نمیکنی ؟
چقدر این حالت نگاهش زیبا بود. و این پرسش هایی که به علایم حیاتی ام وابسته.
آن اخم هیچ تفاهمی با نگرانی چشمانش نداشت جز آنکه نگاهش را زیباتر کند .
درست مثل روزی که رگ دستم را زدم.
عصبی و کلافه فریاد زد :
_میمیری دیوونه حرف بزن .
وقتی تداوم سکوتم را دید از جا برخاست و در اتاق چند باری با همان نیم تنهی برهنه قدم زد.
کُلی نگاهش میکردم .اما به هر حال نیم تنهی برهنهاش را میدیدم که صدای مادر شنیده شد :
_سلام ...من اومدم .
با قدمهایی بلند رفت سمت در:
_مامان.
_جانم .
_بیا بالا ...نسیم حالش خوب نیست .
_چی شده ؟
صدای پاهای مادر که روی پلهها میدوید را شنیدم :
_چی شده؟
هومن کلافه دستی به موهایش کشید :
_نسیم افتاده تو استخر.
حالا مادر در چهار چوب در ایستاده بود:
_یاخدا ...شنا بلد نیست .
_میدونم ... جوابم رو نمیده ...برو ببین حالش چطوره .
مادر جلو آمد و آرام دستی به صورتم کشید :
_نسیم جان ...نسیم عزیزم...خوبی؟
سکوتم عذابی برای هر دویشان شد اما بیشتر برای هومن!
کلافه جلو آمد و درحالیکه نگاهش به من بود به مادر گفت :
_چکار کنم ؟
مادر چرخید سمت هومن :
_چطوری افتاده تو استخر؟ این اصلا از کنار استخرم رد نمیشد که !
هومن عصبی فریاد زد:
_من چه میدونم حالا ... چه سوالایی میپرسید ! ...زنگ بزنم دکتر بیاد ؟
_آره زنگ بزن .
کار به دکتر کشید.حالم آنقدر هم بد نبود ولی سکوتم شک برانگیز بود . لااقل در آن زمان .
دکتر معاینهام کرد و بعد رو به مادر گفت :
_حالش خوبه ، البته بعید نیست که تا شب بیحال باشه .... بذارید استراحت کنه ... شاید معده اش هم سنگین باشه ، چیز زیاد و سنگین نخوره ، در حد یه سوپ یا چند قاشق غذا ... اگه سرفههای خسخس دار داشت حتما باید پیگیری بشه .
مادر همراه دکتر شد و از اتاق بیرون رفت و هومن ماند.
چشمانم باز بود برای دیدن آرامشی که حالا در نگاهش نشسته بود .
جلو آمد. کنار تختم نشست و پشت عصبانیتی که خاصیت حرف زدنش بود گفت :
_گفتم به من اعتماد نکن ...ولی اعتماد کردی ...این درس خوبی شد که یادت بمونه.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝