🔰 کلام شهید؛
بگذارید گمنام باشم که به خدا قسم گمنام بودن بهتر است از اینکه فردا افرادی وصایایم را شعار قرار دهند و عمل را فراموش کنند.
🌷طلبه شهید رضا دهنویان🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
" #عشق به وطن نشانگر ایمان است "
- پیامبر رحمت (ص) ♥️🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
شب آخر گفت امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا علیه السلام کردم.
از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و بهتون یک سری بزنند شما هم اگر یک وقت مُشکلی داشتین فقط برین خدمت حضرت.
بعد عملیات بدر بالاخره هم آن خبر آمد، به آرزویش که بابتش زجرها کشیده بود رسید.
جنازه اش مفقود شده بود…
همیشه آرزویش بود که به تبعیت از مادرش حضرت زهرا (س) قبرش بی نام و نشان باشد.
به روایت همسر محترمه
🌷شهید عبدالحسین برونسی🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت187
گوشام دب شد و صداهای اطرافم گنگ . دردم که درد نبود .دردم نفسم بود که کاش نبود . اگر از حرف های زن عمو و پیشنهاد شرم آورش با مادر و پدر حرف می زدم ، هیچی عائدم نمی شد جز غصه و بلوا و تشویش افکار و چیزی که بیشتر از دست می رفت ، آبروی من بود. آبرویی که یه شبه رفته بود ولی حالا بعد از نه ماه ، هنوز داشت ذره ذره کمتر و کمتر میشد.
برای عروسی هستی کلی برنامه داشتم ولی همه خراب شد . نه کسی منو وسط تالار دید ، نه اونهمه ارایش و مدل مو و لباس ، دیده شد. هیچی. فشارم افتاد و بعد از خوردن یه لیوان آبی قند و کمی فشار به اسم ماساژ روی شونه ام که فکر کنم شونه ام رو شکست ، مجبور شدم تا آخر مجلس روی صندلیم بشینم و هواسم به خودم باشه که باز پخش زمین نشم .از تالار که بیرون اومدیم اونقدر دور و برم شلوغ بود که حسام رو نبینم و اونقدر حالم بهم ریخته بود که حوصله ی بوق بوق کردن پشت سر ماشین عروس رو نداشته باشم .
مادر هم به پدر گفت که حالم توی تالار بد شده و همین باعث شد ، یه راست بریم خونه . یه راست رفتم حموم . هرچی مادر گفت ، نرو ممکنه باز حالت بد بشه ، قبول نکردم . شیر رو باز کردم روی سرم و زار زدم . گریه کردم و خودم رو خالی . ازحموم هم که بیرون اومدم یه راست رفتم روی تختم و خوابیدم . شاید اگه نمیخوابیدم دق میکردم. خوبه لااقل توی دوران مرخصی بودم و قرار نبود نماز بخونم چون با اون حال خراب و اون همه درد سری که اون روز کشیده بودم ، یا نماز صبحم قضا میشد یا قیدشو میزدم . من عهد کرده بودم که نمازم رو سر وقتش بخونم و اون روز ، خدا رو شکر کردم که توی اون روز پر دردسر ، معاف از نمازم .صبح روز بعد ، تازه ازخواب بیدار شده بودم و اشتهایی برای خوردن صبحانه هم نداشتم و فقط بخاطر اصرار مادر یه بیسکویت با چایی خوردم و برگشتم به اتاقم . داشتم لباس دیشب رو توی کاور میذاشتم که صدای حسام رو شنیدم . دستم روی همون جا رختی لباس که دستم بود ، مونده بود .
_دیشب که وسط تالار غش کرد، از دیشبم که اومدیم خونه ، حالش یه جوریه ... دعواتون شده ؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#صبح
در ذهنِ اجاق، عطرِ چایی زیباست☕️
در جشنِ پرندگان، رهایی زیباست🕊
در باورِ گُل🌹، نسیم و من می گویم💁♀
هر صبح که پلک میگشایی زیباست😍♥️
سلام صبح بخیر 😍
1.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰اوج اخلاص شهید سیدمرتضی آوینی؛
جنگ میآمد تا مردانِ مرد را بیازماید
جنگ آمده بود تا از خرمشهر
دروازهای به كربلا باز شود ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔹️همسر شهید #محمد_حسین_علیخانی :
یک سال ماه رمضان را کامل در سوریه بود، زنگ میزد و میگفت: به تغذیه بچهها توجه کنم تا بتوانند روزه بگیرند و من سؤال کردم که اوضاع شما چطور است؟ از پاسخش متوجه میشدم که مواد غذایی به اندازه کافی ندارند و با سختی روزه میگیرند.
#فرمانده_ایرانی لشکر #زینبیون
شهید #محمدحسین_علیخانی
#سالروز_شهادت
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
﴿ و گام هایماݩ را
استوار ساز
و ما را بر گروھ ڪافراݩ
پیروز گرداݩ. ﴾ 💚🌿
#نور🌱 | سورھ بقره آیه ۲۵۰
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت188
-نه ... میشه ببینمش .
-آره عزیزم ... برو ببینش .
دوباره دستم به کار افتاد. نایلکس نازک کاور رو کشیدم روی لباس که چند ضربه به در خورد و بدون اجازه ی من ، در باز شد.اخمام توهم رفت . چرا اجازه نگرفت؟
یه قدم جلو اومد و درو بست . بی اونکه نگاهش کنم گفتم :
_برگرد برو که امروز خیلی حالم خرابه ، یه چیزی بهت میگم.
رفتم سمت کمد و قلاب جا رختی رو روی میله ی کمد لباس هام جا زدم که شنیدم گفت :
_سلام بانوی من .
حالا شدم بانوی من!
عصبی سرم از کنار کمد چرخید سمتش .لبخند میزد و یه شاخه گل توی دستش بود که گفتم :
_بانوی من! ....حسام برو به خدا یه چیزی بهت میگما.
جلو اومد . بین تخت و کمد و دیوار گیر کرده بودم و اوهمچنان جلو میومد . با اخم نگاهش کردم که با برگ های نازک گل سرخِ توی دستش صورتم رو نوازش کرد و گفت :
_میخوای دلبری کنی ؟
باحرص گفتم :
_نه ... من از بقیه دلبری میکنم ...، با صدام ... لحن صدام اینو میگه .. نه ؟
یه قدم دیگه جلو اومد. سینه به سینه ام ایستاده بود که نگاهش روی چشمام ثابت شد:
_من اینو نگفتم .
با بغض گفتم :
_دقیقا همینو گفتی.
بعد صدامو باهمون بغض نشسته میونش کلفت کردم :
_وقتی اینطوری دل لامصب منو میبری وای به حال اون مرتیکه ی هیز ... من دلبری می کنم ؟ من با ناز حرف میزنم ؟اونم واسه اون آشغال کثافت !
چشماشو لحظه ای بست :
_الهه ... لحن صدات دل منو بدجوری میبره ، قبول کن .
عصبی فریاد زدم :
_دل لامصب تو مشکل داره ، قبول نمی کنم ... لحن صدام همینه ... دلیل نمیشه تو به من بگی دارم دل اون مرتیکه ی عوضی رو میبرم .
چشم باز کرد و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
کالایی استراتژیک
که توانسته یک تنه
جلوی براندازی و ایجاد
ایران آزاد را بگیرد...
ـ 😎🤣✌️🏻💣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💌 #پیام_معنوی | خوشیهای دنیا با آسیب همراه است
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝