#شب
شب پردﻩرا پَس مےزند
وتمامِﺩاشته های
فراموﺵشده را
عیاﻥمےڪند:
خدا…
احساس…
وجدان…
الهے
رحمےڪﻥ
تابااحساﺱِآرامش
ووجدانےراحت بخوابیم
آمین
🌟شبتون بخیر🌟
یا علی
#شھیدنوشت ✍🏻✨
🌱ـشھیدهـآدۍذولفقآرۍ:
●من مُـطمئنهسٺم چشمۍکہ بہ
نگاھ حرام عآدٺکُند،خیلۍچیـزهآ
رآ ازدسٺمیدهَـد.. 🥀
چشمگُنھکآرلآیق|شھآدٺ|نیسٺ✋🏻
#هدیہبہروحمطھرشھداصلواتـ📿
🦋🦋🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔰 #عالمانه
#آیت_الله_جوادی آملی :
✬ استغفار یا برای دفع است یا برای رفع ،
✩ ما یک بهداشت داریم یک درمان.
↫ بهداشت برای این است که کسی مریض نشود
↫ و درمان برای این است که اگر کسی مریض شد سلامت خود را بازیابد.
✬ استغفار اولیای الهی این است که استغفار می کنند تا بیماری به طرف آنها نرود
✩ و استغفار ما درمانی است ؛ طلب مغفرت می کنیم تا مشکل ما حل شود.
📖 جلسه درس اخلاق 95/09/11
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔆 #خانواده_ولایی
✾ نماز کپسول ذکر خداست.
✩ سرتا پای نماز ذکر الله است.
✾ بزرگترین خاصیت نماز این است
✩ که یاد خداست.
📚طرح کلی اندیشه اسلامی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت242
_بهت می گم حسام ... می گم که دوستت دارم ... همون شبی که ازت یه دعوتی شام گرفتم .
از در جدا شدم و برای رفتن به هیئت حسام آماده . قرار بود دنبالم بیاد. با صدای زنگ در از اتاق بیرون زدم که مادر جلوی من رو گرفت :
_وایستا ... پدرت رفته پایین باحسام کار داشته .
اخم بی دلیل توی صورت اومد:
_چه کاری ؟
-نگفت ...
-مامان این بابا مشکوک می زنه ... من از کاراش و حرفاش می ترسم .
-نترس ... پدرته ... صلاح تو رو می خواد ... مطمئن باش نظر تو واسش مهمه.
چادرم رو سر کردم و گفتم :
_تا من برم پایین اونم حرفشو می زنه .
رفتم جلوی در که مادر گفت :
_این شبا واسه خودت و حسام خیلی دعا کن .
از ته قلبم گفتم :
_چشم
دنبال الهه رفته بودم ولی آقا حمید جلوی در ظاهر شد . با دیدنش تپش قلب گرفتم . جلو اومد گفت :
-سلام .
-سلام.
-حسام جان همین امشب الهه حرفشو به من زد .
قلبم ایستاد . دلم ریخت . با اونکه هنوز حرفشو نگفته بود . آقا حمید دستش رو روی دسته ی موتورم گرفت و گفت :
_جلوی چشم من و عمه ات گفت که می خواد تو باشی تا آرش رو حرص بده ... من دیگه صلاح نمی بینم ، شما دو تا نامزد بمونید ... به فکر خودت باش حسام .... این دختر کله شق من ، تو رو بازیچه ی خودش کرده ... می خوای با عمه ات حرف بزن ، اصلا از اون بپرس امشب الهه چی گفت ... نمی خوام که من بهت اجازه ندم که اينجا نیای ...خودت کنار بکش .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔆 #خانواده_ولایی
✬ ما به نگاه اسلام افتخار میکنیم؛
✩ و در مقابل نگاه غرب به زن
✩ و سبک زندگی،
↫ سراپا اعتراض هستیم.
💻 سایت مقام معظم رهبری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
⚜ #حکیمانه
✪ این حکایت را باید سر لوحه ی
زندگیمان قرار دهیم:
✫ به ملانصرالدین گفتند آش بردن
↫ گفت : به من چه؟!
✫ گفتند آخه خونه شما بردن،
↫ گفت : به شما چه؟؟
✪ یاد بگیریم در زندگی و کار دیگران
تجسس نکنیم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔆 #خانواده_ولایی
✯ زن و شوهر کوشش کنند یکدیگر را به راه خدا هدایت کنند.
↫ یکدیگر را در راه مستقیم نگه دارند و حفظ کنند.
✯ این « تواصَوا بالحقِّ و تواصَوا بالصَّبرِ » را که خاصیّت مسلمانی است
↫ و مهمترین خصوصیت ایمان است، مدّنظر داشته باشند.
💻 سایت مقام معظم رهبری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
1.81M
🌸 الهی
رجب بگذشت و
ما از خود نگذشتیم
تو از ما بگذر...
فقط یک روز از ماه پر برکت رجب باقی مانده است...
🔸وداع با ماه رجب🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت243
چشمامو بستم و التماس قلبم رو کردم که لااقل بزنه . داشتم از روی موتور می افتادم و قلبم نمی زد که نمی زد . سرم رو پایین گرفتم و زیرلب گفتم :
_بهش قول دادم فردا ببرمش بیرون .
-سر قولت بمون ، آخر شب که آوردیش خونه ، باقی مهلت صیغه رو ببخش .
گنگ و گیج بودم که گفتم :
_چشم .
چرا چشم ؟چرا ؟ شاید دیگه باورم شده بود که الهه منو نمی خواد . حق با آقا حمید بود . موندن من فقط همون یه ذره عزتی که برام مونده بود رو به باد میداد . چقدرخودم رو باید مقابل الهه میشکستم ؟ مگه من مرد نبودم ؟ مگه غرور نداشتم ؟ اینهمه خاری و خفت اصلا ارزش داشت ؟ واسه کسی که حتی ذره ای عشق رو توی نگاهش نمیشد دید ؟
آقا حمید دستی به شونه ام زد و گفت :
_بهترین تصمیم رو گرفتی .
همون لحظه الهه هم اومد . با اومدنش قلبم رو به تپش انداخت . با اون چادر لبنانی که انگار فقط رو سر اون زیبایی داشت . نگاهش کردم . کاش لااقل به اندازه ای که به فکر آرش بود ، به فکر منم بود . آه کشیدم که الهه جلو اومد و با لبخند گفت :
_سلام ... بازم موتور؟ آخ جون .
آقا حمید عقب رفت و گفت :
_برید به سلامت.
الهه سوار شد که گفتم :
_مراقب باش چادرت زیر چرخ نره .
-نه مراقبم .
راه افتادم . دستاش روی شونه ام بود و من داشتم آخرین التماس های قلبم رو می شنیدم . سرش کنار صورتم اومد:
_آقای اخمالو ... جواب سلامم ندادی ها .... حواست هست ؟
درست می گفت . فوری گفتم :
_ببخشید سلام ... سرم درد می کنه یادم رفت .
-خوبی حسام ؟
الهه .... نه ... خرابم . دارم ازت می بُرم ... دارم دلم رو ازت می کنم .
به زحمت گفتم :
_آره .
-شاخه گل امروزم کو؟
شاخه گل ! یادم رفت :
_ببخشید دیرشد نگرفتم .
-خیلی بدی .... من می خوام .
-چشم .... فردا برات دوتا می خرم .
-شام دعوتی چی شد ؟
-فردا می آم میبرمت همون رستوران پارک جمشیدیه .
جیغ کوتاهی کنار گوشم کشید و بوسه ای روی صورتم زد:
_این واسه اون شامه....
کاش می گفت این واسه مهربونیت ، واسه دل عاشقت ، واسه خودت ولی نگفت .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝