هزار مرتبه شکرت خدای عاشق ها
که در میان خلایق به ما رقیه دادی
#یارقیه
#بنت_الحسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #شب_جمعه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
#حسن_حسینخانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت294
_تورو گفتم ...گفتم خوشگل شدی ها.
-من !! ای بابا چه دل خوشی داری تو ...
هستی به جای من آه کشید :
_لاغر شدی الهه ... زیادی داری غصه میخوری .
-اینو به من میگی ! .... به بابام بگو ... به ...
یه نگاه به فاطمه انداختم و توی گوش هستی گفتم :
-به حسام بگو ...
لبشو گزید و زیرگوشم نجوا کرد:
-میدونه خودش ... دلم بیشتر از تو واسه فاطمه میسوزه ... حتی از راز قلب حسام خبرداره و قبولش کرده .
اخمم جدی شد :
_واقعا !! چرا آخه؟
-نمی دونم .
حالا انگار نگاه فاطمه ، برام تفسیر شده بود.
غم آمیخته به حسرت نگاهش داشت فریاد می کشید . حالا من بودم که حیای چهره اش جذبم کرد . دختر به این باحیایی و مومنی چرا ؟
چرا راضی شد انگشتر نامزدی مردی رو بدست کنه که می دونست دلش باهاش نیست .
از تالار به بیرون اومدیم .
بالای پله های تالار نگاهم رو چرخوندم و اولین کسی که دیدم دایی محمود بود . سمتش رفتم و سلام کردم .مادر هم همراهم بود . دایی صورتم رو بوسید و پرسید :
_چطوری الهه جان ؟
-خدا رو شکر ، هنوز زنده ام .
لبخند دایی طعم غم گرفت .همون موقع یه خانم میانسال و یه پسر جوان قد بلند و هیکلی سمت دایی ظاهر شدند .چادرم رو فوری جلوتر کشیدم که زن دایی گفت :
_الهه جان ایشون مادر فاطمه هستند ، ایشون هم آقا محمد برادر فاطمه .
سلام کردم .نگاه خاص مادر فاطمه روی صورتم نشست که زن دایی مرا هم معرفی کرد :
-الهه جون ،خواهر زاده ی آقا محمود.
مادر فاطمه جلو اومد و با لبخند به من دست داد. مثل فاطمه چادری و محجبه بود.
معلوم بود خانواده ی مذهبی هستند .
همون موقع علیرضا و هستی هم به جمعمون اضافه شدند. علیرضا به شوخی به من تنه زد و گفت :
_خانم سر راه وانستا ...
-سلام ... من سر راهم ؟! یا شما ؟
خندید :
_روحرف داداشت حرف نزن ... برو تا غیرتی نشدم .
با پوزخند گفتم :
_هنوز حسام تو رو ادب نکرده .
همون موقع صدایی آشنا ، از پشت سر ، غافلگیرم کرد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_زمان_عج
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
جشن ولادت حضرت رقیه⚘
#حسین_طاهری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
12.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #ولادت_حضرت_رقیه
#مهدی_رعنایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بھبعضیاممیگنبچھهاےدهه 70
بھبعضیاممیگنبچھهاےدهه 80
خوشبحالاونایےڪھبهشونمیگݩبچھهاے
دهہےظهوࢪ(:🌿
#خوشبحالمون ...🙂!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت295
-هستی جان کاری ندارید ... ما داریم میریم .
سرم بی اراده و بی اجازه برگشت به عقب . حسام بود . حلال زاده چه خرفش میومد ظاهر میشد . یه لحظه نگاهش به من افتاد و من باهمان یه نگاه ، دوباره قلبم ویرانه شد . فوری سرم رو اینبار با اجبار برگردوندم که هستی گفت :
_نه داداش شما برید .
حسام و فاطمه که رفتند نفسم بالا آمد . علیرضا باز به شوخی گفت :
_می گم خانم ارجمند بدجوری تو نخ توئه .
-ارجمند کیه ؟
-مادر فاطمه خانم .
کشش نگاه مادر فاطمه اونقدر زیاد بود که منو هم جذبش کنه . همرا ه بالبخند نگاهش کردم که نگاهشو ازم گرفت . درهمین حین هستی توی گوشم گفت :
_آخر هفته هم مهمون خونه ی مایید ها.
-چه خبره !
-دور همیم دیگه ... نیای ناراحت میشم .
یه خواهر که بیشتر ندارم ... کمک میخوام .
-چشم میآم .
بد نبود .اون عروسی باهمه ی تلخی هایش برایم لازم بود . باور کرده بودم که همه چیز تمام شده .تقصیر خودم بود .
دیر به خودم آمدم .چقدر حسام از من پرسید، طفره رفتم .
انکار کردم ... مقصر خودم بودم . قبول داشتم که قبل از پدر و حسام ، من مقصر هستم . اما حالا با این باورها هم آروم نمی گرفتم .ظاهرا رام شده بودم ولی از درون یه آتشی مثل جهنم کافران ، مرا می سوزاند . این حرارت خاموش نشدنی بود . هروقت میدیدمش ، نگاهش ، صدایش ، خاطراتش ، باز شعله می کشید و نفس می کشید در جانم تا بیشتر بسوزم و من مدام به خودم نهیب می زدم :
_مزه کن ... این سوختن حقته ...تا تو باشی که سکوت نکنی .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝