▪️وقتے بہ خاطرِ محبوبیتش پیشنهاد
نامزد ریاست جمهورے شدن را دادند
گُفت: من نامزد گلولہها
و نامزدِ شهادت هستم..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت306
_ فاطمه خانم ..... هوای آقا حسام رو داشته باش که غذاش رو لب نمیزنه.
حسام فوری گفت :
_نه ممنون ... من تعارف ندارم.
پس یعنی من تعارف داشتم!؟
برای نشان دادن تعارف نداشتن دست دراز کرد تا نمکدان رو از سمت بشقاب من برداره که نفهمیدم چطور شد که دستش به قوطی نوشابه ام خورد و همه خالی شد توی بشقاب من.
فوری سرش سمت صورتم بالا اومد و نگاهم کرد :
_ ببخشید.
لبخند زدم و گفتم :
_ اشکالی نداره.
چرا لبخند !؟ همون موقع محمد باز باب شوخی رو باز کرد :
_ از قدیم گفتن آب روشنایییه ، نوشابه پروژکتوره.
دایره ی دیدم همان دایره ی بشقاب چینی ام بود که حالا در دریایی از سیاهیه نوشابه فرو رفته بود. محمد بشقاب رو از جلوی چشمام داشت و گفت :
_ الان یه غذای دیگه سفارش میدم.
فوری گفتم :
_ نه اول و آخرش که قاطی میشد میخورم همونو.
اخماشو به نشونه ی نه درهم کرد و بشقاب خودشو بینمون گذاشت. حالم بدتر شد. من از بشقاب غذای محمد غذا میخوردم!؟
حسام که کلا اشتهاش کور شد و فقط به خوردن سالاد اکتفا کرد و من به بازی با دو دسته ی فلزی توی دستام به اسم قاشق و چنگال مشغول شدم.
نه من فهمیدم چی خوردم و نه فکر کنم حسام. بعد از ناهار، محمد که انگار قصد مرخص شدن از آن فضای خاطره انگیز را نداشت سفارش چایی داد و تا آمدن چایی با فاطمه شوخی کرد :
_خب فاطمه جان بگو اگه گله ای ، شکایتی ، چیزی ، از شوهرت داری ، من هستم.
فاطمه با اونکه میتونست خیلی حرفا رو بزنه ، سکوت و رازداری رو انتخاب کرده بود و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'سَلـٰام بِہ زیبـآتَࢪیݩ…😍🌱'
رمضان،ماهبندگےخدامبارڪ🌺
#استوࢪے
#ماهرمضان🌙
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سـلام صبح زیباتون بخیر
🌿حال دلتون خوب وجودتون سلامت
🌺زندگیتونغرقدرخوشبختی ایام به
🌿کامتون و روز و روزگارتون شـاد...
═══♥️ ♥️═══
به هسته ی خرما دقت کردید؟؟!!🤔
💠در هسته ی خرما یک پوسته ی نازکی هست که خدای کریم از آن به عنوان قِطمیر یاد کرده ،می فرماید:
مایَملِکونَ مِن قِطمیر!
ای انسان مالکیت تو این اندازه هم نیست
💠داخل این پوسته یک رشته ی خیلی نازک هست که خدا از ان به عنوان فَتیلا یاد میکند و میفرماید
لایُظلَمونَ فَتیلا نساء ایه ۴۹
خدا حتی به این اندازه هم به کسی ظلم نمیکند!
💠تو خود هسته ی خرما روزنه ای هست که از آن با عنوان نقیرا یاد کرده میفرماید
لایُظلمون نقیرا (۱۲۴ نساء)
به این اندازه ی کوچکتر هم خدا به کسی ظلم نمیکند
پس چرا ما این همه گرفتار بلا و سختی میشیم؟!
از خودمونه
💠در ایه ی ۴۸ نساء میفرماید
ان الله لایُغفِر عَن یُشرِکَ بِه
نمی بخشم هر کس را که شرک ورزید
یعنی چی؟
یعنی از اینده ترسیدم😰
از ازدواج ترسیدم😰
از اولاد دار شدن ترسیدم😰
از ابرو ترسیدم😰
دنبال طلسم وسحر وجادو رفتم🤥☠
❌اینها همه شرک است❌
پس چه کنیم ببخشه!!😭
🔅اموزش: شرک را بشناسیم
🔅استغفار: ایه ی ۵۲ هود، یا قوم اِستَغفروا ربَّکُم
حالا استعفار یعنی چی؟
⛔️دیگه دروغ نمیگم از ترس
⛔️دیگه دل کسی رو نمی رنجانم
⛔️دیگه کینه توزی نمیکنم
⛔️خشمم را کنترل میکنم
⛔️ناسزا نمیگم
⛔️و.......
#نکات_قرانی
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌹@farhangi_whc🌹
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
doa_allahomma_rab_shahr_ramezan.mp3
259.5K
دعای «اللَّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ »#ماه_مبارک_رمضان
#ادعیه
✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇
🆔@hozehdamghan
🔹 #نکته_قرآنی
💠🔷️💠💠🔷️💠
✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇
🆔@hozehdamghan
18.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای بعد از هر نماز در ماه مبارک رمضان
التماس دعای فرج
⚪🟢⚪🟢⚪🟢
✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇
🆔@hozehdamghan
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت307
_ آقا حسام خیلی آقاست.
حسام سر برگردوند سمت فاطمه. یه جوری نگاهش کرد که یه لحظه دل من از دست رفت. سرم رو پایین گرفتم.که محمد دست انداخت روی شونه ام. چقدر معذب شدم از این کارش. سینی چای آمد و خدا رو شکر بخاطر ریختن چای هم که شده مجبور شد ، ژست عاشقانه اش را به هم بزند. لیوان های چایی رو که پر کرد از من پرسید :
_برای شما نبات بزارم!؟
نبات! یاد و خاطره ای مشترک برای من و حسام را زنده کرد. سرخ شدم و زمزمه وار گفتم :
_ نه ممنون ... با قند میخورم.
این سوال رو از بقیه هم پرسید و بعد رو به فاطمه گفت :
_خب فاطمه خانم قرار عقده شما کی شد !؟
فاطمه استکان کمر باریک روی سینی رو برداشت و گفت :
_هنوز معلوم نیست داداش ... حالا آقا حسام یه درگیری هایی داره که ان شاالله حل بشه تاریخش رو مشخص میکنیم.
همون موقعه حسام هم چایی اش و برداشت و به لب رسوند که محمد گفت : _اما تاریخ عقد ما مشخص شده ... آخر همین ماه.
ناگهان چای وسط گلوی حسام ، چهار زانو زد و به سرفه افتاد. صورتش قرمز شد. فاطمه محکم به پشت حسام میکوبید و حسام سرفه میکرد. لبمو محکم زیر دندانم گرفتم و چشمامو بستم. من طاقت دیدن نداشتم.حسام با صدایی گرفته از سرفه گفت :
_ ممنون فاطمه جان.
چشمام هنوز بسته بود که صدای حسام رو شنیدم :
_ میشه من و فاطمه بریم.!؟ جایی
کار داریم.
_بله. چرا که نه .... کاری نیست.
لفظ خداحافظی هم چشم بسته گفتم و آنها رفتند.
محمد نفس بلندی کشید و لحن کلامش جدی شد گفت :
_ عمدا اینو گفتم میخواستم واکنش حسام رو ببینم.
بغض کرده گفتم :
_ کاش اینکارو نمیکردی.
آهی سر داد و گفت :
_ آره... شاید کارم درست نبود..
برای قورت دادن آن بغض سخت ، چایم رو نوشیدم و سعی کردم ، لااقل من یکی خوددار باشم ... اما فکر حسام نمیگذاشت. یعنی هنوز به من فکر میکرد که با شنیدن تاریخ عقدمان ، غافلگیر شد ؟!
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝