eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨خدایا بہ حرمت ماه رمضان ✨نیکو ترین سر نوشتها حلالترین روزیها ✨ودلمان را جویبار رحمتت برای ما مقدر کن 🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
ماھ‌رمضونـ‌یه‌فرصتھ ڪھ‌ازتوبھ‌کردنامون توبهـ‌کنیم :) ⸤ '🌻 ⸣ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -غصه نخور تو ... درستش می کنم . بعد چشمکی زد : _منم نتونم درستش کنم ، علیرضا میتونه ... راستی ما واسه عید میخوایم بریم پیش خاتون میآی ؟ -شما یعنی کیا !؟ خندید و با ابرویی که بالا انداخت گفت : _من وهمسرم .. عید نمی دونم ... فکر نکنم ... بابا نمیذاره . هستی آهی کشید و زن دایی سفره ی شام رو پهن کرد.حسام حتی سر سفره هم نیومد .خیلی لجم گرفت .حالا که همه کوتاه اومده بودند ، آقا ناز گرفتنش اومده بود. حتی توی راه برگشت هم پدر غر زد : _بفرما خانوم ... اینم آقا حسامتون ...اصلا سلام رو جواب نداده ، رفت تو اتاق ... که چی ؟ که یعنی برای شما پَشیزی ارزش قائل نیستم . -خوبه تو هم حالا ...خسته بود بچه ام ... خب از صبح تا شب سرش تو حساب و کتابه ، مثل تو نیست که میری اداره چهار تا نامه جا به جا میکنی ، میآی خونه . پدر باز قانع نشد : _آره منم خرم که نفهمم واسه ما کلاس میذاره. چقدر به خودم فحش دادم . چه تیپی زدم ! واسه کی ذوق داشتم . این رفتار حسام خیلی ناامیدم کرد. سوءتفاهم بود یا هرچی ، ولی رفتارش نامناسب بود . شروع آن سال، پیوند خورده بود با رفتار عجیب حسام .سال تحویل ساعت یک نصفه شب بود و من تا همون لحظه بیدار موندم و اشک ریختم واسه سرنوشت نامعلومم . واسه تقدیری که مثل یه کلاف پیچیده شده بود و سر کلاف پیدا نبود. چقدر زار زدم . برای خودم . کنایه هایی که تا اونروز شنیدم . از جواب نه گفتن به آرش تا بهم خوردن عقدم با محمد و از عشوه های حسام که انگاری دیگر عشقی در وجودش نبود. فردای اونروز مادر و پدر قصد کردند یه سر به عمو مجید بزنند و من خواب را بهانه کردم و در خانه ماندم . کل عید خونه موندم . از همه ی نگاه ها و سرزنش ها فرار کردم . جز یه جا . خانه ی دایی . هنوز امید داشتم . با قلبی شکسته و ناامید رفتم عید دیدنی دایی محمود . خاتون هم آمده بود و سفر هستی و علیرضا کنسل شده بود. خاتون با دیدنم کلی ذوق کرد و مقابل نگاه های همه بلند گفت : _سلام عروس خانوم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خدایِ من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم، به جای آن که با مشت به دهانم بزند، با انگشتانِ مهربانش نوازشم میکند و میگوید: میدانم جز من کسی رو نداری..🧡🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 یه لحظه حس کردم زنده شدم و البته خجالت زده. صورتم رو بوسید و منو سمت راست خودش نشاند : _قربان تو برم ... از طاهره شنیدم که جریان تو و حسام رو . زن دایی سرفه ای کرد و بلند گفت : _خاتون جان ... نگاه همه به من بود ولی خبری از حسام نبود.کاش این حرف ها را مقابل حسام میزد. دایی بالاخره سر صحبت را با پدر باز کرد تا توجهش را از حرفهای منو و خاتون دور کند. البته این خودش جای امیدواری داشت . بالاخره آقا تشریف آوردند. با دیدن ما یه اخم روی صورتش ظاهر شد و بعد نشست روی مبل کنار دایی که خاتون بلند صدا زد . -حسام جان ... درد و بلات بخوره تو سر خاتون ... سینی چایی رو بیار ، قربان تو برم ...هستی که رفته ... تو باید کمک مادرت باشی. حسام چیزی نگفت و اطاعت کرد . سینی چایی را گرفت و اول سمت خاتون آمد. خم شد و گفت : _بفرمایید. خاتون لیوان چایی اش را برداشت و نگاهی به فنجان های کوچک و مجلسی بلور انداخت و گفت : _اینا منو نمی گیره . حسام خواست کمرش رو صاف کنه که خاتون بلافاصله گفت : _الهه چی پس ؟ حسام نفسش رو محکم فوت کرد و سینی چای رو بی بفرما ، سمتم گرفت . یه فنجان برداشتم و زیر لب گفتم : _سلام .... عیدتون هم مبارک . فقط جواب سلام رو که واجب بود داد و تبریکی عید رو گذاشت واسه سال بعد و رفت . سینی چایی رو که کامل پخش کرد ، خاتون باز صدایش زد : _حسام جان . نگاهش باز برگشت سمت خاتون ، کلافه بود و سعی داشت پنهان کند : _بله . -از الهه پذیرائی کن ... دیس میوه رو بیار قربان تو برم ... یه پیاله آجیل بیار ... رسم مهمون نوازی چی میشه . حسام باز نفسش را فوت کرد. اینقدر برایش سخت بود یعنی ؟! پیش دستی و دیس میوه و یه پیاله آجیل سمتم گرفت . پرتقالی برداشتم و گفتم : -ممنون. خاتون باز گیر داد: _زبانت رو موش خورده حسام جان ؟ ... بفرما یادت رفته ؟ ... است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
😍حوله مسافرتی😍 در طرح ها ورنگ های متنوع 👈با ضمانت مرجوعی کالا 💯 😍 🌈سبک وکم حجم مناسب برای👇 👈سفر 🚃استخر🏊‍♀باشگاه 🏋‍♀ ✨🌞خشک شدن سریع با 👇 👈قدرت جذب آب بالا☀️⚡️ 😮 🌿❣الیاف طبیعی بدون پرزدهی 🌿❣نرم ولطیف با کیفیت عالی 🌿❣رنگ ۱۰۰ در صد ثابت 🌿❣سازگار با پوست 🎁ارسال رایگان به سراسر کشور ✈️ 📌فروش آنلاین به صورت عمده وتک لینک کانال 👇ایران کالا 🇮🇷🛍 https://eitaa.com/joinchat/3945332755Ce2519e9a3c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ آغازی زیبـاتر از ســـلام نیست روزتون پر از مهر و محبت و برکت ســــــــــــلام صبح تون بخیر وشادی ╰══•◍⃟🌾•══╯
اِلهــى‌اِسْتَشْفَعْتُ‌بِڪَ‌اِلَیك🕊 +خدایاخودت‌برای حالِ‌دلـم پادرمیانـی کن! :)♥️💙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
زمان: حجم: 1.16M
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی نروم جز به همان ♩♬♫♪♭ ره که توام راه نمایی 💚🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 خنده ام گرفته بود . هر چه خاتون اصرار داشت که راه حرف و گفتگو باز بشه ، حسام بیشتر فرار می کرد. آخرش ناخواسته با صدایی که می خواست فقط منو خاتون بشنویم ، موقع برداشتن دیس میوه گفت : -خاتون ... زیاد طرف مظلوم نماها رو نگیرید ... پشت این مظلومیت ها فقط خدا میدونه چه شیطنت هایی هست . -چی ؟! حرفتو صریح بزن نه با کنایه . من گفتم و حسام همراه با اخمی یه لحظه نگاهم کرد و گفت : _حنات پیش من رنگی نداره الهه خانوم ... فکر نکن گول این ظاهر مظلومت رو میخورم ... خوب می دونم که تو چه بلایی سرم آوردی و یادم نمیره . لبانم از تعجب از هم باز شد . مثل مجسمه ای از یخ شدم و حسام دیس را برداشت و رفت .خاتون نگاه تندی حواله ی حسام کرد که رفته بود و گفت : _غصه نخور قربان تو برم .. بالاخره بعد اینهمه مدت حرف زیاده ، باید حرف بزنید تا سوء تفاهم ها حل بشه . بغض کرده فقط چشمانم رو به همان تک پرتقال روی پیش دستی دوختم و تو دلم به خودم به اینهمه غروری که برای حسام له کرده بودم ، لعنت فرستادم . انگار نه انگار که من مهمان بودم . کاش لااقل کنایه هایش را جای دیگه ای می زد . بغضم را تا خود خونه حفظ کردم . پدر که بعید می دونم فهمید که چه حرفی شنیدم ولی مادر از حال گرفته ام متوجه شد که حسام باز حرفی زده . البته که دانستن یا ندانستن پدر و مادر فرقی به حالم نمی کرد . با خودم عهد بستم دیگه جایی که حسام باشه ، من ظاهر نشم . بالاخره هر کسی برای خودش عزت و احترامی قائل بود و من دوبار غرور و عزت و احترامم را زیر پا گذاشتم که کنایه بشنوم ؟ گذشت و اواخر تعطیلات عید مادر به بهانه ی آمدن خاتون به تهران ، دایی محمود را شام دعوت کرد . یه جانور غیبی به جانم افتاد که سوپ شیر درست کنم . نمی خواستم ولی هم برای سلامتی خود حسام نامرد ، نذر کرده بودم ، هم بَدَم نمی آمد که از علاقه اش به سوپ شیر استفاده کنم . بالاخره مغلوب جانور غیبی ، شدم و اطاعت کردم و سوپ شیر درست کردم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝