رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت348
_بفرما ...فقط میخواستی ما رو خونجگر کنی ... حسام !
طرف صحبت علیرضا حسام بود.حسام سربلند کرد و با دیدن اخم و عصبانیت علیرضا ازکوره در رفت :
_الان مقصر منم ؟ من که گفتم نرید و حرفمو گوش نکردید ؟
بعد بلند شد و سویئچ ماشینش را چنگ زد که هستی گفت :
_کجا داداش ؟
-بر می گردم تهران ... ممنون از مسافرتتون ... قشنگ گند زدید به آخر هفته ی من ... اون از اولش که نگفتید قراره اینجا بشه دادگاه خانواده و متهم رو برداشتید آوردید ... اینم از حالا که هرچی کاسه و کوزه بود ، سر من شکستید .
با خونسردی نگاهش کردم .کسی که آنقدر عوض شده بود که نشناسمش :
_متهم !...خوبه ، آقای بی گناه ...آقای شاکی ... شما نامزدیمون رو بهم زدی ، شما رفتی اول نامزد کردی ... شما اصلا باعث بهم خوردن عقد منو محمد شدی ، حالا من متهم شدم ؟!
حسام با عصبانیت نگاه سیاهشو به من دوخت اما به جای جواب فقط نگاهم کرد و بعد بلند گفت :
_خداحافظ .
و رفت . درخانه محکم بسته شد که علیرضا عصبی گفت :
_بفرما ... من نگفتم اینکارو نکن هستی ... گفتی نه جواب میده ... بفرما .
هستی با حرص فریاد زد:
_بسه علیرضا .
علیرضا فوری کف دستاشو بالا آورد :
_چشم عزیزم چشم ... ببخشید ... عصبی نشو واست خوب نیست ...اصلا از اولش همه چی تقصیر من بود ، من الهه رو انداختم توی رودخونه ، من حسام رو وادار کردم که بره ... من باعث جدایی این دو تا شدم ... اصلا من قاتل...
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
635.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃به نام خدایی
🌸که نزدیک است
🍃خدایی که
🌸وجودش عشق است
🍃و با ذکر روز
🌸نامش آرامش را در
🍃 خانه دل جا می دهیم
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
╰══•◍⃟🌾•══╯
غـم بے ڪس شدن و رنج يتيمان بہ ڪنار
چاه امشب زِ غم دورے يارش چہ ڪند؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت349
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم .
طنز کلام علیرضا فقط باعث آرامش و لبخند هستی شد نه من . سفری که قرار بود آرومم کنه ، آشوبم کرد . همه چیز برایم تمام شده محسوب شد . دیگه فایده ای نداشت که این بحث کشدار شود . وقتی برگشتم خانه تنها دستاورد این سفر رو به مادر گفتم . از نقشه ی هستی و علیرضا و اتفاقات افتاده و اینکه حسام چه تصوراتی داره . مادر فقط گوش داد و من آخر حرفم گفتم :
_دیگه نمی خوام ببینمش .
مادر سکوت کرد . حرفی نبود . کارمان به نقطه ی پایان نزدیک بود و راهی برای برگشتن به نقطه ی شروع نبود که نبود .
باز درگیر روزها و شب های تنهایی شدم و خاطره . همه ی خاطرات حسام رو از جلوی چشمم جمع کردم و توی یه جعبه گذاشتم زیر تختم ... به جز ...گردنبند و دستبند که هنوز به گردن و دستم آویز بود . دوباره کلاس های خانم ربیعی رو از سرگرفتم و پدر باز غر زدن هایش رو شروع کرد. انگار به قول مادر ، اگر غر نمی زد ، باید شک می کردیم که عقلش کار می کنه یا آلزایمر گرفته ؟! و همان حرف های تکراری همیشگی :
_بفرما ... محمد ، پسر به اون خوبی رو رد کردی ...حالا تا کی می خوای منتظر بمونی که حسام بیاد خواستگاری .
مادر یکبار جواب این حرف پدر و داد:
-حسام نمیآد ... این بچه رو اونقدر تحقیر کردی که نیاد.
-اگه قرار بود نیاد چرا گذاشتید نامزدی محمد و الهه بهم بخوره ؟
-نخیر اونکه باید بهم می خورد ، حالا این تویی که باید بری دست حسامو بگیری تا بیاد .
پدر چنان فریادی کشید که مادر لال شد :
-می خواد بیاد ، می خواد نیاد .... صد سال دیگه هم اگه نیاد ، من نِمیرم باهاش حرف بزنم ... بذار دخترت توی خونه بپوسه .
اینم تکلیف من ! باز حال معده ام به خاطر آشوب های خانوادگی خراب شد و هیچ کس حالم را درک نمی کرد .تا اینکه رسیدیم به ماه مبارک رمضان ، مادر همه را دعوت کرد
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
شیردرکاسهمانیستولیاشککہهست!
مایتیمانهمگیکاسہبهدستیمعلی..💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
امام صادق (ع):
نوری که پیشاپیشِ مومنان در روز قیامت است، نور سوره قدر است.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت350
بهانه ی افطاری باعث شد تا بعد از سه ماه باز حسام را ببینم و چه خوش خیال بودم که فکر می کردم با جمع کردن خاطرات حسام از جلوی چشمانم ، خاطرش ، عشقش ، محبتش را از دلم رفته . آنروز فهمیدم که اشتباه کردم . وقتی دوباره قلبم تند تند تپید برای دیدارش و بی اختیار ، زمانم را تقسیم کردم برای انتخاب لباس و روسری ... و باز هوس کردم سوپ شیر مورد علاقه اش رادرست کنم .آن وقت بود که فهمیدم حالا جای لیلی و مجنون عوض شده ... من مجنونش شدم و او لیلی .
سفره ی افطاری را پهن کردیم . همه آمدند جز همانی که دلم را برده بود . زن دایی می گفت سر کار است . هستی می گفت سرش شلوغه و من می دانستم این یعنی همه چیز تمام شده . بدترین حالت همان لحظه بود که قلبم بعد از یکروز پر تب و تاب با نیامدنش آرام گرفت به درد . به غم و غصه ای بزرگ . هستی تقریبا اوایل ماه نه بود و من تنها امیدم این بود که بعد از سه ماه ، لااقل روز زایمان هستی ببینمش . اواسط ماه مبارک بود. نزدیک روز میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام که خبر زایمان هستی هم رسید .
تازه خسته از کلاس برگشته بودم و همون روز قصد کرده بودم که روزه ام رو کامل بگیرم . امتحانی بود . میخواستم توانم رو بسنجم . دکتر می گفت روزه نگیرم بهتره ، ولی خودم حس می کردم توانش رو دارم . اتفاقا همون روزی که روزه گرفتم و چندان هم بد نبود و توانم را خوب سنجیدم که می توانستم .اما کلاس و راهو و کمی استراحت ، یه کوچولوی بی حالم کرده بود. تا رسیدم خونه ، مادر داشت لبا س میپوشید:
_کجا ؟
-
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
1.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرش شکسته ولی عاشقانه میخندد
نمانده فاصله ای تا وصال زهرایش♡
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
230.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
voice.ogg
زمان:
حجم:
767.6K
من حـیدریـم🤎
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝