eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 📽 فیلمی زیبا و دیدنی از رزمندگان دلاور تیپ ویژه صابرین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ( نیروهای واکنش سریع ) 🙏 زنده و پاینده باشند ، حافظان امنیت و آرامش.... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
. فقیـࢪ آمدم و دل شڪستھ پࢪسیدمـ : “مگࢪ ڪھ شاھ خࢪاسـان گدا نمۍخواهد؟”🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ☕😊 شنبه تون متبرک به نگاه خدا امروزتون بهترازدیروزآروزمندم موفقیت سربلندی،زندگےآرام ودوستی تون باخدا واهل بیت بیش ازهمیشه باشد🌸🙏
💟🌿💟 🌿💟 🔑امام علی علیه السلام فرمودند بینی غصه ها را می کند،انسان را از ارتکاب می دارد و راحتی دل و سلامتی دینی است. (غررالحکم،ص253) 🔑بهترین راه برای کردن خودت، این است که دیگران را شاد کنی. 🔑 زدن تو بر روی دوستان و خانواده ات برای تو است. 🔑 غمش را در دل و اش را در چهره پنهان می کند. 🔑 هرگاه سخنی می فرمودند، با همراه بود. 📚برداشت از کتاب👇 📔خداحافظ اختلاف 📝نوشته علی اکبر اسکندری 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
وَ اجعَل‌ قَلبِی بِحُبِّکَ‌ مُتَیِّماً و دل‌ِ مرا سرگشته و حیران‌ِ محبت خود قرار ده . .💙' 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
" مَن دائماً برای تـو اسبـابِ زحمتم پایِ گنــاهـِ من تو فقط ایسـتاده‌ایی ! " ✅ ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⸤•🌸‌•⸣ دلم‌وصلِ‌توجاناآرزوداشت ولـےشدفاصلھ‌بسیارعشق‌است :) بیادرماهِ‌روزھ‌یاریم‌کن؛ کنارت‌مھدیـٰااِفطارعشق‌است🌼˘˘‌ . (:🌱 . . !
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین کودکی عالم عجیب و غریبیه . با قوانین عجیب و غریب تر. می شنوی خیلی حرف ها رو میبینی خیلی رفتارها رو ...ولی فراموش می کنی . با یه لبخند از سر تقصیر خیلی ها میگذری و با یه اخم ساکت میشی و با یه شکلات دل می بندی . عالم احساسات متغیر ، کودکیه . بعد از اتفاقی که افتاد ، هومن یه ماهی رفت خونه آقاجون ، ولی جسته و گریخته می شنیدم که قراره توی یه مهمونی بزرگ که آقاجون و خانم جون میان تهران ، هومن رو هم بیارند . مهمانی خونه ی عمه مهتاب . یه هفته که از نبود هومن گذشت ، تاریکی و ترس انباری هم از سرم گذشت . هفته ی دوم حوصله ام سر رفت . از اینکه توی یه خونه ی به اون بزرگی تنها بودم و خودم بودم و خودم ، کسل شدم و هفته ی سوم پاک یادم رفت که هومن چکار کرده که رفته خونه ی آقا جون . و هفته ی آخر حتی دلتنگشم شدم . وقتی این دلتنگی رو ابراز کردم و حال هومن رو از مامان مینا پرسیدم ، گفت که هومن برای دعوتی خونه ی عمه مهتاب بر میگرده . اسم دعوتی که اومد ، یاد سیما افتادم و بیقرار رفتن به مهمونی شدم .حالا دیگه مثل روزهای اول ورودم به اون خونه نبود که همه چی برام تازگی داشته باشد و از دیدن حمام به اون بزرگی ، وان سفید و بزرگش یا استخر توی حیاط یا اتاق پر از اسباب بازی هام یا خرید اون لباس های چین چین و با دامن پفی ، ذوق کنم .حالا همه چی بوی تکرار می داد و بوی دلتنگی برای یه همبازی . دوباره یادم اومد که توی محله ی قبلی مون چه دوستایی داشتم .چه بازی های شیرین و دسته جمعی داشتیم .چادر پهن می کردیم کنار در خونه ، توی کوچه و خاله بازی می کردیم .شاید اسباب بازی های آن چنانی نداشتیم اما همبازی های خوبی داشتیم . اونقدر که حتی دوستم که از من بزرگتر بود ، کتاب کلاس اولش رو به من داده بود تا عکس هاشو ببینم . و من عاشق عکس اون پسر بچه و اون سگی بودم که دنبالش بود و کنار درخت میایستاد . یکبار کنار درخت . یکبار سگ بالای درخت . یکبار هم درخت به تنهایی . و خط های کج و ماوج دست خط دوستم که زیر عکس های کتاب کشیده شده بود . اما حالا من بودم و همه چیز و همه ی امکانات اما با دوستی خیالی که حرفی برای گفتن نداشت و برادری که از من متنفر بود و من هربار که حوصله ام از تنهایی سر می رفت ، از خاطرم می رفت که چقدر از من متنفر است . به همین دلیل برای دعوتی عمه مهتاب ذوق داشتم .روز دعوتی مادر لباس دامن دار چین چینم را تنم کرد و موهایم را بافت . و من ته دلم قند آب شد برای بازی با سیما و دیدن اتاق مخصوص او . تصورم چندان هم دور از ذهن نبود.خانه ی عمه مهتاب هم خانه ی بزرگ و زیبایی بود. اما استخری وسط حیاطش نداشت . در عوض سالن پذیرائی اش آنقدر بزرگ بود که مرا محو تماشای خودش کند . یک طرف مبلمان ، یک طرف میز ناهار خوری ، یک طرف تلویزیون و طرف دیگر پر از گلدان .همه بودند . یک جمع خانوادگی و پر شور .حتی آقا بزرگ و خانم بزرگ هم آمده بودند .همه به ظاهر صورتم را بوسیدند و یه جمله ی تکراری "چطوری نسیم خانم ؟" رو پرسیدند ، اما کسی دنبال جواب این سئوال نبود . چرا که تا خواستم جواب بدهم از کنارم می گذشتند و مشغول کاری میشدند .خبری هم از بچه ها توی سالن نبود و من بالاجبار نشستم روی یکی از مبل ها و نگاهم بین بزرگتر ها و حرف های آن ها می چرخید و گوشم میشنید. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•『💞』 ‌• وقتےحضرت‌یوسف‌‌تو‌موقعیت‌گناه‌بود‌ از‌خد‌ا‌خواست‌کمکش‌کنه... خد‌ا‌در‌های‌بسته‌رو‌براش‌باز‌کرد...(: هم‌از‌گناه‌حفظش‌کر‌د‌هم‌ هم‌به‌بالاترین‌درجات‌دنیایے‌‌ومعنوی‌رسوندش...