فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنده باد ایران🇮🇷♥️.....
#چريڪے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ⓢⓣⓞⓡⓘ
خودتخبرداریچقدرخرابہحالم💔!
#دلتنگے
مَحْبٓوبیٓحُسِیْن
#اسٺورے
_________
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#دوڪلامحرفحساب 🌱🌸
روایتداریمڪهاغلبجهنمیها،
جهنمیزبانهستند.
فڪرنڪنیدهـمهشرابمۍخورند
وازدیوارمردمبـالامۍرونـد.
یڪمـشتمومـنِ مقـدّس را
مۍآورندجـهنم.
اۍآقاتوڪههمیشههیئتبـودی
مـسجـدبودی! 😏
درصفنمازجماعتمینشینندوآبرو
مۍبرند.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت16
نویسنده : مرضیه یگانه
صداش رو بلند کرد و گفت :
_بچه نه نه ... پس واسه چی
هی میگی بیا بازی ... مثلا دزدا تو رو گروگان گرفتند ، منم پلیسم ، باید صبرکنی تا آزادت کنم .
صدای گریه ام بلند شد :
_من می ترسم هومن ... اینجا تاریکه .
-اَه ... باز که دماغت راه افتاد .
توجهی به کنایه هاش نکردم و همچنان زار زدم که علاوه بر دستای بسته ام ، دهانم رو هم با یک روسری بست و رفت . هوا تاریک شده بود . نمی دونم ساعت چند بود ولی مطمئناً روز نبود و من ، دو سه ساعتی بود که توی انباری گروگان گرفته شده بودم . همچنان زار می زدم و از ترس توی تاریکی مطلق انباری گاهی جیغی خفه ، که از پشت نوار باریک روسری جلوی دهانم ، صدایی خارج نمیشد . صدام از شدت گریه و جیغ گرفت .
خسته شدم و خبری از هومن نشد که نشد . سرم رو تکیه زدم به دیوار و چشمای خسته ام از اونهمه گریه و زاری به خواب رفت .خواب بودم که حس کردم چیزی از زیر پاچه ی شلوارم بالا رفت . یه جونور ریز و چندش آور . دست بسته با آن دهان بند ، محکم فقط پا زدم .اما اینطوری نمیشد . به زحمت روی دو پام ایستادم و پریدم .نه اینکه به مغز کوچکم ، این راه حل خطور کند .
بلکه فقط از ترس از جا پریدم و در حالیکه مدام با جیغ هایی خفه بالا و پایین می پریدم ، با صدایی نامفهوم می گفتم :
_مامان .
خیلی ترسیده بودم .حالا دیگه خبری از اون جونور کوچولو نبود و فقط ترس بود و تاریکی و تفکراتی که آمدن یه هیولا یا شَبه را داشت توی ذهنم ، متولد میکرد. سمت در انباری رفتم و در حالیکه محکم خودمو به در آهنی انباری می کوبیدم به زحمت جیغ می زدم . دیگه صدایی ازم در نمیومد و حتی به ذهن کوچک و ترسیده ام نرسید که با همون دستای بسته ، دستمال جلوی دهانم رو بردارم .
سرما هم داشت کم کم بر من غالب می شد و لرزی از سرما به لرزی که از ترس داشتم ، افزوده شد .
اما هیچ اتفاقی نیافتاد .نه کسی صدام رو از اون فاصله ی طولانی با خانه شنید و نه حتی هومن به سراغم اومد . همونجا کنار در افتادم و از بس گریه کردم و زار زدم ، به خواب رفتم یا بیهوش شدم .
نمی دونم چی شد ولی وقتی خورشید بالا اومد و روز شد ، صدای فریادهای مادر رو از توی حیاط شنیدم .
چشمام اونقدر از شدت گریه های شبانه می سوخت که حتی باز هم نشد .اما در انباری چرا و صدای فریاد مادر و پدر :
_نسیم جان ...نسیم .
آسوده خاطر از پایان اونهمه ترس و دلهره ، به خواب عمیقی فرو رفتم و حتی در میان خواهش های مادر هم چشم باز نکردم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عشق سید علی در انتخابات شرکت می کنیم و به اصلح ترین رای می دهیم. #سیدابراهیمرئیسی
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت17
نویسنده : مرضیه یگانه
جام نرم و گرم بود . برخلاف شب گذشته . چشمام کم کمک باز شد .مامان مینا ، بالای سرم بود که با باز شدن چشمام ، نفس بلندی کشید و گفت :
-خوبی نسیم جان ؟خوبی دخترم ؟
باز بغض به گلویم چنگ زد .خواستم حرفی بزنم و بگم هومن دست و پاهام رو بست که زبونم گیر کرد:
-ما...ما...مامان...هو...هو...هومن....
مادر با نگرانی نگاهم کرد و بلند و ترسیده فریاد کشید:
-منوچهر.
صدای پاهای بابا که انگار کل پله های طبقه ی دوم را دویده بود آمد. در اتاق با ضرب باز شد :
_چی شده؟
مامان مینا گریست :
_بچه ام لکنت گرفته .
-نترس ... چیزی نیست از ترسه حتما ... الان زنگ می زنم دکتر.
هر کاری کردم تا حروف را پشت سرهم ردیف کنم ، نمی شد ، زبونم روی حروف گیر می کرد. مخصوصا که وقتی مامان مینا از اتاق بیرون رفت ، سر و کله ی هومن پیدا شد .
همون جلوی در اتاقم ایستاد و فقط نگاهم کرد.حتی نگاه سرد و جدی اش هم ترسناک بود که گفت :
_دیدی که خیلی لوسی ... تو به درد بازی با من نمی خوری ، بچه نه نه .
ترسیده جیغ زدم و دستامو محکم روی گوشام گذاشتم و چشمامو از دیدن صورت هومن ، محروم کردم .
توی تنهایی انباری حبس شدم و زار زدم به اندازه ی ترسی که چهار چوب قرص و محکم خونه اش رو تو دلم بنا کرد و به چهار ستون محکم .
هومن .
تاریکی .
انباری
و هر جونور ریزی که شاید نمادی شده بود از همون چیزی که ندیدم ولی توی تاریکی انبار ، روی پایم حسش کردم.
انگار باید وسط بهشتی که توش قرار بود زندگی کنم، یه عذاب ، یه برزخ ، یه شکنجه با من باشد .
و اون هومن بود.سه چهار روز مریض شدم .تب کردم .شاید سرما خوردم.شاید هم از ترس بود.
زبونم هم سه روز لکنت گرفت که اونم از ترس بود.
دیگه یه چیز رو خوب فهمیدم .من همبازی خوبی برای هومن نیستم و نخواهم شد .همین که حالم بهتر شد ، دیگه سراغی ازش نگرفتم .حتی از شنیدن اسمش هم لرز برم میداشت .حتی سر میز ناهار و شام و صبحانه هم رو به روش نمی نشستم .هم مامان هم بابا ، متوجه ی ترسم شدند. ترسی که انگار قرص یا شربتی برای درمانش نبود و نگاه های هومن به من ترسناک و ترسناک تر شد .حالا دیگه همه ، از نگاهش حس نفرتش رو به من می خوندند.
چرا رابطه ی ما از اولش اینطوری شد ؟هیچ جوابی براش نبود.
فقط یه راه برای کنترل این حس ترس و در مقابل حس نفرت وجود داشت .دوری و دوستی .هم من از هومن دوری می کردم هم مادر و پدر اونو از من دور می داشتند تا اینکه ...
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝