فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عشق سید علی در انتخابات شرکت می کنیم و به اصلح ترین رای می دهیم. #سیدابراهیمرئیسی
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت17
نویسنده : مرضیه یگانه
جام نرم و گرم بود . برخلاف شب گذشته . چشمام کم کمک باز شد .مامان مینا ، بالای سرم بود که با باز شدن چشمام ، نفس بلندی کشید و گفت :
-خوبی نسیم جان ؟خوبی دخترم ؟
باز بغض به گلویم چنگ زد .خواستم حرفی بزنم و بگم هومن دست و پاهام رو بست که زبونم گیر کرد:
-ما...ما...مامان...هو...هو...هومن....
مادر با نگرانی نگاهم کرد و بلند و ترسیده فریاد کشید:
-منوچهر.
صدای پاهای بابا که انگار کل پله های طبقه ی دوم را دویده بود آمد. در اتاق با ضرب باز شد :
_چی شده؟
مامان مینا گریست :
_بچه ام لکنت گرفته .
-نترس ... چیزی نیست از ترسه حتما ... الان زنگ می زنم دکتر.
هر کاری کردم تا حروف را پشت سرهم ردیف کنم ، نمی شد ، زبونم روی حروف گیر می کرد. مخصوصا که وقتی مامان مینا از اتاق بیرون رفت ، سر و کله ی هومن پیدا شد .
همون جلوی در اتاقم ایستاد و فقط نگاهم کرد.حتی نگاه سرد و جدی اش هم ترسناک بود که گفت :
_دیدی که خیلی لوسی ... تو به درد بازی با من نمی خوری ، بچه نه نه .
ترسیده جیغ زدم و دستامو محکم روی گوشام گذاشتم و چشمامو از دیدن صورت هومن ، محروم کردم .
توی تنهایی انباری حبس شدم و زار زدم به اندازه ی ترسی که چهار چوب قرص و محکم خونه اش رو تو دلم بنا کرد و به چهار ستون محکم .
هومن .
تاریکی .
انباری
و هر جونور ریزی که شاید نمادی شده بود از همون چیزی که ندیدم ولی توی تاریکی انبار ، روی پایم حسش کردم.
انگار باید وسط بهشتی که توش قرار بود زندگی کنم، یه عذاب ، یه برزخ ، یه شکنجه با من باشد .
و اون هومن بود.سه چهار روز مریض شدم .تب کردم .شاید سرما خوردم.شاید هم از ترس بود.
زبونم هم سه روز لکنت گرفت که اونم از ترس بود.
دیگه یه چیز رو خوب فهمیدم .من همبازی خوبی برای هومن نیستم و نخواهم شد .همین که حالم بهتر شد ، دیگه سراغی ازش نگرفتم .حتی از شنیدن اسمش هم لرز برم میداشت .حتی سر میز ناهار و شام و صبحانه هم رو به روش نمی نشستم .هم مامان هم بابا ، متوجه ی ترسم شدند. ترسی که انگار قرص یا شربتی برای درمانش نبود و نگاه های هومن به من ترسناک و ترسناک تر شد .حالا دیگه همه ، از نگاهش حس نفرتش رو به من می خوندند.
چرا رابطه ی ما از اولش اینطوری شد ؟هیچ جوابی براش نبود.
فقط یه راه برای کنترل این حس ترس و در مقابل حس نفرت وجود داشت .دوری و دوستی .هم من از هومن دوری می کردم هم مادر و پدر اونو از من دور می داشتند تا اینکه ...
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #صابرین
📽 فیلمی زیبا و دیدنی از رزمندگان دلاور تیپ ویژه صابرین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ( نیروهای واکنش سریع )
🙏 زنده و پاینده باشند ، حافظان امنیت و آرامش....
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
.
فقیـࢪ آمدم و دل شڪستھ پࢪسیدمـ :
“مگࢪ ڪھ شاھ خࢪاسـان گدا نمۍخواهد؟”🌿
✨﷽✨
#سلام_صبحتون_بخیر ☕😊
شنبه تون متبرک به نگاه خدا
امروزتون بهترازدیروزآروزمندم
موفقیت سربلندی،زندگےآرام
ودوستی تون باخدا
واهل بیت بیش ازهمیشه باشد🌸🙏
💟🌿💟
🌿💟
#پنج_کلید_شادی_و_آرامش
🔑امام علی علیه السلام فرمودند
#خوش بینی غصه ها را #سبک می کند،انسان را از ارتکاب #گناه_باز می دارد و راحتی دل و سلامتی دینی است.
(غررالحکم،ص253)
🔑بهترین راه برای #خوشحال کردن خودت، این است که دیگران را شاد کنی.
🔑#لبخند زدن تو بر روی دوستان و خانواده ات برای تو #صدقه است.
🔑#مومن غمش را در دل و #شادی اش را در چهره پنهان می کند.
🔑#رسول_خدا هرگاه سخنی می فرمودند، با #لبخند همراه بود.
📚برداشت از کتاب👇
📔خداحافظ اختلاف
📝نوشته علی اکبر اسکندری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
وَ اجعَل قَلبِی بِحُبِّکَ مُتَیِّماً
و دلِ مرا سرگشته
و حیرانِ محبت خود قرار ده . .💙'
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
" مَن دائماً برای تـو
اسبـابِ زحمتم
پایِ گنــاهـِ من
تو فقط ایسـتادهایی ! "
✅ #اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
⸤•🌸•⸣
دلموصلِتوجاناآرزوداشت
ولـےشدفاصلھبسیارعشقاست :)
بیادرماهِروزھیاریمکن؛
کنارتمھدیـٰااِفطارعشقاست🌼˘˘
.
#یآبݧَیآس(:🌱 . . !
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت18
کودکی عالم عجیب و غریبیه . با قوانین عجیب و غریب تر.
می شنوی خیلی حرف ها رو میبینی خیلی رفتارها رو ...ولی فراموش می کنی . با یه لبخند از سر تقصیر خیلی ها میگذری و با یه اخم ساکت میشی و با یه شکلات دل می بندی . عالم احساسات متغیر ، کودکیه .
بعد از اتفاقی که افتاد ، هومن یه ماهی رفت خونه آقاجون ، ولی جسته و گریخته می شنیدم که قراره توی یه مهمونی بزرگ که آقاجون و خانم جون میان تهران ، هومن رو هم بیارند .
مهمانی خونه ی عمه مهتاب . یه هفته که از نبود هومن گذشت ، تاریکی و ترس انباری هم از سرم گذشت . هفته ی دوم حوصله ام سر رفت . از اینکه توی یه خونه ی به اون بزرگی تنها بودم و خودم بودم و خودم ، کسل شدم و هفته ی سوم پاک یادم رفت که هومن چکار کرده که رفته خونه ی آقا جون . و هفته ی آخر حتی دلتنگشم شدم .
وقتی این دلتنگی رو ابراز کردم و حال هومن رو از مامان مینا پرسیدم ، گفت که هومن برای دعوتی خونه ی عمه مهتاب بر میگرده . اسم دعوتی که اومد ، یاد سیما افتادم و بیقرار رفتن به مهمونی شدم .حالا دیگه مثل روزهای اول ورودم به اون خونه نبود که همه چی برام تازگی داشته باشد و از دیدن حمام به اون بزرگی ، وان سفید و بزرگش یا استخر توی حیاط یا اتاق پر از اسباب بازی هام یا خرید اون لباس های چین چین و با دامن پفی ، ذوق کنم .حالا همه چی بوی تکرار می داد و بوی دلتنگی برای یه همبازی .
دوباره یادم اومد که توی محله ی قبلی مون چه دوستایی داشتم .چه بازی های شیرین و دسته جمعی داشتیم .چادر پهن می کردیم کنار در خونه ، توی کوچه و خاله بازی می کردیم .شاید اسباب بازی های آن چنانی نداشتیم اما همبازی های خوبی داشتیم .
اونقدر که حتی دوستم که از من بزرگتر بود ، کتاب کلاس اولش رو به من داده بود تا عکس هاشو ببینم . و من عاشق عکس اون پسر بچه و اون سگی بودم که دنبالش بود و کنار درخت میایستاد . یکبار کنار درخت . یکبار سگ بالای درخت . یکبار هم درخت به تنهایی . و خط های کج و ماوج دست خط دوستم که زیر عکس های کتاب کشیده شده بود .
اما حالا من بودم و همه چیز و همه ی امکانات اما با دوستی خیالی که حرفی برای گفتن نداشت و برادری که از من متنفر بود و من هربار که حوصله ام از تنهایی سر می رفت ، از خاطرم می رفت که چقدر از من متنفر است . به همین دلیل برای دعوتی عمه مهتاب ذوق داشتم .روز دعوتی مادر لباس دامن دار چین چینم را تنم کرد و موهایم را بافت . و من ته دلم قند آب شد برای بازی با سیما و دیدن اتاق مخصوص او .
تصورم چندان هم دور از ذهن نبود.خانه ی عمه مهتاب هم خانه ی بزرگ و زیبایی بود. اما استخری وسط حیاطش نداشت . در عوض سالن پذیرائی اش آنقدر بزرگ بود که مرا محو تماشای خودش کند . یک طرف مبلمان ، یک طرف میز ناهار خوری ، یک طرف تلویزیون و طرف دیگر پر از گلدان .همه بودند . یک جمع خانوادگی و پر شور .حتی آقا بزرگ و خانم بزرگ هم آمده بودند .همه به ظاهر صورتم را بوسیدند و یه جمله ی تکراری "چطوری نسیم خانم ؟" رو پرسیدند ، اما کسی دنبال جواب این سئوال نبود .
چرا که تا خواستم جواب بدهم از کنارم می گذشتند و مشغول کاری میشدند .خبری هم از بچه ها توی سالن نبود و من بالاجبار نشستم روی یکی از مبل ها و نگاهم بین بزرگتر ها و حرف های آن ها می چرخید و گوشم میشنید.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•『💞』
•
وقتےحضرتیوسفتوموقعیتگناهبود
ازخداخواستکمکشکنه...
خدادرهایبستهروبراشبازکرد...(:
همازگناهحفظشکردهم
همبهبالاتریندرجاتدنیایےومعنویرسوندش...
#آرامش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌿
-درهمینحالوهوابودم...♥️
#پیشنهاددانلود📻
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت19
عمه پری رو به مادر گفت :
_مینا جان ، من اصلا متوجه ی دلیل اینکارت نمی شم . فضولی نیست ولی آخه واسه چی همچین کاری کردی ؟
-چه کاری ؟
-واقعا چطور تونستی بری یه بچه ی دیگه رو به سرپرستی قبول کنی ؟
صدای خانم بزرگ بلند شد :
_پری !..
-خب راست میگم خانم جون ... اونم چی ... رفتی یه جوجه اردک زشت آوردی ، داری مثل عروسک میچرخونیش این طرف و اون طرف که چی بشه .
اینبار صدای بلند پدر برخاست :
_پری ...حواست به نسیم هست ؟... نسیم جان ... عمه پری کارتون جوجه اردک زشت رو داره ... میخوای ببینی ؟
با سر تایید کردم و پدر گفت :
_پس برو پیش بچه ها .
و بعد خودش مرا ازجمع بزرگترها دور کرد و برد به طبقه ی دوم . پشت در اتاقی که صدای خنده و جیغ بچه ها از پشت درش شنیده می شد ، ایستاد.
نگاهم کرد و گفت :
_نسیم جان ....قول بده از اتاق بیرون نیای ، باشه؟
سری به علامت چشم ، تکان دادم و وارد اتاق شدم . نگاه بچه ها سمت من اومد . سوسن ، سیما، سارا ، هومن و بهنام ، همه جمع بودند . پدر دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
_نسیم خانوم رو هم بازی بدید .
همه سکوت کردند و معنای گمشده ی نگاه هاشون توی صورتم ماند . پدر رفت و من همان جلوی در ایستاده بودم .اتاق بزرگی بود. یه تلویزیون و یک دستگاه ویدئو توی اتاق بود . نگاهم به اسباب بازی ها بود که بچه ها بلند بلند خندیدند . بهنام خندید و گفت :
_خب به قول مامانم ، تو خیلی شانس داری .
فقط نگاهش کردم . نه منظور حرفش را فهمیدم ، نه مفهوم نگاه خیره اش را . هومن با نگاهی طلبکارانه دست به سینه به من خیره شد .حتی سیما هم جلو نیامد تا حرفی بزند . بهنام مقابلم ایستاد و نگاهش سر تا پایم را برانداز کرد و گفت :
_ما دخترای لوس و بچه نه نه رو بازی نمیدیم .
فوری گفتم :
_من لوس نیستم .
اینبار هومن فریاد زد :
_چرا هستی ....لوسی ..ترسوئی ...
از تاریکی می ترسی ... مگه چت میشد اگه دو روز تو انباری میموندی ؟!
بغض کرده با لبی آویزون گفتم :
_آخه از تنهایی می ترسیدم ...خب .
سوسن با خنده گفت :
_نگاهش کنید درست مثل جوجه اردک زشته ... مامانم میگه من خیلی خوشگلتر از نسیم هستم ...
سارا هم همراه سوسن خندید و تنها کسی که فقط با نگاه غمدارش به من خیره شد ، سیما بود .
هومن یه قدمی جلو اومد و گفت :
_به یه شرط تو رو هم ، تو بازی راه میدیم .
-چه شرطی ؟
بهنام با نیشخند ی پر از شیطنت گفت :
_برای ورود به جمع ما ، باید یه امتحان سخت ازت بگیریم . یه امتحان که همه ی ما اونو گذروندیم .
-چی ؟
لبخند روی لب بهنام پخش شد :
_من میبرمت تو حیاط ، ویلی سگ خونمون همه ی ما رو میشناسه و به ماحمله نمیکنه اما تو رو نمیشناسه . قلاده اش رو باز می کنم ، اگه نترسیدی و فرار نکردی ، کاریت نداره اما اگه بترسی و فرار کنی ، بهت حمله میکنه ... میتونی ؟
قلب کوچکم از همون لحظه تند و تند زد .نگاهم باز بین همه چرخید ، از سوسن که با لبخندی داشت منو مسخره می کرد تا سیما که با غم نگاهم می کرد و سارا که منتظر جوابم بود و هومن که بدش نمیومد که شاید سگ مرا تکه تکه کند و بهنامی که منتظر جواب من بود.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورےحاجقاسم
باتو میمونم....💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه ای بسازیم🍃🌸
لبریز از آرامش
دیوارهایش را با عشق 💖
پیرامونش را
با مهر و محبت🍃🌸
منظره اش را با افکار
زیبا و سبـز بیاراییم
زندگی فقط یک بار
فرصت است
زیبا زندگی کنیـم🍃🌸
•🌸•
دنیا غزݪ نداشت ؛
اگࢪ دختࢪ نبود . . (:
#روزدختر
•.♥️|🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکلیف است...🇮🇷
#منرأیمیدم♥️✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢سید دلها
#استوری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت20
من تک بودم .تک بودم نه به معنای اینکه یه آدم خاص بودم ، نه . به این معنا که توی جمع اون ها تنها بودم .حتی سیما که فکر می کردم با من دوست شده هم وقتی در بین هومن و بهنام و سوسن و سارا قرار گرفت ، سکوت کرد و طرف بقیه شد . با اونکه اون امتحان از وسعت جرات من بیشتر بود و مطمئناً شجاعتش رو نداشتم اما فقط و فقط برای اینکه تلاشی کرده باشم تا وارد جمع مافیایی بچه هایی بشم که نمی خواستند یه تازه وارد رو توی جمعشون راه بدهند ، گفتم :
_باشه .
و دست و پاهام از همون لحظه لرز خفیفی کرد . بهنام مصمم و با لبخند جلو راه افتاد :
_پس دنبالم بیا .
همراهش رفتم . باقی بچه ها هم دنبالم راه افتادند . هنوز جمع بزرگترها درگیر حرف های عمه پری بودند . اونقدر که ما بین سر و صداهاشون از خونه خارج شديم و متوجه ی ما نشدند .
بهنام سمت گوشه ی حیاط رفت و بچه ها عقب ایستادند و من تک و تنها وسط حیاط بزرگ خانه ی عمه پری . زیر پاهایم سفت بود ولی انگار زمین می خواست بلرزد ، یا پاهای من زیادی می لرزید ، یا ثانیه ها در همان لحظه متوقف شدند به ترس و دلهره . بهنام یه نگاه به من انداخت و با پوزخندی به ترس ظاهر شده توی صورتم گفت :
_مطمئنی که میخوای امتحان کنی ؟ هنوزم می خوای عضو گروه ما بشی ؟
برگشتم به پشت سرم نگاه کردم .حالا توی چهره ی سوسن و سارا و سیما ترس به وضوح جولان می داد اما هومن ....
دست به سینه به تماشایم ایستاده بود و حتی ذره ای خم به ابرو نیاورد .سرم چرخید سمت بهنام .نگاهم روی هیکل سگ خشک شد . تقریبا تا سینه ی بهنام می رسید و بهنام قد و قامتش از من بلندتر بود ، پس حتما ویلی مرا با آن جثه ی ریز و ظریف ، حریف بود .حریف که سهل بود ، من برایش لقمه ای بیش نبودم . لقمه هم نبودم . یه مشت استخوان خوشمزه که گرچه گوشتی نداشت اما جویدن همان استخوان ها کم از خوردن گوشت نبود . چرا شجاع شدم ؟ و با آنکه تمام تنم می لرزید در مقابل پوزخند روی لب بهنام و چشمان کنجکاو هومن گفتم :
_آره .
هنوز نمی دونم چرا بهنام مکثی کرد. شاید هنوز مطمئن نبود که با باز کردن زنجیر دور قلاده ی ویلی چه اتفاقی میافتد . اما من خوب یادم بود که بهنام گفت :
-هرچی شد ، فقط تکان نخور .
بهنام زنجیر ویلی را شل کرد و سگ بلند و وحشت آور پارس کرد . صدای خوف آورش باعث شد چشمانم رو ببندم و بهنام برای آخرین بار در میان پارس های محکم و بلند ویلی پرسید :
-هنوزم مطمئنی ؟
چشم بسته بودم و فقط صدای بلند تپش های قلبم را در گوشم می شنیدم که گفت :
_باشه خودت خواستی .
و صدای پارس های ویلی بی وقفه شد و نزدیک و نزدیک تر و من با تمام قوا داشتم پاهایم رو محکم سر جایم قرص می کردم که مبادا فرار کنم و با اونکه چشمانم رو بسته بودم اما از همان صدای بلند ویلی می تونستم تصور کنم که چطور داره به سمتم میدود تا لباسم را پاره کند و شاید هم گوشت تنم را . وقتی صدای پارس های ویلی نزدیک و نزدیکتر شد و یکدفعه پنجه های سگ رو روی لباسم حس کردم ، توانم تمام شد . قلبم ایست کرد و بمبی شاید به قدرت بمب اتم در وجودم منفجر شد ، یه لحظه ...فقط یه لحظه چشم باز کردم و دندان های تیز ویلی را دیدم که چطور در حالیکه پنجه هایش لباسم را پاره کرده بود ، داشت برای خوردن گوشت تنم ، روی پاهایم می نشست و تمام
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝