eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین عمه پری رو به مادر گفت : _مینا جان ، من اصلا متوجه ی دلیل اینکارت نمی شم . فضولی نیست ولی آخه واسه چی همچین کاری کردی ؟ -چه کاری ؟ -واقعا چطور تونستی بری یه بچه ی دیگه رو به سرپرستی قبول کنی ؟ صدای خانم بزرگ بلند شد : _پری !.. -خب راست میگم خانم جون ... اونم چی ... رفتی یه جوجه اردک زشت آوردی ، داری مثل عروسک میچرخونیش این طرف و اون طرف که چی بشه . اینبار صدای بلند پدر برخاست : _پری ...حواست به نسیم هست ؟... نسیم جان ... عمه پری کارتون جوجه اردک زشت رو داره ... میخوای ببینی ؟ با سر تایید کردم و پدر گفت : _پس برو پیش بچه ها . و بعد خودش مرا ازجمع بزرگترها دور کرد و برد به طبقه ی دوم . پشت در اتاقی که صدای خنده و جیغ بچه ها از پشت درش شنیده می شد ، ایستاد. نگاهم کرد و گفت : _نسیم جان ....قول بده از اتاق بیرون نیای ، باشه؟ سری به علامت چشم ، تکان دادم و وارد اتاق شدم . نگاه بچه ها سمت من اومد . سوسن ، سیما، سارا ، هومن و بهنام ، همه جمع بودند . پدر دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : _نسیم خانوم رو هم بازی بدید . همه سکوت کردند و معنای گمشده ی نگاه هاشون توی صورتم ماند . پدر رفت و من همان جلوی در ایستاده بودم .اتاق بزرگی بود. یه تلویزیون و یک دستگاه ویدئو توی اتاق بود . نگاهم به اسباب بازی ها بود که بچه ها بلند بلند خندیدند . بهنام خندید و گفت : _خب به قول مامانم ، تو خیلی شانس داری . فقط نگاهش کردم . نه منظور حرفش را فهمیدم ، نه مفهوم نگاه خیره اش را . هومن با نگاهی طلبکارانه دست به سینه به من خیره شد .حتی سیما هم جلو نیامد تا حرفی بزند . بهنام مقابلم ایستاد و نگاهش سر تا پایم را برانداز کرد و گفت : _ما دخترای لوس و بچه نه نه رو بازی نمیدیم . فوری گفتم : _من لوس نیستم . اینبار هومن فریاد زد : _چرا هستی ....لوسی ..ترسوئی ... از تاریکی می ترسی ... مگه چت میشد اگه دو روز تو انباری میموندی ؟! بغض کرده با لبی آویزون گفتم : _آخه از تنهایی می ترسیدم ...خب . سوسن با خنده گفت : _نگاهش کنید درست مثل جوجه اردک زشته ... مامانم میگه من خیلی خوشگلتر از نسیم هستم ... سارا هم همراه سوسن خندید و تنها کسی که فقط با نگاه غمدارش به من خیره شد ، سیما بود . هومن یه قدمی جلو اومد و گفت : _به یه شرط تو رو هم ، تو بازی راه میدیم . -چه شرطی ؟ بهنام با نیشخند ی پر از شیطنت گفت : _برای ورود به جمع ما ، باید یه امتحان سخت ازت بگیریم . یه امتحان که همه ی ما اونو گذروندیم . -چی ؟ لبخند روی لب بهنام پخش شد : _من میبرمت تو حیاط ، ویلی سگ خونمون همه ی ما رو میشناسه و به ماحمله نمیکنه اما تو رو نمیشناسه . قلاده اش رو باز می کنم ، اگه نترسیدی و فرار نکردی ، کاریت نداره اما اگه بترسی و فرار کنی ، بهت حمله میکنه ... میتونی ؟ قلب کوچکم از همون لحظه تند و تند زد .نگاهم باز بین همه چرخید ، از سوسن که با لبخندی داشت منو مسخره می کرد تا سیما که با غم نگاهم می کرد و سارا که منتظر جوابم بود و هومن که بدش نمیومد که شاید سگ مرا تکه تکه کند و بهنامی که منتظر جواب من بود. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باتو میمونم....💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه ای بسازیم🍃🌸 لبریز از آرامش دیوارهایش را با عشق 💖 پیرامونش را با مهر و محبت🍃🌸 منظره اش را با افکار زیبا و سبـز بیاراییم زندگی فقط یک بار فرصت است زیبا زندگی کنیـم🍃🌸
•🌸• دنیا‌ غزݪ نداشت ؛ اگࢪ دختࢪ نبود . . (: •.♥️|🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکلیف است...🇮🇷 ♥️✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢سید دلها 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین من تک بودم .تک بودم نه به معنای اینکه یه آدم خاص بودم ، نه . به این معنا که توی جمع اون ها تنها بودم .حتی سیما که فکر می کردم با من دوست شده هم وقتی در بین هومن و بهنام و سوسن و سارا قرار گرفت ، سکوت کرد و طرف بقیه شد . با اونکه اون امتحان از وسعت جرات من بیشتر بود و مطمئناً شجاعتش رو نداشتم اما فقط و فقط برای اینکه تلاشی کرده باشم تا وارد جمع مافیایی بچه هایی بشم که نمی خواستند یه تازه وارد رو توی جمعشون راه بدهند ، گفتم : _باشه . و دست و پاهام از همون لحظه لرز خفیفی کرد . بهنام مصمم و با لبخند جلو راه افتاد : _پس دنبالم بیا . همراهش رفتم . باقی بچه ها هم دنبالم راه افتادند . هنوز جمع بزرگترها درگیر حرف های عمه پری بودند . اونقدر که ما بین سر و صداهاشون از خونه خارج شديم و متوجه ی ما نشدند . بهنام سمت گوشه ی حیاط رفت و بچه ها عقب ایستادند و من تک و تنها وسط حیاط بزرگ خانه ی عمه پری . زیر پاهایم سفت بود ولی انگار زمین می خواست بلرزد ، یا پاهای من زیادی می لرزید ، یا ثانیه ها در همان لحظه متوقف شدند به ترس و دلهره . بهنام یه نگاه به من انداخت و با پوزخندی به ترس ظاهر شده توی صورتم گفت : _مطمئنی که میخوای امتحان کنی ؟ هنوزم می خوای عضو گروه ما بشی ؟ برگشتم به پشت سرم نگاه کردم .حالا توی چهره ی سوسن و سارا و سیما ترس به وضوح جولان می داد اما هومن .... دست به سینه به تماشایم ایستاده بود و حتی ذره ای خم به ابرو نیاورد .سرم چرخید سمت بهنام .نگاهم روی هیکل سگ خشک شد . تقریبا تا سینه ی بهنام می رسید و بهنام قد و قامتش از من بلندتر بود ، پس حتما ویلی مرا با آن جثه ی ریز و ظریف ، حریف بود .حریف که سهل بود ، من برایش لقمه ای بیش نبودم . لقمه هم نبودم . یه مشت استخوان خوشمزه که گرچه گوشتی نداشت اما جویدن همان استخوان ها کم از خوردن گوشت نبود . چرا شجاع شدم ؟ و با آنکه تمام تنم می لرزید در مقابل پوزخند روی لب بهنام و چشمان کنجکاو هومن گفتم : _آره . هنوز نمی دونم چرا بهنام مکثی کرد. شاید هنوز مطمئن نبود که با باز کردن زنجیر دور قلاده ی ویلی چه اتفاقی میافتد . اما من خوب یادم بود که بهنام گفت : -هرچی شد ، فقط تکان نخور . بهنام زنجیر ویلی را شل کرد و سگ بلند و وحشت آور پارس کرد . صدای خوف آورش باعث شد چشمانم رو ببندم و بهنام برای آخرین بار در میان پارس های محکم و بلند ویلی پرسید : -هنوزم مطمئنی ؟ چشم بسته بودم و فقط صدای بلند تپش های قلبم را در گوشم می شنیدم که گفت : _باشه خودت خواستی . و صدای پارس های ویلی بی وقفه شد و نزدیک و نزدیک تر و من با تمام قوا داشتم پاهایم رو محکم سر جایم قرص می کردم که مبادا فرار کنم و با اونکه چشمانم رو بسته بودم اما از همان صدای بلند ویلی می تونستم تصور کنم که چطور داره به سمتم میدود تا لباسم را پاره کند و شاید هم گوشت تنم را . وقتی صدای پارس های ویلی نزدیک و نزدیکتر شد و یکدفعه پنجه های سگ رو روی لباسم حس کردم ، توانم تمام شد . قلبم ایست کرد و بمبی شاید به قدرت بمب اتم در وجودم منفجر شد ، یه لحظه ...فقط یه لحظه چشم باز کردم و دندان های تیز ویلی را دیدم که چطور در حالیکه پنجه هایش لباسم را پاره کرده بود ، داشت برای خوردن گوشت تنم ، روی پاهایم می نشست و تمام 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💌 | اوج جوانمردی!
[• ... ما هممون داریم از سهمیه شهدا استفاده میکنیم... خانوادمون،سلامتیمون،دینمون حتی نفس کشیدنمون به خاطر شهداست :) 🌿 ‌-------•|📱|•-------‌