رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت19
عمه پری رو به مادر گفت :
_مینا جان ، من اصلا متوجه ی دلیل اینکارت نمی شم . فضولی نیست ولی آخه واسه چی همچین کاری کردی ؟
-چه کاری ؟
-واقعا چطور تونستی بری یه بچه ی دیگه رو به سرپرستی قبول کنی ؟
صدای خانم بزرگ بلند شد :
_پری !..
-خب راست میگم خانم جون ... اونم چی ... رفتی یه جوجه اردک زشت آوردی ، داری مثل عروسک میچرخونیش این طرف و اون طرف که چی بشه .
اینبار صدای بلند پدر برخاست :
_پری ...حواست به نسیم هست ؟... نسیم جان ... عمه پری کارتون جوجه اردک زشت رو داره ... میخوای ببینی ؟
با سر تایید کردم و پدر گفت :
_پس برو پیش بچه ها .
و بعد خودش مرا ازجمع بزرگترها دور کرد و برد به طبقه ی دوم . پشت در اتاقی که صدای خنده و جیغ بچه ها از پشت درش شنیده می شد ، ایستاد.
نگاهم کرد و گفت :
_نسیم جان ....قول بده از اتاق بیرون نیای ، باشه؟
سری به علامت چشم ، تکان دادم و وارد اتاق شدم . نگاه بچه ها سمت من اومد . سوسن ، سیما، سارا ، هومن و بهنام ، همه جمع بودند . پدر دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
_نسیم خانوم رو هم بازی بدید .
همه سکوت کردند و معنای گمشده ی نگاه هاشون توی صورتم ماند . پدر رفت و من همان جلوی در ایستاده بودم .اتاق بزرگی بود. یه تلویزیون و یک دستگاه ویدئو توی اتاق بود . نگاهم به اسباب بازی ها بود که بچه ها بلند بلند خندیدند . بهنام خندید و گفت :
_خب به قول مامانم ، تو خیلی شانس داری .
فقط نگاهش کردم . نه منظور حرفش را فهمیدم ، نه مفهوم نگاه خیره اش را . هومن با نگاهی طلبکارانه دست به سینه به من خیره شد .حتی سیما هم جلو نیامد تا حرفی بزند . بهنام مقابلم ایستاد و نگاهش سر تا پایم را برانداز کرد و گفت :
_ما دخترای لوس و بچه نه نه رو بازی نمیدیم .
فوری گفتم :
_من لوس نیستم .
اینبار هومن فریاد زد :
_چرا هستی ....لوسی ..ترسوئی ...
از تاریکی می ترسی ... مگه چت میشد اگه دو روز تو انباری میموندی ؟!
بغض کرده با لبی آویزون گفتم :
_آخه از تنهایی می ترسیدم ...خب .
سوسن با خنده گفت :
_نگاهش کنید درست مثل جوجه اردک زشته ... مامانم میگه من خیلی خوشگلتر از نسیم هستم ...
سارا هم همراه سوسن خندید و تنها کسی که فقط با نگاه غمدارش به من خیره شد ، سیما بود .
هومن یه قدمی جلو اومد و گفت :
_به یه شرط تو رو هم ، تو بازی راه میدیم .
-چه شرطی ؟
بهنام با نیشخند ی پر از شیطنت گفت :
_برای ورود به جمع ما ، باید یه امتحان سخت ازت بگیریم . یه امتحان که همه ی ما اونو گذروندیم .
-چی ؟
لبخند روی لب بهنام پخش شد :
_من میبرمت تو حیاط ، ویلی سگ خونمون همه ی ما رو میشناسه و به ماحمله نمیکنه اما تو رو نمیشناسه . قلاده اش رو باز می کنم ، اگه نترسیدی و فرار نکردی ، کاریت نداره اما اگه بترسی و فرار کنی ، بهت حمله میکنه ... میتونی ؟
قلب کوچکم از همون لحظه تند و تند زد .نگاهم باز بین همه چرخید ، از سوسن که با لبخندی داشت منو مسخره می کرد تا سیما که با غم نگاهم می کرد و سارا که منتظر جوابم بود و هومن که بدش نمیومد که شاید سگ مرا تکه تکه کند و بهنامی که منتظر جواب من بود.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورےحاجقاسم
باتو میمونم....💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه ای بسازیم🍃🌸
لبریز از آرامش
دیوارهایش را با عشق 💖
پیرامونش را
با مهر و محبت🍃🌸
منظره اش را با افکار
زیبا و سبـز بیاراییم
زندگی فقط یک بار
فرصت است
زیبا زندگی کنیـم🍃🌸
•🌸•
دنیا غزݪ نداشت ؛
اگࢪ دختࢪ نبود . . (:
#روزدختر
•.♥️|🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکلیف است...🇮🇷
#منرأیمیدم♥️✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢سید دلها
#استوری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت20
من تک بودم .تک بودم نه به معنای اینکه یه آدم خاص بودم ، نه . به این معنا که توی جمع اون ها تنها بودم .حتی سیما که فکر می کردم با من دوست شده هم وقتی در بین هومن و بهنام و سوسن و سارا قرار گرفت ، سکوت کرد و طرف بقیه شد . با اونکه اون امتحان از وسعت جرات من بیشتر بود و مطمئناً شجاعتش رو نداشتم اما فقط و فقط برای اینکه تلاشی کرده باشم تا وارد جمع مافیایی بچه هایی بشم که نمی خواستند یه تازه وارد رو توی جمعشون راه بدهند ، گفتم :
_باشه .
و دست و پاهام از همون لحظه لرز خفیفی کرد . بهنام مصمم و با لبخند جلو راه افتاد :
_پس دنبالم بیا .
همراهش رفتم . باقی بچه ها هم دنبالم راه افتادند . هنوز جمع بزرگترها درگیر حرف های عمه پری بودند . اونقدر که ما بین سر و صداهاشون از خونه خارج شديم و متوجه ی ما نشدند .
بهنام سمت گوشه ی حیاط رفت و بچه ها عقب ایستادند و من تک و تنها وسط حیاط بزرگ خانه ی عمه پری . زیر پاهایم سفت بود ولی انگار زمین می خواست بلرزد ، یا پاهای من زیادی می لرزید ، یا ثانیه ها در همان لحظه متوقف شدند به ترس و دلهره . بهنام یه نگاه به من انداخت و با پوزخندی به ترس ظاهر شده توی صورتم گفت :
_مطمئنی که میخوای امتحان کنی ؟ هنوزم می خوای عضو گروه ما بشی ؟
برگشتم به پشت سرم نگاه کردم .حالا توی چهره ی سوسن و سارا و سیما ترس به وضوح جولان می داد اما هومن ....
دست به سینه به تماشایم ایستاده بود و حتی ذره ای خم به ابرو نیاورد .سرم چرخید سمت بهنام .نگاهم روی هیکل سگ خشک شد . تقریبا تا سینه ی بهنام می رسید و بهنام قد و قامتش از من بلندتر بود ، پس حتما ویلی مرا با آن جثه ی ریز و ظریف ، حریف بود .حریف که سهل بود ، من برایش لقمه ای بیش نبودم . لقمه هم نبودم . یه مشت استخوان خوشمزه که گرچه گوشتی نداشت اما جویدن همان استخوان ها کم از خوردن گوشت نبود . چرا شجاع شدم ؟ و با آنکه تمام تنم می لرزید در مقابل پوزخند روی لب بهنام و چشمان کنجکاو هومن گفتم :
_آره .
هنوز نمی دونم چرا بهنام مکثی کرد. شاید هنوز مطمئن نبود که با باز کردن زنجیر دور قلاده ی ویلی چه اتفاقی میافتد . اما من خوب یادم بود که بهنام گفت :
-هرچی شد ، فقط تکان نخور .
بهنام زنجیر ویلی را شل کرد و سگ بلند و وحشت آور پارس کرد . صدای خوف آورش باعث شد چشمانم رو ببندم و بهنام برای آخرین بار در میان پارس های محکم و بلند ویلی پرسید :
-هنوزم مطمئنی ؟
چشم بسته بودم و فقط صدای بلند تپش های قلبم را در گوشم می شنیدم که گفت :
_باشه خودت خواستی .
و صدای پارس های ویلی بی وقفه شد و نزدیک و نزدیک تر و من با تمام قوا داشتم پاهایم رو محکم سر جایم قرص می کردم که مبادا فرار کنم و با اونکه چشمانم رو بسته بودم اما از همان صدای بلند ویلی می تونستم تصور کنم که چطور داره به سمتم میدود تا لباسم را پاره کند و شاید هم گوشت تنم را . وقتی صدای پارس های ویلی نزدیک و نزدیکتر شد و یکدفعه پنجه های سگ رو روی لباسم حس کردم ، توانم تمام شد . قلبم ایست کرد و بمبی شاید به قدرت بمب اتم در وجودم منفجر شد ، یه لحظه ...فقط یه لحظه چشم باز کردم و دندان های تیز ویلی را دیدم که چطور در حالیکه پنجه هایش لباسم را پاره کرده بود ، داشت برای خوردن گوشت تنم ، روی پاهایم می نشست و تمام
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #حاج_قاسم_سلیمانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
[• #راستمیگفت...
ما هممون داریم از سهمیه شهدا استفاده میکنیم...
خانوادمون،سلامتیمون،دینمون
حتی نفس کشیدنمون
به خاطر شهداست :) 🌿
-------•|📱|•-------