eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💌 | اوج جوانمردی!
[• ... ما هممون داریم از سهمیه شهدا استفاده میکنیم... خانوادمون،سلامتیمون،دینمون حتی نفس کشیدنمون به خاطر شهداست :) 🌿 ‌-------•|📱|•-------‌
سرباز رکاب خُمینی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یا حسین را یادمان دادند با جانم حسن 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شادی همراهتان سلامتی وخوشبختی به کامتان روزتون پرازاحساس رضایت وآرامش 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•.🎞🌿.•° رمز قدرت ما در سلاح نیست✌️🏻 بلکه در عقیده مقابله با دشمن است... | 📸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دانلود بسیار زیبا 📝 عدالت گمشده... 👤 استاد رائفی پور
تنها کسی که هرگز قلبت را نخواهد شکست، همان کسی است که آن را ساخته!🧡 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین از هوش رفتم .طاقت یک دختر شش ساله که تازه به سن هفت سالگی رسیده مگر چقدر است ؟! صدای مادر بود با همان جوشش محبتی عمیق که با بغض پیوند خورده بود : _نسیم جان ... نسیم .... دخترم ... و صدای فریادش آنقدر بلند بود که حتی مرا هم بترساند : -هومن !! به خدا تا امروز از دستت عصبی نشدم ولی اخه تو فکر نکردی اون سگ صد کیلویی رو انداختی به جون یه دختر شش ساله چی میشه ؟ اگه ... و بغضش ترکید و گریست . صدای پدر برخاست : _آروم باش مینا جان . لای چشمانم همزمان با صدای خانم بزرگ باز شد : _برید کنار ببینم ... بفرما ....حالش خوبه ، خوبی دخترم ؟ با لکنت به زحمت گفتم : م ...م ...من.... مادر مهلت نداد تا دلیل بیارم و مرا در آغوش کشید : _الهی بمیرم برات ... باز لکنت گرفته بچه ام از ترس . سرم روی شونه ی مادر نشست و نگاه بی رمقم به هومن خیره ماند . هیچ ترحمی توی نگاهش نبود . انگار باز ناخواسته آتش نفرتش را بیشتر کرده بودم . چرا ؟ چرا رابطه ی من وهومن ، درست نمیشد ؟ دلیلش را هیچ کس نمی دانست .بعد از دعوتی خانه ی عمه پری که قرار بود باعث برگشت هومن به خانه شود ،باز جنجالی ایجاد شد . آقا جان و خانم جان هم اینبار وارد این بحث شدند و هر کدام راه حلی برای این کدورت پیش آمده ، ارائه کردند و من هنوز از تصمیم نهایی بی خبر بودم و ترجیح می دادم در تنهایی خودم و اتاقم ، باعروسک هایم سرگرم باشم تا در جمع آنان باشم و شاهد نگاه خصمانه ی هومن . سرم را گرم عروسک بازی کرده بودم که در اتاقم به شدت باز شد . هومن بود. آشفته و پریشان . درو با ضرب پشت سرش بست و فریاد زد : _تو یه جادوگری . جلوتر اومد که بی اختیار چسبیدم به کنج دیوار و ترسیده عروسکم رو محکم توی بغل گرفتم .انگار می خواستم عروسکم منو تو آغوش امنش جای بدهد. با فاصله ی کمی از من ایستاد و در حالیکه نگاه چشمان قهوه ای روشنش رو به من می دوخت گفت : _ازت متنفرم ... اما الان تو پیروز شدی ... تو موفق شدی منو از پدر و مادرم جدا کنی ...آفرین ...ولی مطمئن باش بر می گردم ... یه روزی برمی گردم و اون موقع تلافی می کنم ... اینو یادت باشه . بعد با ضرب پایش ، قابلمه و عروسک های چیده شده روی زمین را به گوشه ای پرت کرد و از اتاقم بیرون رفت . نفسم سخت شد .ترسیده از این غول آدمی که شده بود هیولای رویا و بیداری ام ، گریستم . یک هفته بعد ، متوجه ی تصمیم پدر و مادر شدم .هومن همراه عمه مهتاب به سوئد رفت تا ادامه تحصیل بدهد . گرچه برای من بد نبود .حالا من بودم و تمام توجهات پدر ومادر ولی ترس از عملی شدن تهدید هومن برایم شکل کابوسی شد ، از روزی که برگردد. حتی با آنکه از رفتن هومن مطمئن بودم ، اما گاهی شبها خواب برگشت او را می دیدم و با این کابوس چنان جیغ می کشیدم که صدایم سکوت شبانه ی خانه را درهم می شکست و مادر را مجبور می کرد تا صبح کنار من بخوابد . هومن رفت و کم کم من عزیز در دانه ی خانواده ای شدم که فرزند واقعی آن ها نبودم . گرچه بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم که خیلی قبل تر از ورود من به آن خانه ، قرار بوده که هومن برای تحصیل به خارج از کشور فرستاده شود ، اما با ورود من و مشکلات پیش آمده ، این نیت تسریع شد و هومن همراه عمه مهتاب از ایران رفت. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک حرف درست، در مناظره‌ی آخر ! 🧐آقای روحانی، خیلی خوبه، امـا .... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین بعد از رفتن هومن دوران طلائی زندگی من آغاز شد .تمام توجه و محبت مادر و پدر فقط و فقط به من معطوف شد . بهترین مدرسه ثبت نام شدم . با بهترین لوازم تحریر و امکانات درس خواندم و کم کم مابین خوشی های روزهای زندگیم فراموش کردم که هومنی هم هست که شاید دلش برای محبت مادر و پدر تنگ شود . شاید خودخواه شده بودم ، شاید . ولی قطعاً هومن در این خودخواهی مقصر بود . روز ها تند و تند می گذشت و جوجه اردک زشتی که یک روز مورد تمسخر خانواده ی رادمان بود ، بزرگ و بزرگتر میشد . دوازده سال گذشت . سالی یکی دو ماه مادر و پدر به دیدن هومن می رفتند و مرا پیش عمه پری یا خانم جان می گذاشتند . پانزده سال گذشت و در طول این پانزده سال ، نه من هومن را دیدم و نه هومن مرا . با کلاس های کنکور ی که پدر مرا ثبت نام کرد و همت و پشتکار خودم ، همان سال اول ، به اصرار پدر ، رشته ی کامپیوتر قبول شدم .گرچه از این رشته بدم نمی آمد ، ولی بیشتر بخاطر علاقه و انتخاب پدر این رشته را زدم . اما داستان زندگی من ، از دانشگاه شروع نشد . از یه روز معمولی شروع شد .روزی مثل همه ی روزها که وقتی از دانشگاه برگشتم خونه ، بازم مثل همه روزها ، خسته نبودم . پرانرژی و سرحال ، کوله ام رو پرت کردم روی مبل و بلند و پر از انرژی گفتم: _مامان .... صدایی نیامد .جلوتر رفتم و ادامه دادم : _قربونت برم کجایی ؟ اگه بدونی دخترت امروز سر کلاس چکار کرده ؟ صدای تق و توقی از توی آشپزخانه آمد که حتم داشتم مادر است .دکمه های مانتوام رو باز کردم و انداختم روی مبل . بعد پشت به آشپز خانه ، انتهای سالن ایستادم و باز در جواب سکوت مادر خواستم کمی شیطنت به خرج بدهم . دستانم رو باز کردم و بلند گفتم : _باشه ... پس نمیخوای جواب منو بدی ؟ بعد یه چرخ و فلک زدم و دوباره و سه باره تا مرز ورودی آشپزخانه رو طی کردم .وقتی دوباره روی پاهام بند شدم ، نگاهم خشک شد روی چهره ی مردی جوان که مقابلم ایستاده بود .نگاه روشن چشمانش و آن موهای خرمایی روشن ، چقدر آشنا بود! آشنایی نه چندان دور ...که کم کم کابوس نگاه پر از جدیتش مرا به یاد خاطراتم انداخت .خاطرات کودکی . ترسیده چند قدم عقب رفتم . تیپ و قیافه اش نشان می داد تازه از راه رسیده ، یه لیوان بزرگ دستش بود که همراه همان لیوان جلوتر آمد و بی مقدمه و سلام گفت : _جوجه اردک زشت ما چطوره ؟ لبام با ترس از هم باز شد : _هو ... هومن ! کنج لبش سر سوزنی بالا رفت : _نه ....حافظه ات خوب کار میکنه . باز لکنت زبان گرفتم .خاطرات مرور شد . زنده شد . اصلا انگار تکرار شد . قلبم پر تپش و تند شروع به زدن کرد که با همان سر سوزن نیشخند روی لبش ، زهره ترکم کرد و گفت : -پس حتما یادته که وقت رفتن بهت چی گفتم . تیر نامرئی جذبه ی نگاهش ، صاف نشست وسط دایره ی قرمز خطر . ترسیده جیغ زدم .که اخم کرد. دو قدم عقب رفتم که چند قدمی جلو امد و باز باعث جیغم شد .همون موقع در خانه باز شد و مادر سراسیمه پرسید: _چی شده ؟ بی اختیار زدم زیر گریه . نمی خواستم اینقدر نازک نارنجی باشم ولی هومن شده بود خود کابوس زندگی ام .اصلا اسم هومن مساوی بود با کابوس . من کابوس را با هومن معنا کرده بودم ، و حالا باز کابوس هایم زنده شده بود . هومن برگشته بود 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⚠️ تا حالا بہ ایݩ فکࢪ کردیݩ↯ کہ اگہ، نیّٺ ما از غذا خوردݩ،🍞 انرژے گرفتن🔗"! واسہ خدمٺ بہ امام زماݩ باشہ،😍 غذا خوࢪدنموݩ هم... عبادٺ بہ حساب میاد؟!🌱🧡" سعی کنیم همه کارامون نیت مهدوی داشته باشن💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دنــیا‌محـل‌استـࢪاحـت‌مــا بســیجےهـا‌نـیـسـت:)! 🖐🌱 ️⸀🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمایتهای قاطع سرباز نخبه ی انقلابی وژنرال اقتصادی ایران سردار دکتر ازحضرت آیت الله برای ایجاد 🇮🇷ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود، رنج دوران برده ایم💕 🇮🇷ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود، خون دلها خورده ایم🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به آدینه خوش آمدید 💖یک سبد دعای خوشبختی 🌸تقدیم به تک تک شما 💖آدینه تون معطر به عطر خدا 🌸تقدیم با بهترین آرزوها 💖روزتون پر برکت و عالی 🌸زندگی تون پراز خوشبختی 💖طاعات قبول حق
💌| عشق به حق، لازمه تشخیص درست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 در طول روز ۱۰۰صلوات به امام زمان (علیه السلام) هدیه کنیم. 🎙استاد عالی
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین صدای ظریف برخورد قاشق چایخوری با جداره ی داخلی لیوان چای مقابلم ، خونسردی پدر و لبخند روی لب مادر ، حتی نگاه گه گاه پسرک هیولایی روبه رویم ، همه روی اعصابم بود .شاید ده دقیقه ای می شد ، که لقمه ی نان و پنیر میان دستم منتظر یک گاز محکم بود و من همچنان درگیر همزدن چایی ام که دانه های شکر بیچاره خیلی وقت بود که زار می زدند :" حل شدیم بابا ...تو مشکل خودتو حل کن " بودم . -نسیم بسه ... چقدر اون لیوان چایی رو هم میزنی ! چرا صبحانتو نمی خوری ؟ لب گشودم به بهانه ای که نگاه جدی هومن با نگاهم به طور اتفاقی تلاقی کرد .دهان باز ماندم که چه بگویم که هومن همان طور که با نگاهش داشت ذره ذره قدرت جاذبه ی پر ابهت نگاهش را به خورد من می داد و با خونسردی لقمه اش را آرام آرام میجوید ، گفت : _انگار عجله ای نداری ، شایدم امروز کلاس نداری . سر مادر چرخید سمت من : _کلاس نداری ؟ مجبور به فرار از آن دایره ی مغناطیسی روشن نگاهش بودم تا زبانم قدرت تکلم را دوباره پیدا کند که موفق شدم .نگاهم پایین افتاد . درست در دایره ی لیوانی که هیچ شکری برای حل شدن در خودش نداشت . -نه ...امروز خونه می مونم . مادر باهمان خونسردی قبل گفت : _خب پس منوچهر ، نسیم و هومن خونه میمونن بیا ما بریم خرید واسه خونه . مثل برق گرفته ها سرم بالا آمد و همزمان با تکان شدیدی که خوردم گفتم : _نه ... نه ... من کلاس دارم . پدر نگاهم کرد .مادر هم همینطور و البته نگاه پسرک هیولا ئی . در محاصره ی این سه جفت چشم متعجب گفتم : _پروژه دارم ... یعنی ... یعنی باید برم کتابخونه واسه تحقیقم . پدر نگاهش را از من گرفت : _هومن کتاب زیاد داره .... رشته اش هم که با تو میخونه ،کمکت میکنه ... مگه نه هومن ؟ نگذاشتم هومن جواب دهد ، فوری گفتم : _نه ...نه .... این فرق داره ... باید حتما برم کتابخونه . مادر اینبار گفت : _خب باشه برو ... نفسم بعد از التهابی پر از اضطراب بالا آمد که مادر ادامه داد: _هومن جان تو لطف کن نسیم رو برسون کتابخونه. قلبم ایست کرد .ناله ای زدم و گفتم : _خودم میرم خب . باز نگاه متعجب مادر و پدر سمتم آمد : _حالت خوبه نسیم جان ؟خب هومن میرسونتت دیگه . وا رفتم .نگاهم باز بی اختیار رفت سمت پیروز میدان . باز آن تیک ظریف گوشه ی لبش که بالا رفته بود . پوزخند یا نیشخند ، هر چه بود ، داشت دیوانه ام می کرد . تازه دو روز از بازگشت هومن گذشته بود و مادر و پدر انگار هیچ خاطره ای از گذشته ی من و هومن به یاد نداشتند . انگار ترس من برای هر دویشان بیگانه بود. موقع جمع کردن میز صبحانه ، مادر کنار گوشم گفت : -نسیم جان ... هومن دیگه اون پسر چهارده ساله نیست که بخواد اذیتت کنه ، ترست بی مورده . دلم می خواست همون موقع زار می زدم تا مادر را متوجه این قضیه کنم که ترسم بی مورد نیست .من پشت پرده ی آن نگاه روشن ، هنوز هم نفرت را می دیدم . به وضوح ...مثل روز برایم روشن بود که هنوز از من متنفر است . چرا نباشد ؟ من کانون توجه پدر و مادر بودم .من باعث جدایی او از پدر و مادر شدم .من باعث پانزده سال دوری او از وطن بودم .چرا متنفر نباشد ؟ 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین مادر و پدر که رفتند ، من به بهانه ی پوشیدن لباس در اتاقم ، محکوم به تنهایی شدم .حالا باید یه بهانه ی دیگر برای نرفتن به کتابخانه جور می کردم تا در اتاقم بمانم .طول اتاق را پنج شش باری با تفکر طی کردم تا اینکه صدای چند ضربه به در مرا هول کرد: _حاضری ؟ ترسیده نفسم را حبس کردم : _نه ...یعنی ...من.... نمیخوام امروز برم کتابخونه . -چی ؟! -باشه یه روز دیگه . منتظر شنیدن جواب از هومن بودم که انگار قصد جواب دادن نداشت و رفت .نشستم لبه ی تخت . یه نفس بلند به سینه راه دادم تا ضربان قلبم باز به حالت تپش های منظم خودش برگردد که صدای هومن نگذاشت : _پس من میرم بیرون ، کار دارم . از شنیدن این جمله آنقدر ذوق کردم که بی توجه به صدای ذوق زده ام گفتم : _باشه . صدای پاهایش را شنیدم و از شدت ذوق همراه با نفسی عمیق از جا برخاستم .سمت در رفتم و گوشم را روی در گذاشتم .صدای در خروجی هم آمد . و ضربان قلبم به حالت نرمال خودش برگشت .فوری مانتوام را تنم کردم و مقنعه ی مشکی دانشگاهم رو روی سرم کشیدم و کوله پشتی ام را روی شانه ام انداختم .آرام و با احتیاط سمت پله ها رفتم . مرز همسطح پله ها و طبقه دوم ایستادم و سرکی به طبقه ی اول کشیدم . کسی نبود .نفسم با آسودگی از سینه بیرون آمد که نفس دوم محبوس شد با صدای : _پس هنوزم جوجه کوچولوی خونه ، از من میترسه ...آره؟ هومن بود .از پشت دیوار انتهای راهرو می آمد. میخکوب شدم و لکنت زبان گرفتم .تپش قلبم بالا رفت و باز نگاهش مثل همان روزی شد که مقابل چشمانش در استخر خانه دست و پا زدم و او فقط نظاره کرد : _م...من....من... قدم به قدم جلو می آمد .حاضر و آماده برای بردن من و دست ها درجیب شلوارش . یک قدم به عقب رفتم و پایم را بالاجبار روی اولین پله گذاشتم که پوزخندش همان یک ذره جراتم را هم گرفت .دویدم و از پله ها سرازیر شدم . او هم پشت سرم آمد .اصلا حساب قدم هایم را نداشتم . چهار تا پله ی آخر را با صورت رفتم و نقش زمین شدم . مچ دستم اولین عضوی بود که ضرب این سقوط را گرفت و داغ داغ شد . به زحمت وزنم را از روی مچ دستم برداشتم و با فشاری که به کف دستم دادم سعی کردم خودم را سر پا کنم که جیغم به هوا خواست .چنان درد سر سام آوری در مچ دستم پیچید که از همان درد فهمیدم دستم شکسته است .اما این تنها علامت تشخیص نبود. مچ دستم کاملا برگشته بود به خلاف جهت .در میان درد دستی که حتم داشتم شکسته ،صدای هومن را شنیدم: -بله ...شکسته...مثل اینکه باید به افتخارات جوجه اردک زشتمون ،کور بودن رو هم اضافه کنیم . حوصله ی شنیدن کنایه نداشتم .مچ دستم را گرفتم و در حالیکه از درد دستم ، انگار تمام تنم به درد آمده بود گفتم : _دستم ...آی خدا ..دستم . این چند کلمه زمزمه ی تکراری زیر لبم بود که هومن گفت : -خب حالا چکار کنیم ؟ می تونی تحمل کنی تا یک ساعت دیگه که پدر برگرده ، میتونی هم بر ترست غلبه کنی و به من اعتماد . انگار درد دستم از یادم رفت . اعتماد!! کم اعتماد کرده بودم ؟جواب اعتماد دختر بچه ی هفت ساله ای که هر بار یادش رفت که برادرش چه بر.سرش آورده ،.بلاهایی بود که به اسم اعتماد سرش آمد. -تحمل می کنم . و اینبار محکم و قوی برای تحمل درد، رفتم سمت کاناپه و نشستم . 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌸: 🌻خون شهیدان ما امتداد خون پاک شهیدان کربلاست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱⚔ چنـد دقیـــــقھ اے با محـــــمد حسـین پویانـــــفر...👌🏻