هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#تلنگر⚠️
تا حالا بہ ایݩ فکࢪ کردیݩ↯
کہ اگہ،
نیّٺ ما از غذا خوردݩ،🍞
انرژے گرفتن🔗"!
واسہ خدمٺ بہ امام زماݩ باشہ،😍
غذا خوࢪدنموݩ هم...
عبادٺ بہ حساب میاد؟!🌱🧡"
سعی کنیم همه کارامون نیت مهدوی داشته باشن💚
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
دنــیامحـلاستـࢪاحـتمــا
بســیجےهـانـیـسـت:)! 🖐🌱
️⸀🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمایتهای قاطع سرباز نخبه ی انقلابی وژنرال اقتصادی ایران سردار دکتر #سعید_محمد
ازحضرت آیت الله #رئیسی
برای ایجاد #دولت_مقتدر_وضد_فساد
🇮🇷ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود، رنج دوران برده ایم💕
🇮🇷ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود، خون دلها خورده ایم🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به آدینه خوش آمدید
💖یک سبد دعای خوشبختی
🌸تقدیم به تک تک شما
💖آدینه تون معطر به عطر خدا
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
💖روزتون پر برکت و عالی
🌸زندگی تون پراز خوشبختی
💖طاعات قبول حق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 در طول روز ۱۰۰صلوات به امام زمان (علیه السلام) هدیه کنیم.
🎙استاد عالی
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت23
صدای ظریف برخورد قاشق چایخوری با جداره ی داخلی لیوان چای مقابلم ، خونسردی پدر و لبخند روی لب مادر ، حتی نگاه گه گاه پسرک هیولایی روبه رویم ، همه روی اعصابم بود .شاید ده دقیقه ای می شد ، که لقمه ی نان و پنیر میان دستم منتظر یک گاز محکم بود و من همچنان درگیر همزدن چایی ام که دانه های شکر بیچاره خیلی وقت بود که زار می زدند :" حل شدیم بابا ...تو مشکل خودتو حل کن " بودم .
-نسیم بسه ... چقدر اون لیوان چایی رو هم میزنی ! چرا صبحانتو نمی خوری ؟
لب گشودم به بهانه ای که نگاه جدی هومن با نگاهم به طور اتفاقی تلاقی کرد .دهان باز ماندم که چه بگویم که هومن همان طور که با نگاهش داشت ذره ذره قدرت جاذبه ی پر ابهت نگاهش را به خورد من می داد و با خونسردی لقمه اش را آرام آرام میجوید ، گفت :
_انگار عجله ای نداری ، شایدم امروز کلاس نداری .
سر مادر چرخید سمت من :
_کلاس نداری ؟
مجبور به فرار از آن دایره ی مغناطیسی روشن نگاهش بودم تا زبانم قدرت تکلم را دوباره پیدا کند که موفق شدم .نگاهم پایین افتاد . درست در دایره ی لیوانی که هیچ شکری برای حل شدن در خودش نداشت .
-نه ...امروز خونه می مونم .
مادر باهمان خونسردی قبل گفت :
_خب پس منوچهر ، نسیم و هومن خونه میمونن بیا ما بریم خرید واسه خونه .
مثل برق گرفته ها سرم بالا آمد و همزمان با تکان شدیدی که خوردم گفتم :
_نه ... نه ... من کلاس دارم .
پدر نگاهم کرد .مادر هم همینطور و البته نگاه پسرک هیولا ئی . در محاصره ی این سه جفت چشم متعجب گفتم :
_پروژه دارم ... یعنی ... یعنی باید برم کتابخونه واسه تحقیقم .
پدر نگاهش را از من گرفت :
_هومن کتاب زیاد داره .... رشته اش هم که با تو میخونه ،کمکت میکنه ... مگه نه هومن ؟
نگذاشتم هومن جواب دهد ، فوری گفتم :
_نه ...نه .... این فرق داره ... باید حتما برم کتابخونه .
مادر اینبار گفت :
_خب باشه برو ...
نفسم بعد از التهابی پر از اضطراب بالا آمد که مادر ادامه داد:
_هومن جان تو لطف کن نسیم رو برسون کتابخونه.
قلبم ایست کرد .ناله ای زدم و گفتم :
_خودم میرم خب .
باز نگاه متعجب مادر و پدر سمتم آمد :
_حالت خوبه نسیم جان ؟خب هومن میرسونتت دیگه .
وا رفتم .نگاهم باز بی اختیار رفت سمت پیروز میدان .
باز آن تیک ظریف گوشه ی لبش که بالا رفته بود . پوزخند یا نیشخند ، هر چه بود ، داشت دیوانه ام می کرد .
تازه دو روز از بازگشت هومن گذشته بود و مادر و پدر انگار هیچ خاطره ای از گذشته ی من و هومن به یاد نداشتند . انگار ترس من برای هر دویشان بیگانه بود.
موقع جمع کردن میز صبحانه ، مادر کنار گوشم گفت :
-نسیم جان ... هومن دیگه اون پسر چهارده ساله نیست که بخواد اذیتت کنه ، ترست بی مورده .
دلم می خواست همون موقع زار می زدم تا مادر را متوجه این قضیه کنم که ترسم بی مورد نیست .من پشت پرده ی آن نگاه روشن ، هنوز هم نفرت را می دیدم . به وضوح ...مثل روز برایم روشن بود که هنوز از من متنفر است . چرا نباشد ؟ من کانون توجه پدر و مادر بودم .من باعث جدایی او از پدر و مادر شدم .من باعث پانزده سال دوری او از وطن بودم .چرا متنفر نباشد ؟
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت24
مادر و پدر که رفتند ، من به بهانه ی پوشیدن لباس در اتاقم ، محکوم به تنهایی شدم .حالا باید یه بهانه ی دیگر برای نرفتن به کتابخانه جور می کردم تا در اتاقم بمانم .طول اتاق را پنج شش باری با تفکر طی کردم تا اینکه صدای چند ضربه به در مرا هول کرد:
_حاضری ؟
ترسیده نفسم را حبس کردم :
_نه ...یعنی ...من.... نمیخوام امروز برم کتابخونه .
-چی ؟!
-باشه یه روز دیگه .
منتظر شنیدن جواب از هومن بودم که انگار قصد جواب دادن نداشت و رفت .نشستم لبه ی تخت . یه نفس بلند به سینه راه دادم تا ضربان قلبم باز به حالت تپش های منظم خودش برگردد که صدای هومن نگذاشت :
_پس من میرم بیرون ، کار دارم .
از شنیدن این جمله آنقدر ذوق کردم که بی توجه به صدای ذوق زده ام گفتم :
_باشه .
صدای پاهایش را شنیدم و از شدت ذوق همراه با نفسی عمیق از جا برخاستم .سمت در رفتم و گوشم را روی در گذاشتم .صدای در خروجی هم آمد .
و ضربان قلبم به حالت نرمال خودش برگشت .فوری مانتوام را تنم کردم و مقنعه ی مشکی دانشگاهم رو روی سرم کشیدم و کوله پشتی ام را روی شانه ام انداختم .آرام و با احتیاط سمت پله ها رفتم . مرز همسطح پله ها و طبقه دوم ایستادم و سرکی به طبقه ی اول کشیدم .
کسی نبود .نفسم با آسودگی از سینه بیرون آمد که نفس دوم محبوس شد با صدای :
_پس هنوزم جوجه کوچولوی خونه ، از من میترسه ...آره؟
هومن بود .از پشت دیوار انتهای راهرو می آمد.
میخکوب شدم و لکنت زبان گرفتم .تپش قلبم بالا رفت و باز نگاهش مثل همان روزی شد که مقابل چشمانش در استخر خانه دست و پا زدم و او فقط نظاره کرد :
_م...من....من...
قدم به قدم جلو می آمد .حاضر و آماده برای بردن من و دست ها درجیب شلوارش . یک قدم به
عقب رفتم و پایم را بالاجبار روی اولین پله گذاشتم که پوزخندش همان یک ذره جراتم را هم گرفت .دویدم و از پله ها سرازیر شدم . او هم پشت سرم آمد .اصلا حساب قدم هایم را نداشتم .
چهار تا پله ی آخر را با صورت رفتم و نقش زمین شدم .
مچ دستم اولین عضوی بود که ضرب این سقوط را گرفت و داغ داغ شد . به زحمت وزنم را از روی مچ دستم برداشتم و با فشاری که به کف دستم دادم سعی کردم خودم را سر پا کنم که جیغم به هوا خواست .چنان درد سر سام آوری در مچ دستم پیچید که از همان درد فهمیدم دستم شکسته است .اما این تنها علامت تشخیص نبود. مچ دستم کاملا برگشته بود به خلاف جهت .در میان درد دستی که حتم داشتم شکسته ،صدای هومن را شنیدم:
-بله ...شکسته...مثل اینکه باید به افتخارات جوجه اردک زشتمون ،کور بودن رو هم اضافه کنیم .
حوصله ی شنیدن کنایه نداشتم .مچ دستم را گرفتم و در حالیکه از درد دستم ، انگار تمام تنم به درد آمده بود گفتم :
_دستم ...آی خدا ..دستم .
این چند کلمه زمزمه ی تکراری زیر لبم بود که هومن گفت :
-خب حالا چکار کنیم ؟ می تونی تحمل کنی تا یک ساعت دیگه که پدر برگرده ، میتونی هم بر ترست غلبه کنی و به من اعتماد .
انگار درد دستم از یادم رفت . اعتماد!! کم اعتماد کرده بودم ؟جواب اعتماد دختر بچه ی هفت ساله ای که هر بار یادش رفت که برادرش چه بر.سرش آورده ،.بلاهایی بود که به اسم اعتماد سرش آمد.
-تحمل می کنم .
و اینبار محکم و قوی برای تحمل درد، رفتم سمت کاناپه و نشستم .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به آدینه خوش آمدید
💖یک سبد دعای خوشبختی
🌸تقدیم به تک تک شما
💖آدینه تون معطر به عطر خدا
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
💖روزتون پر برکت و عالی
🌸زندگی تون پراز خوشبختی
💖طاعات قبول حق
#پروفآیڶطورے🖼✨
#دخترونه#پسرونه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓
-- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هر کسی به قدر روزی
خود سهم دارد
سهم من از توچشمگریان زیر باران...
السلامعلیکیاحجهاللهفیارضه💔"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•|مشڪلےنیستـ✋🏻اگـر
•|مبلــ🛋نداریمودڪور...🔮
•|زینتخانہما😍
•|عڪسرخخامنہایستـ😌✨❤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهفته ای دوبارگریه میکنی برام😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپرهبرانه❤️
بااذن رهبـرم...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••📮
میگفٺ:↓
براۍآنچہاعتقاددارید
ایستادگۍکنید
حتیاگرهزینہاش
تنهاایستادنباشد!🤞🏿✨
|🧩|↜ #حاجاحمدمتوسلیان
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت25
نگاه سردی به من انداخت و باز با خونسردی سمت پله ها رفت .
تا آخرین پله ای که می رفت با لبخند نگاهم می کرد . شاید منتظر شنیدن یک آخ از من بود که نشنید .همین که از تیر رسم خارج شد با ناله ی خفیف دستم رو گرفتم توی بغلم و در حالیکه از شدت درد ، به جلو خم میشدم ، هر چی بلد بودم به ذهنم می آمد نثارش می کردم :
_هیولا ....گودزیلا ...درآکولا....وای خدا دستم ...بمیری الهی ...خون آشام ..ای وای ...دستم دستم...
شاید چند دقیقه ای از این بی تابی ام نگذشته بود که صدایش باز باعث سکوتم شد:
_پس درد داری .
از تامل گفتن همان سه کلمه معلوم بود ، که از تعجب نیست بلکه از تمسخر است .سرم بالا آمد. بالای پله ها ، کنار نرده های چوبی ایستاده بود ، ساعد دستانش را روی نرده ها گذاشته و به سمت جلو خم شده بود. و دقیق نگاهم میکرد.
پوزخندش همراه با نگاه منتظرش داشت طاقتم را کم می کرد که یکدفعه توانم تحلیل رفت و به صفر رسید :
-آره...خیلی درد دارم .
کمرش را صاف کرد و تمام قد مقابل نرده ها ایستاد ،جدی وسرد گفت :
_حاضر شو بریم دکتر.
لازم بود وگرنه درد را ترجیح می دادم به حضور در کنار کابوس زندگیم .اما درد دستم هر لحظه بیشتر می شد .حاضر بودم .فقط کفش هایم را پوشیدم و او جلوتر از من راه افتاد. پاترول مادر توی پارکینگ بود و خدا روشکر که بود وگرنه حوصله ی تاکسی گرفتن و منتظر شدن را نداشتم .حالا راحت تر ناله می زدم از مچ دستی که فکر می کردم به حتم شکسته .تا خود بیمارستان ناله زدم .بعد از گرفتن عکس دکتر گفت :
_مچ دست شما از سه جا شکسته اما یه ماه گچ می گیریم اگه جوش بخوره که هیچ وگرنه باید عمل بشه .
بعد مقداری مسکن برایم نوشت و من را راهی اتاق کچ کرد . داشتم از درد می مردم . روی تخت مخصوص دراز کشیدم که دکتر به هومن اشاره کرد:
_بازویش رو محکم بگیر .
اول متوجه ی منظور این حرف نشدم .هومن با یه دست بازویم رو گرفت که دکتر یکدفعه مچ دستم را کاملا صاف کرد و با اینکار حس کردم ،جانم را گرفت .نفسم بند آمد .شدت درد آنقدر بود که لحظه ای چشمانم تار شد .دکتر مشغول گچ گرفتن بود که گفت :
-از بیمارستان که رفتید ، یه نوشیدنی شیرین بهش بدید، مثل آب هویج ....به نظرم فشارشون افتاده .
نگاه جدی هومن سمتم آمد .هنوز خونسرد و آروم بود.
نگاه من اما به دست دکتر . با دستی گچ گرفته شده از بیمارستان بیرون آمدیم . درد دستم کمتر شده بود ولی از بین نرفته بود.توانم اما برای نالیدن کم شده بود. سرم را تکیه زده بودم به پشتی صندلی و در تفکری فیلسوفانه از حوادثی که پیش آمده بود ، بودم که هومن از ماشین پیاده شد .
نگاهم از کنار پنجره به او بود.لیوان آب هویجی از یک آبمیوه فروشی خرید و برگشت .جدی جدی حرف دکتر را پذیرفته بود؟!
-بیا...اینم واسه اینکه هم قندت بیاد بالا ، هم چشمای کورتون از کوری در بیاد.
لیوان آب هویج را گرفتم و با نی یه جرعه نوشیدم که ادامه داد:
_بد نگذره با لولو اومدی بیمارستان ؟...لولو می خورتت ها ...
سرم چرخید سمتش که جمله ی آخر را گفت :
-جوجه اردک زشت .
دلم شکست .ازخودم . شاید نباید ترسم را بروز می دادم تا اینگونه تحقیر نشوم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 وقتی ایمان داشته باشید آقاامام زمان عج ما را میبیند
#امامزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ظهور چیزی از جنس تحول در مدیریت جامعه است
👤صحبتهای مهم علیرضا پناهیان
🌸 در برنامه سمت خدا در مورد چگونگی نقش مردم در زمینهسازی ظهور
#سیاستوظهور
#امامزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
عمریست که در انتظار او ماندیم
در غربت سردخویش جا ماندیم
او منتظر ماست تا برګردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم
کاش صدای انا المهدی به گوش برسد
کاش این انتظار به پایان برسد
کاش یوسف زهرا به کنعان برسد
کاش کلبه احزان به گلستان برسد
کاش ته این قصه به کربلا نرسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا میخوای رأی بدی!؟؟
#ارسالیاعضا🌱
این بــار گُنه حــال مــرا بـَد ڪـــرده
انگـــار ڪـه اربــاب مــرا رَد ڪـــرده
یارب دلِ من پیش حسین است ولی
بـدجـور دلـم هـواے مشهد ڪــرده...(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت26
به خانه برگشتیم . مادر و پدر آمده بودند . تا در خانه را باز کردم ، مادر با دیدن دست گچ گرفته ام با تعجب هین بلندی کشید و پدر اخمی روانه ی هومن کرد.اما هومن خونسرد تر از حتی قبل گفت :
_خب وقتی جوجه اردک زشتتون کوره ، من چکار کنم ؟ پنج تا پله رو ندیده .
پدر حتی یه لحظه هم از اخمش نکاست و مادر سمتم آمد:
_نسیم خوبی ؟چیزی شده ؟دعواتون شده ؟
هومن پوزخند زد و به جای من جواب داد:
_آره دعوامون شد ...انداختمش توی استخر تا خفه اش کنم که نشد دستش شکست ...مادر من ، بس کن توروخدا ... من اگه بخوام بلایی سرش بیارم ورش نمی دارم ببرمش بیمارستان .
بعد سرشو جلوی صورتم کشید و با جدیت گفت :
موش کور چشماتو باز کن تا گناه کور بودنت کسی رو متهم نکنه .
پدر بلند صدا زد :
_هومن !
هومن عصبی سوئیچ پاترول رو انداخت روی میز ناهار خوری و بی هیچ حرفی از پله ها بالا رفت .
مادر آرام پرسید :حقیقتش رو بگو چی شده نسیم ؟
-هیچی از پله ها افتادم .
مادر نگاهی به پدر انداخت و با اخم گفت :
_منوچهر چرا سرش داد زدی ؟
اما با اینحال ، پدر عصبی جواب داد:
_طرز حرف زدنشو ندیدی ...من اصلا کاری به این دوتا ندارم ،این چه طرز حرف زدنه !
همین کم بود .همین که در طی دو روز برگشت هومن به خانه ، دستم بشکنه و کدورت پیش بیاید و پدر از هومن دلخور شود، من از هومن بترسم ، هومن با همه قهر کند و خلاصه آشوبی به پا شود .
اما امید داشتم این دلخوری ها و سکوت ها با مهمانی خانه ی عمه مهتاب که به مناسبت بازگشتش به ایران ترتیب داده بود ، برطرف شود .
بعداز سه چهار روز سکوت سخت ،آماده ی دعوتی خانه ی عمه مهتاب شدیم .بهترین مانتوام را پوشیدم .می خواستم بعد از پانزده سال در نظر عمه مهتاب بهتر از جوجه اردک زشت گذشته جلوه کنم .تنها قصدم همین بود و بس اما با ورودم به خونه ی عمه مهتاب تازه به یاد یک نفر افتادم . یک نفر که در خاطره های کودکیم خاکستری بود و حالا برگشته بود.
مثل هومن ، از او نمی ترسیدم ، اما حس خوبی هم به او نداشتم .بهنام .
نگاهش همان پسرک پانزده سال پیش بود اما اینبار از دیدن من جا خورد.شاید بخاطر دست شکسته ام بود.
اما من جا نخوردم .بهنام همان بهنام بود.گرچه حالا به نظرم خوش تیپ و خوش لباستر بود و جذابیت بیشتری پیدا کرده بود .خط لبش سمت لبخند کشیده شد و لبانش با یک کلمه از هم جدا شد :
_سلام .
لبخندش باعث لبخند من شد :
_سلام .
با حفظ همان لبخند گفت :
_نسیم !؟
انگار مرا نشناخته بود که آنطور با تعجب پرسید .سری تکان دادم که نیم دایره ی لبخندش کامل شد :
-چقدر تغییر کردید شما !
به کنایه گفتم :
_ولی شما زیاد تغییر نکردید ، هنوزم سگتون ویلی ، از شما حرف شنوی داره ؟
کنایه ام را وصله زد و به خاطرات گذشته و خندید :
-کینه ای هستید پس .
-نه ولی بعضی خاطره ها ماندگار میشه .
عمه مهتاب میان صحبت من و بهنام فاصله انداخت و بلند گفت :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔰خطبه های مرحوم آیت الله العظمی علی اکبر مشکینی(ره) قبل از انتخابات:
🔹صحنه انتخابات صحنه کربلا است.
🎪کسی که در انتخابات شرکت نمی کند گویا دارد یزید را یاری می کند.
🎯کسی که در انتخابات شرکت می کند ولی رای سفید می دهد انگار در کربلا است ولی تیر به سوی هدف خاصی نمی اندازد.
🗡کسی که به غیر صالح رای می دهد گویا دارد علیه امام حسین شمشیر می زند.
❇️کسی که می گردد و اصلح را انتخاب می کند گویا دارد از امام حسین دفاع می کند.
🗳رأی مسئولیت آور است.
☝️🏻با دقت و بصیرت رأی دهیم.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝