فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 در طول روز ۱۰۰صلوات به امام زمان (علیه السلام) هدیه کنیم.
🎙استاد عالی
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت23
صدای ظریف برخورد قاشق چایخوری با جداره ی داخلی لیوان چای مقابلم ، خونسردی پدر و لبخند روی لب مادر ، حتی نگاه گه گاه پسرک هیولایی روبه رویم ، همه روی اعصابم بود .شاید ده دقیقه ای می شد ، که لقمه ی نان و پنیر میان دستم منتظر یک گاز محکم بود و من همچنان درگیر همزدن چایی ام که دانه های شکر بیچاره خیلی وقت بود که زار می زدند :" حل شدیم بابا ...تو مشکل خودتو حل کن " بودم .
-نسیم بسه ... چقدر اون لیوان چایی رو هم میزنی ! چرا صبحانتو نمی خوری ؟
لب گشودم به بهانه ای که نگاه جدی هومن با نگاهم به طور اتفاقی تلاقی کرد .دهان باز ماندم که چه بگویم که هومن همان طور که با نگاهش داشت ذره ذره قدرت جاذبه ی پر ابهت نگاهش را به خورد من می داد و با خونسردی لقمه اش را آرام آرام میجوید ، گفت :
_انگار عجله ای نداری ، شایدم امروز کلاس نداری .
سر مادر چرخید سمت من :
_کلاس نداری ؟
مجبور به فرار از آن دایره ی مغناطیسی روشن نگاهش بودم تا زبانم قدرت تکلم را دوباره پیدا کند که موفق شدم .نگاهم پایین افتاد . درست در دایره ی لیوانی که هیچ شکری برای حل شدن در خودش نداشت .
-نه ...امروز خونه می مونم .
مادر باهمان خونسردی قبل گفت :
_خب پس منوچهر ، نسیم و هومن خونه میمونن بیا ما بریم خرید واسه خونه .
مثل برق گرفته ها سرم بالا آمد و همزمان با تکان شدیدی که خوردم گفتم :
_نه ... نه ... من کلاس دارم .
پدر نگاهم کرد .مادر هم همینطور و البته نگاه پسرک هیولا ئی . در محاصره ی این سه جفت چشم متعجب گفتم :
_پروژه دارم ... یعنی ... یعنی باید برم کتابخونه واسه تحقیقم .
پدر نگاهش را از من گرفت :
_هومن کتاب زیاد داره .... رشته اش هم که با تو میخونه ،کمکت میکنه ... مگه نه هومن ؟
نگذاشتم هومن جواب دهد ، فوری گفتم :
_نه ...نه .... این فرق داره ... باید حتما برم کتابخونه .
مادر اینبار گفت :
_خب باشه برو ...
نفسم بعد از التهابی پر از اضطراب بالا آمد که مادر ادامه داد:
_هومن جان تو لطف کن نسیم رو برسون کتابخونه.
قلبم ایست کرد .ناله ای زدم و گفتم :
_خودم میرم خب .
باز نگاه متعجب مادر و پدر سمتم آمد :
_حالت خوبه نسیم جان ؟خب هومن میرسونتت دیگه .
وا رفتم .نگاهم باز بی اختیار رفت سمت پیروز میدان .
باز آن تیک ظریف گوشه ی لبش که بالا رفته بود . پوزخند یا نیشخند ، هر چه بود ، داشت دیوانه ام می کرد .
تازه دو روز از بازگشت هومن گذشته بود و مادر و پدر انگار هیچ خاطره ای از گذشته ی من و هومن به یاد نداشتند . انگار ترس من برای هر دویشان بیگانه بود.
موقع جمع کردن میز صبحانه ، مادر کنار گوشم گفت :
-نسیم جان ... هومن دیگه اون پسر چهارده ساله نیست که بخواد اذیتت کنه ، ترست بی مورده .
دلم می خواست همون موقع زار می زدم تا مادر را متوجه این قضیه کنم که ترسم بی مورد نیست .من پشت پرده ی آن نگاه روشن ، هنوز هم نفرت را می دیدم . به وضوح ...مثل روز برایم روشن بود که هنوز از من متنفر است . چرا نباشد ؟ من کانون توجه پدر و مادر بودم .من باعث جدایی او از پدر و مادر شدم .من باعث پانزده سال دوری او از وطن بودم .چرا متنفر نباشد ؟
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت24
مادر و پدر که رفتند ، من به بهانه ی پوشیدن لباس در اتاقم ، محکوم به تنهایی شدم .حالا باید یه بهانه ی دیگر برای نرفتن به کتابخانه جور می کردم تا در اتاقم بمانم .طول اتاق را پنج شش باری با تفکر طی کردم تا اینکه صدای چند ضربه به در مرا هول کرد:
_حاضری ؟
ترسیده نفسم را حبس کردم :
_نه ...یعنی ...من.... نمیخوام امروز برم کتابخونه .
-چی ؟!
-باشه یه روز دیگه .
منتظر شنیدن جواب از هومن بودم که انگار قصد جواب دادن نداشت و رفت .نشستم لبه ی تخت . یه نفس بلند به سینه راه دادم تا ضربان قلبم باز به حالت تپش های منظم خودش برگردد که صدای هومن نگذاشت :
_پس من میرم بیرون ، کار دارم .
از شنیدن این جمله آنقدر ذوق کردم که بی توجه به صدای ذوق زده ام گفتم :
_باشه .
صدای پاهایش را شنیدم و از شدت ذوق همراه با نفسی عمیق از جا برخاستم .سمت در رفتم و گوشم را روی در گذاشتم .صدای در خروجی هم آمد .
و ضربان قلبم به حالت نرمال خودش برگشت .فوری مانتوام را تنم کردم و مقنعه ی مشکی دانشگاهم رو روی سرم کشیدم و کوله پشتی ام را روی شانه ام انداختم .آرام و با احتیاط سمت پله ها رفتم . مرز همسطح پله ها و طبقه دوم ایستادم و سرکی به طبقه ی اول کشیدم .
کسی نبود .نفسم با آسودگی از سینه بیرون آمد که نفس دوم محبوس شد با صدای :
_پس هنوزم جوجه کوچولوی خونه ، از من میترسه ...آره؟
هومن بود .از پشت دیوار انتهای راهرو می آمد.
میخکوب شدم و لکنت زبان گرفتم .تپش قلبم بالا رفت و باز نگاهش مثل همان روزی شد که مقابل چشمانش در استخر خانه دست و پا زدم و او فقط نظاره کرد :
_م...من....من...
قدم به قدم جلو می آمد .حاضر و آماده برای بردن من و دست ها درجیب شلوارش . یک قدم به
عقب رفتم و پایم را بالاجبار روی اولین پله گذاشتم که پوزخندش همان یک ذره جراتم را هم گرفت .دویدم و از پله ها سرازیر شدم . او هم پشت سرم آمد .اصلا حساب قدم هایم را نداشتم .
چهار تا پله ی آخر را با صورت رفتم و نقش زمین شدم .
مچ دستم اولین عضوی بود که ضرب این سقوط را گرفت و داغ داغ شد . به زحمت وزنم را از روی مچ دستم برداشتم و با فشاری که به کف دستم دادم سعی کردم خودم را سر پا کنم که جیغم به هوا خواست .چنان درد سر سام آوری در مچ دستم پیچید که از همان درد فهمیدم دستم شکسته است .اما این تنها علامت تشخیص نبود. مچ دستم کاملا برگشته بود به خلاف جهت .در میان درد دستی که حتم داشتم شکسته ،صدای هومن را شنیدم:
-بله ...شکسته...مثل اینکه باید به افتخارات جوجه اردک زشتمون ،کور بودن رو هم اضافه کنیم .
حوصله ی شنیدن کنایه نداشتم .مچ دستم را گرفتم و در حالیکه از درد دستم ، انگار تمام تنم به درد آمده بود گفتم :
_دستم ...آی خدا ..دستم .
این چند کلمه زمزمه ی تکراری زیر لبم بود که هومن گفت :
-خب حالا چکار کنیم ؟ می تونی تحمل کنی تا یک ساعت دیگه که پدر برگرده ، میتونی هم بر ترست غلبه کنی و به من اعتماد .
انگار درد دستم از یادم رفت . اعتماد!! کم اعتماد کرده بودم ؟جواب اعتماد دختر بچه ی هفت ساله ای که هر بار یادش رفت که برادرش چه بر.سرش آورده ،.بلاهایی بود که به اسم اعتماد سرش آمد.
-تحمل می کنم .
و اینبار محکم و قوی برای تحمل درد، رفتم سمت کاناپه و نشستم .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به آدینه خوش آمدید
💖یک سبد دعای خوشبختی
🌸تقدیم به تک تک شما
💖آدینه تون معطر به عطر خدا
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
💖روزتون پر برکت و عالی
🌸زندگی تون پراز خوشبختی
💖طاعات قبول حق
#پروفآیڶطورے🖼✨
#دخترونه#پسرونه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓
-- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هر کسی به قدر روزی
خود سهم دارد
سهم من از توچشمگریان زیر باران...
السلامعلیکیاحجهاللهفیارضه💔"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•|مشڪلےنیستـ✋🏻اگـر
•|مبلــ🛋نداریمودڪور...🔮
•|زینتخانہما😍
•|عڪسرخخامنہایستـ😌✨❤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهفته ای دوبارگریه میکنی برام😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝