eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
اوهام پارت 15 نویسنده : مرضیه یگانه لبخند نیشداری زد : _ خوبه... پس اونقدر که من فکر میکنم خنگ نیستی. نمیدونم چرا با اون حرفی که زد باز اصرار کردم : _هومن بیا باهم بازی کنیم ایندفعه قول میدم نپرم توی استخر. با اونکه نگاهش هنوز هم مثل روزی که منو به هوای توپش انداخت توی استخر ، سرد بود اما باز اصرار کردم : _خواهش میکنم. کمی نگاهم کرد و گفت : _باشه ایندفعه من پلیس میشم تو دزد. جیغی از خوشحالی زدم که کلت اسباب بازیش رو برداشت و گفت : _دنبالم بیا. باز هم بهش اعتماد کردم . ته ته حیاط یه اتاقک کوچک بود. قفلشو باز کرد و گفت : _برو تو. _اینجا تاریکه میترسم. _تو رو دستگیر کردم ، اینجا زندانته ، اگه نمیری ، باهات بازی نمیکنم. _ باشه باشه. وارد اتاقک تاریک شدم و به خرت و پرت هایی که نامرتب روی هم ریخته بودن ، خیره. همون موقع هومن از توی خرت و پرت ها یه تیکه طناب پیدا کرد و گفت: _ باید دستاتم ببندم. و بعد خم شد و دستام رو بست. دزد خوبی بودم. اونقدر خوب که چیزی ندزدیده زندانی شدم ولی اعتراضی نکردم. هومن یه نگاه به من انداخت و گفت : _حالا من دارم میرم اگه جیغ و داد کنی ، دیگه باهات بازی نمیکنم. _باشه. و واقعا رفت. حتی قفل درو هم زد. اولش هنوز فکر میکردم اینم جزء بازیه ، و منتظر شدم. اما وقتی انتظارم به یه ساعت و دو ساعت کشید و خبری از هومن نشد ، گریه ام گرفت. اما بازم سر قولم موندم و جیغ نزدم. آروم گریه میکردم که هومن اومد. تا در انباری رو باز کرد ، صدای گریه ام بالا رفت. _کجا بودی ؟ من ترسیدم. نگاهم کرد و گفت: _دماغتو جمع کن دماغو. اعتنایی نکردم و باز گفتم : _منو از اینجا ببر... من پلیس بازی دوست ندارم. _ نمیشه تازه اومدم دهنتم ببندم. گریه ام بیشتر شد: _نه... نمیخوام... خسته شدم... اینجا سرده ، گشنمه... میخوام برگردم خونه. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💜🖇 عشق‌باتومعناپیدامیڪنھ✨🌿 حضࢪت‌دلبࢪ…'☁️♥️🔐 ‌‌🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنده باد ایران🇮🇷♥️..... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ⓢⓣⓞⓡⓘ خودت‌خبر‌داری‌چقدر‌خرابہ‌حالم💔! مَحْبٓوبیٓ‌حُسِیْن _________ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 😊✋ صبح زیباتون بخیر 🌹 🍃 خوش آمدید 😊 🌿صبحتون پرازانرژی 🌹آرزومی کنم 🌿درهای خوشبختی 🌹عـشق 🌿مهربانی 🌹وموفقیت 🌿همیشه به روی شما 🌹باز باشه
🌱🌸 روایت‌داریم‌ڪه‌اغلب‌جهنمی‌ها، جهنمی‌زبان‌هستند. فڪرنڪنیدهـمه‌شراب‌مۍخورند وازدیوارمردم‌بـالامۍرونـد. یڪ‌مـشت‌مومـنِ مقـدّس را مۍآورندجـهنم. اۍآقاتوڪه‌همیشه‌هیئت‌بـودی‌ مـسجـدبودی! 😏 درصف‌نمازجماعت‌می‌نشینندوآبرو مۍبرند. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین نویسنده : مرضیه یگانه صداش رو بلند کرد و گفت : _بچه نه نه ... پس واسه چی هی میگی بیا بازی ... مثلا دزدا تو رو گروگان گرفتند ، منم پلیسم ، باید صبرکنی تا آزادت کنم . صدای گریه ام بلند شد : _من می ترسم هومن ... اینجا تاریکه . -اَه ... باز که دماغت راه افتاد . توجهی به کنایه هاش نکردم و همچنان زار زدم که علاوه بر دستای بسته ام ، دهانم رو هم با یک روسری بست و رفت . هوا تاریک شده بود . نمی دونم ساعت چند بود ولی مطمئناً روز نبود و من ، دو سه ساعتی بود که توی انباری گروگان گرفته شده بودم . همچنان زار می زدم و از ترس توی تاریکی مطلق انباری گاهی جیغی خفه ، که از پشت نوار باریک روسری جلوی دهانم ، صدایی خارج نمیشد . صدام از شدت گریه و جیغ گرفت . خسته شدم و خبری از هومن نشد که نشد . سرم رو تکیه زدم به دیوار و چشمای خسته ام از اونهمه گریه و زاری به خواب رفت .خواب بودم که حس کردم چیزی از زیر پاچه ی شلوارم بالا رفت . یه جونور ریز و چندش آور . دست بسته با آن دهان بند ، محکم فقط پا زدم .اما اینطوری نمیشد . به زحمت روی دو پام ایستادم و پریدم .نه اینکه به مغز کوچکم ، این راه حل خطور کند . بلکه فقط از ترس از جا پریدم و در حالیکه مدام با جیغ هایی خفه بالا و پایین می پریدم ، با صدایی نامفهوم می گفتم : _مامان . خیلی ترسیده بودم .حالا دیگه خبری از اون جونور کوچولو نبود و فقط ترس بود و تاریکی و تفکراتی که آمدن یه هیولا یا شَبه را داشت توی ذهنم ، متولد میکرد. سمت در انباری رفتم و در حالیکه محکم خودمو به در آهنی انباری می کوبیدم به زحمت جیغ می زدم . دیگه صدایی ازم در نمیومد و حتی به ذهن کوچک و ترسیده ام نرسید که با همون دستای بسته ، دستمال جلوی دهانم رو بردارم . سرما هم داشت کم کم بر من غالب می شد و لرزی از سرما به لرزی که از ترس داشتم ، افزوده شد . اما هیچ اتفاقی نیافتاد .نه کسی صدام رو از اون فاصله ی طولانی با خانه شنید و نه حتی هومن به سراغم اومد . همونجا کنار در افتادم و از بس گریه کردم و زار زدم ، به خواب رفتم یا بیهوش شدم . نمی دونم چی شد ولی وقتی خورشید بالا اومد و روز شد ، صدای فریادهای مادر رو از توی حیاط شنیدم . چشمام اونقدر از شدت گریه های شبانه می سوخت که حتی باز هم نشد .اما در انباری چرا و صدای فریاد مادر و پدر : _نسیم جان ...نسیم . آسوده خاطر از پایان اونهمه ترس و دلهره ، به خواب عمیقی فرو رفتم و حتی در میان خواهش های مادر هم چشم باز نکردم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
پشتِ سنگر مجازی با خودمون چند چندیم؟! 🌿