اوهام
پارت 15
نویسنده : مرضیه یگانه
لبخند نیشداری زد :
_ خوبه... پس اونقدر که من فکر میکنم خنگ نیستی.
نمیدونم چرا با اون حرفی که زد باز اصرار کردم :
_هومن بیا باهم بازی کنیم ایندفعه قول میدم نپرم توی استخر.
با اونکه نگاهش هنوز هم مثل روزی که منو به هوای توپش انداخت توی استخر ، سرد بود اما باز اصرار کردم :
_خواهش میکنم.
کمی نگاهم کرد و گفت :
_باشه ایندفعه من پلیس میشم تو دزد.
جیغی از خوشحالی زدم که کلت اسباب بازیش رو برداشت و گفت :
_دنبالم بیا.
باز هم بهش اعتماد کردم . ته ته حیاط یه اتاقک کوچک بود. قفلشو باز کرد و گفت :
_برو تو.
_اینجا تاریکه میترسم.
_تو رو دستگیر کردم ، اینجا زندانته ، اگه نمیری ، باهات بازی نمیکنم.
_ باشه باشه.
وارد اتاقک تاریک شدم و به خرت و پرت هایی که نامرتب روی هم ریخته بودن ، خیره.
همون موقع هومن از توی خرت و پرت ها یه تیکه طناب پیدا کرد و گفت:
_ باید دستاتم ببندم.
و بعد خم شد و دستام رو بست. دزد خوبی بودم. اونقدر خوب که چیزی ندزدیده زندانی شدم ولی اعتراضی نکردم.
هومن یه نگاه به من انداخت و گفت :
_حالا من دارم میرم اگه جیغ و داد کنی ، دیگه باهات بازی نمیکنم.
_باشه.
و واقعا رفت. حتی قفل درو هم زد. اولش هنوز فکر میکردم اینم جزء بازیه ، و منتظر شدم. اما وقتی انتظارم به یه ساعت و دو ساعت کشید و خبری از هومن نشد ، گریه ام گرفت. اما بازم سر قولم موندم و جیغ نزدم. آروم گریه میکردم که هومن اومد. تا در انباری رو باز کرد ، صدای گریه ام بالا رفت.
_کجا بودی ؟ من ترسیدم.
نگاهم کرد و گفت:
_دماغتو جمع کن دماغو.
اعتنایی نکردم و باز گفتم :
_منو از اینجا ببر... من پلیس بازی دوست ندارم.
_ نمیشه تازه اومدم دهنتم ببندم.
گریه ام بیشتر شد:
_نه... نمیخوام... خسته شدم... اینجا سرده ، گشنمه... میخوام برگردم خونه.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رهبرانہ💜🖇
عشقباتومعناپیدامیڪنھ✨🌿
حضࢪتدلبࢪ…'☁️♥️🔐
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنده باد ایران🇮🇷♥️.....
#چريڪے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ⓢⓣⓞⓡⓘ
خودتخبرداریچقدرخرابہحالم💔!
#دلتنگے
مَحْبٓوبیٓحُسِیْن
#اسٺورے
_________
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#دوڪلامحرفحساب 🌱🌸
روایتداریمڪهاغلبجهنمیها،
جهنمیزبانهستند.
فڪرنڪنیدهـمهشرابمۍخورند
وازدیوارمردمبـالامۍرونـد.
یڪمـشتمومـنِ مقـدّس را
مۍآورندجـهنم.
اۍآقاتوڪههمیشههیئتبـودی
مـسجـدبودی! 😏
درصفنمازجماعتمینشینندوآبرو
مۍبرند.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت16
نویسنده : مرضیه یگانه
صداش رو بلند کرد و گفت :
_بچه نه نه ... پس واسه چی
هی میگی بیا بازی ... مثلا دزدا تو رو گروگان گرفتند ، منم پلیسم ، باید صبرکنی تا آزادت کنم .
صدای گریه ام بلند شد :
_من می ترسم هومن ... اینجا تاریکه .
-اَه ... باز که دماغت راه افتاد .
توجهی به کنایه هاش نکردم و همچنان زار زدم که علاوه بر دستای بسته ام ، دهانم رو هم با یک روسری بست و رفت . هوا تاریک شده بود . نمی دونم ساعت چند بود ولی مطمئناً روز نبود و من ، دو سه ساعتی بود که توی انباری گروگان گرفته شده بودم . همچنان زار می زدم و از ترس توی تاریکی مطلق انباری گاهی جیغی خفه ، که از پشت نوار باریک روسری جلوی دهانم ، صدایی خارج نمیشد . صدام از شدت گریه و جیغ گرفت .
خسته شدم و خبری از هومن نشد که نشد . سرم رو تکیه زدم به دیوار و چشمای خسته ام از اونهمه گریه و زاری به خواب رفت .خواب بودم که حس کردم چیزی از زیر پاچه ی شلوارم بالا رفت . یه جونور ریز و چندش آور . دست بسته با آن دهان بند ، محکم فقط پا زدم .اما اینطوری نمیشد . به زحمت روی دو پام ایستادم و پریدم .نه اینکه به مغز کوچکم ، این راه حل خطور کند .
بلکه فقط از ترس از جا پریدم و در حالیکه مدام با جیغ هایی خفه بالا و پایین می پریدم ، با صدایی نامفهوم می گفتم :
_مامان .
خیلی ترسیده بودم .حالا دیگه خبری از اون جونور کوچولو نبود و فقط ترس بود و تاریکی و تفکراتی که آمدن یه هیولا یا شَبه را داشت توی ذهنم ، متولد میکرد. سمت در انباری رفتم و در حالیکه محکم خودمو به در آهنی انباری می کوبیدم به زحمت جیغ می زدم . دیگه صدایی ازم در نمیومد و حتی به ذهن کوچک و ترسیده ام نرسید که با همون دستای بسته ، دستمال جلوی دهانم رو بردارم .
سرما هم داشت کم کم بر من غالب می شد و لرزی از سرما به لرزی که از ترس داشتم ، افزوده شد .
اما هیچ اتفاقی نیافتاد .نه کسی صدام رو از اون فاصله ی طولانی با خانه شنید و نه حتی هومن به سراغم اومد . همونجا کنار در افتادم و از بس گریه کردم و زار زدم ، به خواب رفتم یا بیهوش شدم .
نمی دونم چی شد ولی وقتی خورشید بالا اومد و روز شد ، صدای فریادهای مادر رو از توی حیاط شنیدم .
چشمام اونقدر از شدت گریه های شبانه می سوخت که حتی باز هم نشد .اما در انباری چرا و صدای فریاد مادر و پدر :
_نسیم جان ...نسیم .
آسوده خاطر از پایان اونهمه ترس و دلهره ، به خواب عمیقی فرو رفتم و حتی در میان خواهش های مادر هم چشم باز نکردم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝