رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت45
تا حاضر شدم و سوار ماشین ، ده دقیقه بیشتر نشد ولی انگار اون ده دقیقه برای هومن اندازه ی یک ساعت طول کشید که تا در ماشین رو بستم فریاد زد :
_میذاشتی فردا تشریف می آوردی .
-من که زود اومدم .
با عصبانیت فرمان ماشین رو چرخوند و زیر لب غر زد .نجوا بود ولی سوت سین هایش رو خوب می شنیدم . که لقمه ای که مادر گرفته بود رو از کوله ام بیرون کشیدم و آروم زمزمه کردم :
_لقمه میخوای ؟
جوابی نداد و من از ترس سکوت کردم و در عوض از فرصت استفاده برای مرور سئوال و جواب هایی که فریبا فرستاده بود.
به دانشگاه رسیدیم . کتاب به دست وارد کلاس شدم و ترجیح دادم وانمود کنم که وقت نداشتم کنفرانس رو آماده کنم . هنوز هومن نیومده ، با ورودم به کلاس ، سراغ فریبا رفتم و با لبخندی از سر شوق گفتم :
-شاهکار کردی دختر .
-سئوالا خوب بود؟
-عالی ...
فریبا بیشتر از من ذوق کرد و گفت :
-سورپرایزش کن پس .
با چشمکی گفتم :
_نقشه دارم واسش حالا ببین و کیف کن .
طولی نکشید که هومن آمد و سکوت حاکم شد . با همان کیف چرم قهوه ای رنگش . و آن ابهت پر جذبه ای که کلاس را به سکوت وا داشت. پشت میزش که نشست ، نگاه سرد و یخ زده اش رو اول از همه به من دوخت و با یه لبخند نامحسوس گفت :
_خب خانم افراز ، منتظر کنفرانستون هستم .
در حالیکه ژست متعجبی به خودم می گرفتم گفتم :
_اما ...فکر کردم که ... دیروز ... با حرفی که ... گفتید هرچی صلاحه ....
صدای عصبی اش توی کل کلاس پیچید:
-بهونه می آورید خانم افراز ؟ می خواید بگید شما دیروز با من بودید ؟ حتماً منم گفتم کنفرانستون رو کنسل کنید ؟!
صدای خنده و تمسخر بچه ها بلند شد.
می دونستم ...می دونستم که زیر قولش می زنه ، از او بعید نبود .فقط متعجب از قولی که داد و حالا زیرش زد ، نگاهش کردم که مصمم و جدی ، البته با همان لبخند نامحسوس گفت :
_مجبورم یک نمره ی منفی براتون بذارم تا ....
نگذاشتم ادامه ی " تا " را بگوید . از جا برخاستم و گفتم :
_من کنفرانسم رو آماده کردم استاد.
سرش متعجب بالا آمد و خیلی زود با جدیت ، تعجب نشسته در نگاهش را پس زد :
-پس منتظریم .
مصمم سمت سکوی کلاس رفتم و ایستاده مقابل همکلاسی هایم گفتم :
_دوستان عزیز ... من مبحث کنفرانس ام رو با طرح سئوال و جواب ارائه میدم . اولین سئوال من از شما اینه ، لطفا بفرمایید که سیستم عامل چیست ؟
بچه ها بحث رو به شوخی گرفتند و یکی گفت :
-عاملی که باعث سیستم میشه .
صدای خنده ی همه به هوا برخاست که با صدای فریاد بلند هومن ، یکدفعه سکوت برقرار شد :
_دلتون نمره ی منفی میخواد ؟
نگاهی به برگه ی سئوالاتم کردم و مصمم زل زدم به چشمان آقای لطفی ، بامزه ی کلاس که سعی کرد ، جواب ها را سمت شوخی و خنده بکشاند و گفتم :
_نرم افزاری است که وسیله ی بین کاربران با سیستم کامپیوتری ست . دستورات را از کاربران دریافت و با پردازش آن ها و ترجمه به زبان قابل درک کامپیوتر ، آن ها را اجرا می کند .
اما سئوال دوم ، به نظر شما با توجه به این تعریف ، اهداف سیستم عامل چیه؟
اینبار سکوتی متفکرانه در جمع حاکم شد و با سکوت همه ، باز هم خودم مجبور به جواب شدم :
_ الف) ایجاد یک سطح ارتباطی بهتر بین کاربران و سیستم .
ب) بهترین و اقتصادی ترین نحوه استفاده از سخت افزار.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨آرزو میکنم از همین حالا
🎉از زمین و زمان برایتان
✨خوشبختی ببارد
🎉و نیروی عظیم عشق
✨همراهتان باشد
🎉تا همهٔ کارها به بهترین شکل
✨پیش برود
🎉شبتون پر از لبخند و مهربانی
#شـب_خـوش
-------------------
سلاااام😍
عشق و زیبایی طبیعت🌸🍃
گوارای وجودتان
گذر لحظه هایتان
لبریز از آرامش
عشق و شادی🌸🍃
با یک بغل
شمیم سرسبز گلها . . .
#روزتونپرازانرژی🌸🍃
╰══•◍⃟🌾•══╯
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗝 شاهکلید ورود برکات به زندگی...
#سبکزندگیاسلامی
#استادعالی
______________
🌱|🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفتبهزندگیتنِگاهڪن ..
مراقبباشبہچیزییاڪسےدلبستهنباشي؛
حتیاگھبهیڪمدادوابستهای،
اونوهدیهبدهبہدیگران:)'
وابستگی حتی بہ چیزایِ ڪوچیک مثل
یه چوب کبریت توی انبارِ ڪاهه!-
#رِفیقبهنگهبانیدلتمشغولییانھ؟/:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت46
زیر نگاه بی تفسیر هومن ، کنفرانسم را ارائه کردم و بعد همراه با لبخندی که نمی توانستم مهارش کنم ، جواب نگاه خیره اش را دادم . مثل کوهی از یخ نگاهم کرد و گفت :
_می تونید بشینید .
باقدم هایی استوار سمت نیمکتم رفتم و نشستم که فریبا گوشه ی کتابم نوشت :
" گل کاشتی ، کم مدنده بود ، فَکِش بخوره زمین . مُردم از بس خودم رو از خندیدن نگه داشتم .
منم در جوابش نوشتم :
" خیلی خوب شد که گول حرفاش رو نخوردم و کنفرانس رو آماده کردم ."
هومن بدون هیچ اظهار نظری در مورد کنفرانس من ، بعد از کنفرانس ، درس داد و من تمام حواسم معطوف او شد . می ترسیدم حتی سرم را بخارانم و او سئوالی بپرسد و من توجه ام به درس نباشد . انگار او هم می دانست که توجهِ کامل من به درس است که زحمت ، مچ گیری را به خودش نمی داد.
بعد از تمام شدن کلاس او ، دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم . فریبا با ذوقی محکم کوبید پشت کمرم و گفت :
_آفرین دختر ... رو سفیدم کردی ها.
-ما اینیم دیگه ...خودشم شوکه شد .
-بابا این چه داداشیه که تو داری آخه... واقعا جای تاسف داره ها .
-ولم کن تورو خدا ... من حتی اسم داداش رو هم رویش نمیذارم ...دشمن خونی منه ... کدوم داداش !
فربیا با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت :
_چی بگم ...ولی همین جذبه اش دخترا رو دورش جمع کرده ...
-فدای سرم ...هر کی خر بشه و باهاش ازدواج کنه یعنی بدبخت دو عالم میشه .
فریبا بلند خندید و گفت :
_جان من بذار ، به بچه ها بگم تو خواهرشی ...کیف میده پُز دادنش .
فوری با کف دستم جلوی دهان فریبا را گرفتم :
_ساکت باش تو رو ارواح عمه ات ...میخوای سرم رو بذاره روی سینه ام ...ولم کن بابا .
فریبا دستم رو کنار زد و باز اصرار کرد:
_میگیم فامیل دوری خب باهاش .
-تو انگار میخوای راستی راستی سرم رو از تنم جدا کنه ها ... ولم کن تو رو خدا ... من قصد مُردن ندارم .
-بابا بچه ها بهت باج میدن ، سئوالا رو میتونی پیدا کنی ، کلی کار میتونی انجام بدی .
-وای تو روخدا ، ولم کن ...صدسال سیاه حاضر نیستم همچین کارایی کنم ، اگه درحال جون دادنم باشم ، حاضر نیستم برم اتاقشو بگردم و سئوالای امتحانی رو پیدا کنم .
اما انگار هر چه من، نه می آوردم ، فریبا بیشتر اصرار می کرد .
-بابا کله ی پوکت رو بکار بنداز ... موقعیت از این بهتر !
فوری کوله ام رو از دست حرف های فریبا روی شونه ام انداختم و گفتم :
_میگم نه ...نه ...نه.
بعد راهی بوفه دانشگاه شدم و فریبا دنبالم :
_خیلی خب بابا سئوالا هیچ ... لااقل یه رُخی به کشته مُرده های داداشت نشون بده ، بلکه یه خری به قول خودت اومد و زن داداشت شد ، تو رو از شرش خلاص کرد.
نمی دانم چرا این پیشنهاد ، لحظه ای جان راه رفتن رو از پاهایم گرفت . ایستادم و فریبا فوری جلوی رویم ظاهر شد. زل زد توی چشمان مرددم و گفت :
_نه ؟! پیشنهاد خوبیه ها.
-چطوری خب ؟
-چطوریش پای من ... از هر کی یه عکس میگیرم و میگم خواهر استاد رادمان ، دوست منه ، اسمی ازت نمیآرم ، تو هم فقط میری عکس رو میذاری لای کتابش ... همین .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.•°🧡!'
'درڪـاࢪخـدامـانـدھامآنـقـدرڪِتُمـاهـۍ♥️↳
️🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀
🎥 خیالمان تخت است.هرکی بی ولی باشد عاقبت سیه بخت است.
اللهم احفظ قاعدنا #امامخامنهای
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
•• جدےگرفتہایمزندگـےدنیایـےرا
وشوخـےگرفتہایمقیامترا..!
ڪاشقبلازاینڪہبیدارمانڪنند؛
بیدارشویم...
#شہیدحسینمعزغلامـے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
voice.ogg
709K
[تو فرزندِ بینهایتی]
#شهیدبهشتی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت47
ساعت دوم کلاس نداشتیم و باید می رفتم توی کتابخانه تا درس بخوانم که سیما را دیدم .مدتی بود که برنامه ی درسی من و او عوض شده بود و کمتر همدیگر را می دیدیم . در مسیر کتابخانه بودم که سمتم آمد و با چهره ای که غم از سر و صورتش می بارید گفت :
_کجایی تو؟
-سلام ...توی دانشگاه ، چطور؟
-بهنام اومده دنبالت می گرده .
بی اراده ، اخمی بین ابروانم جا خوش کرد:
-بهنام ! بهنام چکارم داره ؟!
سیما با آهی که حتی قلب مرا هم سوزاند گفت:
-من چه می دونم ...
-کجاست حالا؟
-بیرون دانشگاه منتظرته ...تو برو من به هومن میگم .
مجبور شدم کتابخانه و مرور درس هایم را کنسل کنم .
سیما درست گفته بود ، بهنام بیرون دانشگاه منتظرم بود که تا مرا دید با قدم هایی بلند و یه لبخند دهان گشاد ، سمتم آمد:
_سلام.
-سلام ...شما اینجا چکار می کنید ؟
-اومدم با شما حرف بزنم ، وقت دارید ؟!
-آره ... وقت که دارم ولی دلیلی برای صحبت نمی بینم .
نگاهش پر شد از التماس :
_خواهش می کنم .
سوز التماسش دلم را لرزاند .تامل کردم که باز اصرار کرد:
_خواهش کردم .
-خیلی خب ...کجا بریم ؟
-یه کافی شاپ نزدیک همین دانشگاه شما هست .
کوله ام را روی شونه ام جابه جا کردم که فوری دست دراز کرد و بی اجازه کوله ام رو از روی شونه ام برداشت .
مات و مبهوت این حرکتش شدم که به راه افتاد.
دیگر کارم از تعجب گذشته بود و دقیقاً می توانستم تک تک کلمات صحبتش را حدس بزنم . وارد کافی شاپ شدیم . کافی شاپ ، در آن ساعت خلوت بود و اکثر صندلی هایش خالی . یک کافی شاپ معمولی با دکوری ساده ، اما یه آکواریوم بزرگ و زیبا داشت که جلوهء خاصی به آن بخشیده بود. نزدیک همان آکواریوم ، پشت یک میز خالی نشستیم .
-خب من میشنوم .
-اول بهتره یه چیزی سفارش بدیم .
نگاهم رفت سمت مِنوی زیر شیشه ی میز و بی تفکر گفتم :
_یه لیوان چایی ، فقط .
اما بهنام برخلاف من با تفکری عمیق به گزینه های مِنو خیره شد .حرصم از اینهمه خونسردی گرفت .
-ببخشید ... میشه زودتر انتخاب کنید .
-بله ... بله ...منم یه فنجون قهوه با کیک قهوه .
از همان تفکر عمیق و نهایتاً انتخابی که داشت میشد بفهمم که چه آدم صاف و ساده ای است. سفارشات که تمام شد ، منتظر شروع حرف هایش بودم که خیره ام شد . عصبی از اینکارش با اخمی که نشان از نهایت عصبانیت و حرصم داشت گفتم :
-آقا بهنام ...حرفاتون رو بزنید ... میخوام برم دانشگاه درسم رو بخونم .
-سیما که گفت شما امروز دیگه کلاس ندارید .
-کلاس نداشته باشم ...میرم کتابخونه درس میخونم .
-میشه امروز ، وقتت رو به من بدی ؟
با همون اخم و جدیت پرسیدم :
_دلیلی نداره همچین کاری کنم .
کف دو دستم رو روی میز گذاشتم تا برخیزم که بی مقدمه گفت :
_خواستم در مورد خودم باهات حرف بزنم ... بابت حرف های دیشب مادرم واقعا معذرت میخوام ... اما امروز اومدم که ...
نمی دانم چرا همه به " که " که میرسیدند ، سکوت می کردند .
حالا این " که " شده بود نقطه ی اوج عصبانیتم .
عصبی صدام رو بلند کردم :
_که چی ؟
-که بهت بگم ... با من ...ازدواج میکنی ؟
می دونستم که تک تک رفتارش نشان از عشقی داره که نمی توانست پنهان کند ولی فکر نمی کردم به این زودی این سئوال را مطرح کند .
دوباره نشستم روی صندلی ام که ادامه داد:
-از همون روز اولی که دیدمت ... ناخواسته مجذوبت شدم ... دست خودم نبود ...میخوام نظرت رو بدونم .
سرم در مقابل نگاه مشتاق و منتظرش خم شد سمت میز:
_هیچ می دونید که مادرتون از من زیاد خوشش نمیآد ؟
_نه اینطور ...
خواست دلیل بتراشد که با جدیت گفتم :
-دقیقا اینطور هست .
سکوت کرد که ادامه دادم :
_شما فکر می کنید می تونید از پس رضایت مادرتون بر بیایید ؟
-آره ... چرا که نه... میتونم باهاش حرف بزنم .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝