6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣دستگیری امام رضا (ع) در قیامت
🎙استاد عالی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر
رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى
در ســـوريه حرم حضرت زينب
.
اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه
باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين
#نسل_ما_كابوس_شبانه_شما
#ما_فرزندان_مقاومتيم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت42
شاید آنشب بهنام عجیب تر از همیشه شده بود . البته عجیب تر از همیشه که نه ... چون پانزده سال نبود و حالا نمیشد گفت ، بعد از انداختن سگش ویلی به جانم ، از همیشه عجیب تر شده اما رفتارش با مهمانی خانه ی عمه مهتاب تفاوت فاحشی کرده بود . بعد از آن لیوان چای که مرا مثل شمع مقابل نگاه بقیه آب کرد، سرسفره ی شام ، تمام توجهات بهنام معطوف به من شد :
_نسیم خانم براتون سالاد بریزم ؟
نوشابه می خورید ؟ این پیاله ی سوپ برای شما .
به خودم شک کردم .خودم که هیچ به خانه ی خودمان هم شک کردم . شاید حواسم نبود و ما مهمان منزل عمه مهتاب بودیم .
اینهمه توجه بهنام باعث اخم پدر شد که گفت :
_دایی جون دست از سر دختر ما بردار ... خونه ی خودشه ، تعارف که با خودش نداره ...
-آخه شاید دستشون نرسه .
پدر نفسش را حبس کرد و عمه مهتاب با صدایی که کاملا موضع عصبانیت داشت گفت :
_بهنام .
و بهنام سکوت کرد و تمام . بعد از شام اما اوضاع بهتر شد . شستن ظرف ها و جمع وجور کردن و مرتب کردن آشپزخانه بهانه ای شد تا وارد جمع نشوم و از توجهات بی اندازه ی بهنام در امان بمانم .
اما کارهای آشپزخانه را هر قدر طول می دادم ، مهمان ها بیشتر می ماندند.
و بالاخره کارها تمام شد و من ماندم که چطور فرار کنم از دست نگاه های بهنام که انگار منتظر ورود من به سالن بود.
با دستم به سیما اشاره کردم بلکه او را به آشپزخانه بکشانم و همانجا با هم بمانیم که سیما سرگرم میوه پوست گرفتن بود و در عوض بهنام مرا دید. با همان دستی که اشاره می کردم سیما سمت آشپزخانه بیاید ، با برخاستن بهنام از روی مبل به صورتم کوبیدم . راستی راستی سمت آشپزخانه آمد و پرسید :
_امری دارید با من ؟
آب گلویم را به زحمت فرو خوردم که بگویم " نه چه امری ! "
که عمه مهتاب بلند کنایه زد :
_دست شما درد نکنه ... حالا بهنام یه سینی چای چرخوند ، شما باید دعوتش کنی که کارهای آشپزخونه رو هم انجام بده !؟
شوکه شدم :
_من!! .... نه ... من .... می خواستم ...
عمه اجازه نداد حرف بزنم و با دلخوری سرش رو ازم برگرداند و رو به سمت مادر ادامه داد:
_مینا جون درسته سمانه خانوم مریضه و دست تنهایی ولی مثلا ما مهمونیم ها.
با ناراحتی یه نگاه به بهنام انداختم و گفتم :
_من اصلا باشما کاری داشتم که اومدید سمت آشپز خونه !؟ من سیما رو صدا میزدم .
بهنام فوری چرخید سمت بقیه و گفت :
_من خودم اومدم ببینم اگه کاری هست انجام بدم .
عمه مهتاب با عصبانیتی که چاشنی دلخوریش کرده بود ، رو به سمت بهنام گفت :
_وا ... مگه تو خدمتکار این خونه ای ... بیا بشین ببینم .
حرصی می خوردم ها ...مخصوصا که از خصوصیات رفتاری و پز و افاده های عمه مهتاب خبر داشتم . با دلخوری به بهنام گفتم :
_بفرمایید آقا بهنام نه شما خدمتکارید نه نیازی به خدمت شما هست .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت43
صدای بلند اعتراض عمه مهتاب هم بر سر بهنام بلند شد :
-بیا بشین دیگه .
بهنام ناچارا به سالن برگشت . و من از شدت حرص دیگر به سالن برنگشتم . پشت همان میز ناهار خوری دونفره ی توی آشپزخانه نشستم تا مهمان ها رفتند .حتی موقع خروج مهمان ها هم از درون آشپزخانه خداحافظی کردم .
در واقع ترسیدم که عمه مهتاب برایم حرف درست کند که " نسیم چشمش دنبال بهنام منه ."
همه رفتند و فقط خانم جان و آقا جان ماندند . از شدت حرص توی آشپزخانه داشتم ، بشقاب های چینی را جا به جا می کردم که صدای پدر را شنیدم .
-یکی نبود به مهتاب بگه این پسره توئه که چشمش دنبال دختر منه .
مادر بلند گفت :
_اِ ...منوچهر.
و با اشاره به پدر ، مرا نشان داد. این حفظ حرمت ها بود که نمی گذاشت پدر حرفش را بزند وگرنه من مگر عقب افتاده بوده باشم که بعد از آنهمه توجه بهنام ، متوجه ی منظورش نشوم . اما خانم جان هم حرف خوبی زد :
-تقصیر خودته منوچهر ... چرا همون اول که بهنام هی خودی نشون می داد یه کنایه بهش نزدی تا سر جاش بشینه و شما بدهکار نشید .
مادر جواب داد:
_حرمت مهمون هامون رو نگه داشتیم خانم جان .
-عزیزم حرمت کسی رو نگه دار که حرمتت رو نگه داره .... من نگفتم اینکار و نکنید ...حالا بفرما هی باید دست ودلتون بلرزه که ...
پدر بلند گفت :
_خانم جان ...
و باز من هدف نگاه پدر و خانم جان قرار گرفتم .این چه حرفی بود که وقتی به "که " می رسید دیگر سکوت میشد !؟
حیف که نه وقتی بود برای پرسش ، نه زمان مناسب ، ونه بعد از آن دلخوری ، موقعیت این سئوال . به اتاقم رفتم و بعد از یک روز خسته کننده خیلی زود خوابیدم تا اذان صبح که مادر بیدارم کرد. بعد از نماز هم که سر سفره ی صبحانه نشستم .خانم جان سحرخیزمان هم بود .همیشه بعد از نماز صبح بیدار بود و ذکر می گفت .مادر که با سینی چای آمد گفت:
-خانم جان بفرما صبحانه .
خانم جان سجاده اش را جمع کرد و بلند و کشدار گفت :
_یاعلی ...از دیشب تا حالا فکرم مشغوله .
و همزمان یکی از صندلی ها را از کنار میز بیرون کشید و نشست . مادر لیوان چای خوشرنگ و تازه دم را جلوی دستش گذاشت و پرسید :
_چرا ؟
نگاهم روی تکه نان تازه ی سنگک میان دستم بود و پنیری که به ضرب چاقو داشتم بر تنه اش می کشیدم که متوجه ی گوشه چشمی که خانم جان به سمتم روانه کرد ، شدم . مادر آه کشید و همون موقع هومن هم با یک سلام همگانی پشت میز نشست و خانم جان زل زد به صورتش . هومن خیلی کم طاقت بود و خیلی زود پرسید :
-چیه خانم جان اول صبح!
-مینا میگه که می دونی که ...
و باز همان " که" و سکوت . نگاهم دزدانه با سری پایین ، جلب هومن شد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
|✨⃟💛| ⇠#تباهیات
ࡆ🦋⃟💙ࡆ⇠#تلنگر
میگفت که:↓
مواظب چشمات باش"
نکنھ بہ چیز؎ نگاه کنۍ کھ اون دنیا بگۍ
ا؎ ڪاش کور بودم:)💔!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بعضی موقع ها پات گیر میکنه به سیم خاردار نفست...⛓
همونجا که احسنتم خواهرم ها شروع میشه..
همونجا که تو فضای مجازی📲 دیگه طرف نامحرم نیست..
دقیقا همونجارو میگم
اونجاست که...دیگه باید با شهادت خداحافظی کنی...👋🏻
#فلذا_جلوی_پاتو_ببین
#به_خودمون_بیایم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت44
هومن اخمی کرد و عصبی در جواب سئوال نامفهوم خانم جان که انگار فقط برای من نامفهوم بود گفت :
_خب که چی ... خودتون بریدید و دوختید حالا منتظرید که من چکار کنم ؟!
خانم جان چشم غره ای رفت و گفت :
_یه کلام حرف حساب بزن ، می خوای بسم الله ، نمی خوای بگو ... دیدی که دیشب چی شد ... تا کی باید دل ما بلرزه که ....
باز رسیدیم به همان " که " ی مرموز . هومن عصبی نفس بلندی کشید که یه لحظه نگاهش به من افتاد و سرم فریاد زد :
_چیه ؟ چرا زل زدی به من ؟
فوری سرم رو پایین انداختم و لقمه ی معطل مانده توی دستم رو به دندان گرفتم که خانم جان عصبی تر شد و با دست راستش محکم زد روی دست هومن :
_اجبار بود ولی الان که اجبار نیست ... فکر نکن نمی دونم ، 15 سال با مهتاب بودی ، پررو گری اونو گرفتی ولی من یادت میآرم .... مادر و پدر تو ، تو رو اینجوری بار نیاوردن که زورگو بشی .
هومن سرشو جلو کشید و با ابروهایی که حالا اونقدر بهم نزدیک شده بودند که هیچ فاصله ای بینشان نبود ، گفت :
_من زورگو شدم یا شماها ...کی از من پرسیدید که نظرم چیه ... کی پرسیدید که چی میخوام ...حالا پس صبور باشید اینقدر منو توی معذوریت نذارید .
لقمه ی نرم شده توی دهانم را با تامل می جویدم که خانم جان جواب داد :
_صبور باشیم ؟ صبوری چی ؟! اگه همین فردا سر و کله ی یکی پیدا شد چی ؟ ... مگه دختر مردم الاف توئه !
هومن عصبی همان تکه نانی که نخورده بود و چند دقیقه ای بود که فقط منتظر کمی پنیر مانده بود را روی سفره زد و گفت :
_زهرمارم کردید بابا...
بعد ترکش تند و تیز نگاهش ، به من رسید :
_بسه خوردی ... بلند شو دیرمون شد .
با تعجب گفتم :
_الان !! زوده که !
فریاد زد :
_تو میدونی یا من ؟!
و بعد خودش رفت سمت پله ها و اتاقش .خانم جان عصبی بود که مادر گفت :
-آروم باش خانم جان سکته می کنی خدای نکرده .
-این هومن آخرش منو سکته میده ....گفتم اینکارو نکنید گفتم حالا بفرما ...
مادر آهی سر داد و نگاهی به من انداخت .فوری دو تا لقمه ی بزرگ برایم گرفت و گفت :
-یکی واسه تو ، یکی واسه هومن .
خواستم بگم من که جرات ندارم بهش لقمه بدم که مادر رفت و من ماندم و دو تا لقمه ی نان و پنیر توی دستم .هنوز سر سفره بودم که هومن از پله ها پایین آمد و بلند نعره زد :
_هوی جوجه اردک ... زود باش .
لقبی که به من داد ، بیشتر از من ، خانم جان را عصبی کرد.
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪێشھیدانھ
حاج قاسم سلیمانی: وقتی شهید بهشتی به شهادت رسید ...
#شهیدبهشتی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝