eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣دستگیری امام رضا (ع) در قیامت 🎙استاد عالی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى در ســـوريه حرم حضرت زينب . اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین شاید آنشب بهنام عجیب تر از همیشه شده بود . البته عجیب تر از همیشه که نه ... چون پانزده سال نبود و حالا نمیشد گفت ، بعد از انداختن سگش ویلی به جانم ، از همیشه عجیب تر شده اما رفتارش با مهمانی خانه ی عمه مهتاب تفاوت فاحشی کرده بود . بعد از آن لیوان چای که مرا مثل شمع مقابل نگاه بقیه آب کرد، سرسفره ی شام ، تمام توجهات بهنام معطوف به من شد : _نسیم خانم براتون سالاد بریزم ؟ نوشابه می خورید ؟ این پیاله ی سوپ برای شما . به خودم شک کردم .خودم که هیچ به خانه ی خودمان هم شک کردم . شاید حواسم نبود و ما مهمان منزل عمه مهتاب بودیم . اینهمه توجه بهنام باعث اخم پدر شد که گفت : _دایی جون دست از سر دختر ما بردار ... خونه ی خودشه ، تعارف که با خودش نداره ... -آخه شاید دستشون نرسه . پدر نفسش را حبس کرد و عمه مهتاب با صدایی که کاملا موضع عصبانیت داشت گفت : _بهنام . و بهنام سکوت کرد و تمام . بعد از شام اما اوضاع بهتر شد . شستن ظرف ها و جمع وجور کردن و مرتب کردن آشپزخانه بهانه ای شد تا وارد جمع نشوم و از توجهات بی اندازه ی بهنام در امان بمانم . اما کارهای آشپزخانه را هر قدر طول می دادم ، مهمان ها بیشتر می ماندند. و بالاخره کارها تمام شد و من ماندم که چطور فرار کنم از دست نگاه های بهنام که انگار منتظر ورود من به سالن بود. با دستم به سیما اشاره کردم بلکه او را به آشپزخانه بکشانم و همانجا با هم بمانیم که سیما سرگرم میوه پوست گرفتن بود و در عوض بهنام مرا دید. با همان دستی که اشاره می کردم سیما سمت آشپزخانه بیاید ، با برخاستن بهنام از روی مبل به صورتم کوبیدم . راستی راستی سمت آشپزخانه آمد و پرسید : _امری دارید با من ؟ آب گلویم را به زحمت فرو خوردم که بگویم " نه چه امری ! " که عمه مهتاب بلند کنایه زد : _دست شما درد نکنه ... حالا بهنام یه سینی چای چرخوند ، شما باید دعوتش کنی که کارهای آشپزخونه رو هم انجام بده !؟ شوکه شدم : _من!! .... نه ... من .... می خواستم ... عمه اجازه نداد حرف بزنم و با دلخوری سرش رو ازم برگرداند و رو به سمت مادر ادامه داد: _مینا جون درسته سمانه خانوم مریضه و دست تنهایی ولی مثلا ما مهمونیم ها. با ناراحتی یه نگاه به بهنام انداختم و گفتم : _من اصلا باشما کاری داشتم که اومدید سمت آشپز خونه !؟ من سیما رو صدا میزدم . بهنام فوری چرخید سمت بقیه و گفت : _من خودم اومدم ببینم اگه کاری هست انجام بدم . عمه مهتاب با عصبانیتی که چاشنی دلخوریش کرده بود ، رو به سمت بهنام گفت : _وا ... مگه تو خدمتکار این خونه ای ... بیا بشین ببینم . حرصی می خوردم ها ...مخصوصا که از‌‌ خصوصیات رفتاری و پز و افاده های عمه مهتاب خبر داشتم . با دلخوری به بهنام گفتم : _بفرمایید آقا بهنام نه شما خدمتکارید نه نیازی به خدمت شما هست . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین صدای بلند اعتراض عمه مهتاب هم بر سر بهنام بلند شد : -بیا بشین دیگه . بهنام ناچارا به سالن برگشت . و من از شدت حرص دیگر به سالن برنگشتم . پشت همان میز ناهار خوری دونفره ی توی آشپزخانه نشستم تا مهمان ها رفتند .حتی موقع خروج مهمان ها هم از درون آشپزخانه خداحافظی کردم . در واقع ترسیدم که عمه مهتاب برایم حرف درست کند که " نسیم چشمش دنبال بهنام منه ." همه رفتند و فقط خانم جان و آقا جان ماندند . از شدت حرص توی آشپزخانه داشتم ، بشقاب های چینی را جا به جا می کردم که صدای پدر را شنیدم . -یکی نبود به مهتاب بگه این پسره توئه که چشمش دنبال دختر منه . مادر بلند گفت : _اِ ...منوچهر. و با اشاره به پدر ، مرا نشان داد. این حفظ حرمت ها بود که نمی گذاشت پدر حرفش را بزند وگرنه من مگر عقب افتاده بوده باشم که بعد از آنهمه توجه بهنام ، متوجه ی منظورش نشوم . اما خانم جان هم حرف خوبی زد : -تقصیر خودته منوچهر ... چرا همون اول که بهنام هی خودی نشون می داد یه کنایه بهش نزدی تا سر جاش بشینه و شما بدهکار نشید . مادر جواب داد: _حرمت مهمون هامون رو نگه داشتیم خانم جان . -عزیزم حرمت کسی رو نگه دار که حرمتت رو نگه داره .... من نگفتم اینکار و نکنید ...حالا بفرما هی باید دست ودلتون بلرزه که ... پدر بلند گفت : _خانم جان ... و باز من هدف نگاه پدر و خانم جان قرار گرفتم .این چه حرفی بود که وقتی به "که " می رسید دیگر سکوت میشد !؟ حیف که نه وقتی بود برای پرسش ، نه زمان مناسب ، ونه بعد از آن دلخوری ، موقعیت این سئوال . به اتاقم رفتم و بعد از یک روز خسته کننده خیلی زود خوابیدم تا اذان صبح که مادر بیدارم کرد. بعد از نماز هم که سر سفره ی صبحانه نشستم .خانم جان سحرخیزمان هم بود .همیشه بعد از نماز صبح بیدار بود و ذکر می گفت .مادر که با سینی چای آمد گفت: -خانم جان بفرما صبحانه . خانم جان سجاده اش را جمع کرد و بلند و کشدار گفت : _یاعلی ...از دیشب تا حالا فکرم مشغوله . و همزمان یکی از صندلی ها را از کنار میز بیرون کشید و نشست . مادر لیوان چای خوشرنگ و تازه دم را جلوی دستش گذاشت و پرسید : _چرا ؟ نگاهم روی تکه نان تازه ی سنگک میان دستم بود و پنیری که به ضرب چاقو داشتم بر تنه اش می کشیدم که متوجه ی گوشه چشمی که خانم جان به سمتم روانه کرد ، شدم . مادر آه کشید و همون موقع هومن هم با یک سلام همگانی پشت میز نشست و خانم جان زل زد به صورتش . هومن خیلی کم طاقت بود و خیلی زود پرسید : -چیه خانم جان اول صبح! -مینا میگه که می دونی که ... و باز همان " که" و سکوت . نگاهم دزدانه با سری پایین ، جلب هومن شد . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
به چی وابسته شدی مومن؟ رو دریاب♥️
|✨⃟💛| ⇠ ࡆ🦋⃟💙ࡆ⇠ میگفت‌ که:↓ مواظب‌ چشمات‌ باش" نکنھ‌‌ بہ‌ چیز؎‌ نگاه‌ کنۍ‌ کھ‌ اون‌ دنیا‌ بگۍ ا؎ ڪاش‌ کور‌ بودم:)💔! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸تو را نمی دانم 🌾اما من دلم روشن است 🌸به تمام اتفاقات خوب در راه مانده 🌾به تمام روزهای شیرین نیامده 🌸به لبخندی که یک روز 🌾بر لبمان می نشیند 🌸به اجابت شدن دعاهایمان و 🌾به محو شدن غمهای دیرینه‌یک بغل عشق سلام روزتان بخیر🍃☔️ ╰══•◍⃟🌾•══╯
بعضی موقع ها پات گیر میکنه به سیم خاردار نفست...⛓ همونجا که احسنتم خواهرم ها شروع میشه.. همونجا که تو فضای مجازی📲 دیگه طرف نامحرم نیست.. دقیقا همونجارو میگم اونجاست که...دیگه باید با شهادت خداحافظی کنی...👋🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین هومن اخمی کرد و عصبی در جواب سئوال نامفهوم خانم جان که انگار فقط برای من نامفهوم بود گفت : _خب که چی ... خودتون بریدید و دوختید حالا منتظرید که من چکار کنم ؟! خانم جان چشم غره ای رفت و گفت : _یه کلام حرف حساب بزن ، می خوای بسم الله ، نمی خوای بگو ... دیدی که دیشب چی شد ... تا کی باید دل ما بلرزه که .... باز رسیدیم به همان " که " ی مرموز . هومن عصبی نفس بلندی کشید که یه لحظه نگاهش به من افتاد و سرم فریاد زد : _چیه ؟ چرا زل زدی به من ؟ فوری سرم رو پایین انداختم و لقمه ی معطل مانده توی دستم رو به دندان گرفتم که خانم جان عصبی تر شد و با دست راستش محکم زد روی دست هومن : _اجبار بود ولی الان که اجبار نیست ... فکر نکن نمی دونم ، 15 سال با مهتاب بودی ، پررو گری اونو گرفتی ولی من یادت میآرم .... مادر و پدر تو ، تو رو اینجوری بار نیاوردن که زورگو بشی . هومن سرشو جلو کشید و با ابروهایی که حالا اونقدر بهم نزدیک شده بودند که هیچ فاصله ای بینشان نبود ، گفت : _من زورگو شدم یا شماها ...کی از من پرسیدید که نظرم چیه ... کی پرسیدید که چی میخوام ...حالا پس صبور باشید اینقدر منو توی معذوریت نذارید . لقمه ی نرم شده توی دهانم را با تامل می جویدم که خانم جان جواب داد : _صبور باشیم ؟ صبوری چی ؟! اگه همین فردا سر و کله ی یکی پیدا شد چی ؟ ... مگه دختر مردم الاف توئه ! هومن عصبی همان تکه نانی که نخورده بود و چند دقیقه ای بود که فقط منتظر کمی پنیر مانده بود را روی سفره زد و گفت : _زهرمارم کردید بابا... بعد ترکش تند و تیز نگاهش ، به من رسید : _بسه خوردی ... بلند شو دیرمون شد . با تعجب گفتم : _الان !! زوده که ! فریاد زد : _تو میدونی یا من ؟! و بعد خودش رفت سمت پله ها و اتاقش .خانم جان عصبی بود که مادر گفت : -آروم باش خانم جان سکته می کنی خدای نکرده . -این هومن آخرش منو سکته میده ....گفتم اینکارو نکنید گفتم حالا بفرما ... مادر آهی سر داد و نگاهی به من انداخت .فوری دو تا لقمه ی بزرگ برایم گرفت و گفت : -یکی واسه تو ، یکی واسه هومن . خواستم بگم من که جرات ندارم بهش لقمه بدم که مادر رفت و من ماندم و دو تا لقمه ی نان و پنیر توی دستم .هنوز سر سفره بودم که هومن از پله ها پایین آمد و بلند نعره زد : _هوی جوجه اردک ... زود باش . لقبی که به من داد ، بیشتر از من ، خانم جان را عصبی کرد. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی: وقتی شهید بهشتی به شهادت رسید ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝