eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 اگر اعتماد فقط از راه بخشش حاصل میشد، من حاضر بودم که ببخشم . بی معطلی گفتم : _باشه ... واقعا فکر کردی ویلای پدرت برای من ارزش داره ... نه ، اشتباه کردی آرش ... قیمت عشق تو و زندگیمون برام بالاتر از این حرفاست . نیشخند ی زد .انگار میگفت که باید عملا ثابت کنم که ادامه دادم : _خب باید چکار کنم حالا؟ -همین هفته پدرم و آقاجون میآن تا به قولشون وفا کنن ... پدرم ویلاشو به نامت میزنه و آقاجون هم خونشو ... میخوام توی همین هفته ویلا رو به نام من بزنی ... البته اگه بتونی ازش دل بکنی . تای ابرویم بالا رفت: _واقعا فکر کردی مال دنیا برای من مهمه ؟ نه .... مهم نیست ... من میتونم بهت ثابت کنم که چقدر واسه زندگیمون ارزش قائلم . کاش هیچ وقت همچین حرفی نزده بودم . اثبات کردن ، کار سختیه .گاهی باید قید خیلی چیزها رو بزنی .چیزهایی که نه تنها حقت هستند بلکه پناهتم هستند . گاهی هم باید قسم بخوری که حرفت اثبات بشه ولی مطمئنا آرش با قسم هم ، حرفم رو باور نمیکرد. آرش خندید و گفت : _باشه ثابت کن ... اگه تو همسر منی و من مرد زندگیت ، باید همه چی به نام من باشه . جا خوردم . از ویلای عمو شروع شد و حالا به همه چی رسید؟! وقتی شوک حرفش رو توی صورتم دید گفت : _آخه چرا حرفی میزنی که نمیتونی بهش عمل کنی ؟! -میتونم . -اِ ... واقعا میتونی ؟ میتونی از همه چی بگذری واسه من ! با اونکه حرفش کاملا روشن بود اما باز تردید کردم : _یعنی چی ؟! -روشنه ... من از حقم که ویلای آقاجون بود ، گذشتم . خودت خوب میدونی که وقتی اومدم خواستگاریت تنها چیزی که به نامم بود همین ماشین بود و شاید نصف ویلای آقاجون درصورت عقدمون . با این حال حاضر شدم از همه چی بگذرم تا به تو برسم ... من عشقم رو بهت ثابت کردم ولی تو چی ؟ همه چی رو صاحب شدی ! در عوض کنایه هایش به من رسید . هاج و واج نگاهش میکردم که ادامه داد: _ثابت کن بهم ... میتونی تو هم ، از همه چی بگذری یا نه ... شاید اونقدر مال دنیا واست عزیزه که ، نمیتونی . لج کردم . بی تفکر ، بی دلیل . فقط لج کردم : _باشه ثابت میکنم همين هفته ، وقتی ویلای آقاجون و عمو به نامم خورد ، وقتی خونه ی عمو به نامم خورد ... همه رو به نامت میزنم . جفت ابروانش رو بالا انداخت و گفت : -نچ ، تو نمیتونی ... من میدونم . 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین شاید آنشب بهنام عجیب تر از همیشه شده بود . البته عجیب تر از همیشه که نه ... چون پانزده سال نبود و حالا نمیشد گفت ، بعد از انداختن سگش ویلی به جانم ، از همیشه عجیب تر شده اما رفتارش با مهمانی خانه ی عمه مهتاب تفاوت فاحشی کرده بود . بعد از آن لیوان چای که مرا مثل شمع مقابل نگاه بقیه آب کرد، سرسفره ی شام ، تمام توجهات بهنام معطوف به من شد : _نسیم خانم براتون سالاد بریزم ؟ نوشابه می خورید ؟ این پیاله ی سوپ برای شما . به خودم شک کردم .خودم که هیچ به خانه ی خودمان هم شک کردم . شاید حواسم نبود و ما مهمان منزل عمه مهتاب بودیم . اینهمه توجه بهنام باعث اخم پدر شد که گفت : _دایی جون دست از سر دختر ما بردار ... خونه ی خودشه ، تعارف که با خودش نداره ... -آخه شاید دستشون نرسه . پدر نفسش را حبس کرد و عمه مهتاب با صدایی که کاملا موضع عصبانیت داشت گفت : _بهنام . و بهنام سکوت کرد و تمام . بعد از شام اما اوضاع بهتر شد . شستن ظرف ها و جمع وجور کردن و مرتب کردن آشپزخانه بهانه ای شد تا وارد جمع نشوم و از توجهات بی اندازه ی بهنام در امان بمانم . اما کارهای آشپزخانه را هر قدر طول می دادم ، مهمان ها بیشتر می ماندند. و بالاخره کارها تمام شد و من ماندم که چطور فرار کنم از دست نگاه های بهنام که انگار منتظر ورود من به سالن بود. با دستم به سیما اشاره کردم بلکه او را به آشپزخانه بکشانم و همانجا با هم بمانیم که سیما سرگرم میوه پوست گرفتن بود و در عوض بهنام مرا دید. با همان دستی که اشاره می کردم سیما سمت آشپزخانه بیاید ، با برخاستن بهنام از روی مبل به صورتم کوبیدم . راستی راستی سمت آشپزخانه آمد و پرسید : _امری دارید با من ؟ آب گلویم را به زحمت فرو خوردم که بگویم " نه چه امری ! " که عمه مهتاب بلند کنایه زد : _دست شما درد نکنه ... حالا بهنام یه سینی چای چرخوند ، شما باید دعوتش کنی که کارهای آشپزخونه رو هم انجام بده !؟ شوکه شدم : _من!! .... نه ... من .... می خواستم ... عمه اجازه نداد حرف بزنم و با دلخوری سرش رو ازم برگرداند و رو به سمت مادر ادامه داد: _مینا جون درسته سمانه خانوم مریضه و دست تنهایی ولی مثلا ما مهمونیم ها. با ناراحتی یه نگاه به بهنام انداختم و گفتم : _من اصلا باشما کاری داشتم که اومدید سمت آشپز خونه !؟ من سیما رو صدا میزدم . بهنام فوری چرخید سمت بقیه و گفت : _من خودم اومدم ببینم اگه کاری هست انجام بدم . عمه مهتاب با عصبانیتی که چاشنی دلخوریش کرده بود ، رو به سمت بهنام گفت : _وا ... مگه تو خدمتکار این خونه ای ... بیا بشین ببینم . حرصی می خوردم ها ...مخصوصا که از‌‌ خصوصیات رفتاری و پز و افاده های عمه مهتاب خبر داشتم . با دلخوری به بهنام گفتم : _بفرمایید آقا بهنام نه شما خدمتکارید نه نیازی به خدمت شما هست . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝