رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت42
اگر اعتماد فقط از راه بخشش حاصل میشد، من حاضر بودم که ببخشم . بی معطلی گفتم :
_باشه ... واقعا فکر کردی ویلای پدرت برای من ارزش داره ... نه ، اشتباه کردی آرش ... قیمت عشق تو و زندگیمون برام بالاتر از این حرفاست .
نیشخند ی زد .انگار میگفت که باید عملا ثابت کنم که ادامه دادم :
_خب باید چکار کنم حالا؟
-همین هفته پدرم و آقاجون میآن تا به قولشون وفا کنن ... پدرم ویلاشو به نامت میزنه و آقاجون هم خونشو ... میخوام توی همین هفته ویلا رو به نام من بزنی ... البته اگه بتونی ازش دل بکنی .
تای ابرویم بالا رفت:
_واقعا فکر کردی مال دنیا برای من مهمه ؟ نه .... مهم نیست ... من میتونم بهت ثابت کنم که چقدر واسه زندگیمون ارزش قائلم .
کاش هیچ وقت همچین حرفی نزده بودم . اثبات کردن ، کار سختیه .گاهی باید قید خیلی چیزها رو بزنی .چیزهایی که نه تنها حقت هستند بلکه پناهتم هستند . گاهی هم باید قسم بخوری که حرفت اثبات بشه ولی مطمئنا آرش با قسم هم ، حرفم رو باور نمیکرد.
آرش خندید و گفت :
_باشه ثابت کن ... اگه تو همسر منی و من مرد زندگیت ، باید همه چی به نام من باشه .
جا خوردم . از ویلای عمو شروع شد و حالا به همه چی رسید؟!
وقتی شوک حرفش رو توی صورتم دید گفت :
_آخه چرا حرفی میزنی که نمیتونی بهش عمل کنی ؟!
-میتونم .
-اِ ... واقعا میتونی ؟ میتونی از همه چی بگذری واسه من !
با اونکه حرفش کاملا روشن بود اما باز تردید کردم :
_یعنی چی ؟!
-روشنه ... من از حقم که ویلای آقاجون بود ، گذشتم . خودت خوب میدونی که وقتی اومدم خواستگاریت تنها چیزی که به نامم بود همین ماشین بود و شاید نصف ویلای آقاجون درصورت عقدمون . با این حال حاضر شدم از همه چی بگذرم تا به تو برسم ... من عشقم رو بهت ثابت کردم ولی تو چی ؟ همه چی رو صاحب شدی ! در عوض کنایه هایش به من رسید .
هاج و واج نگاهش میکردم که ادامه داد:
_ثابت کن بهم ... میتونی تو هم ، از همه چی بگذری یا نه ... شاید اونقدر مال دنیا واست عزیزه که ، نمیتونی .
لج کردم . بی تفکر ، بی دلیل . فقط لج کردم :
_باشه ثابت میکنم همين هفته ، وقتی ویلای آقاجون و عمو به نامم خورد ، وقتی خونه ی عمو به نامم خورد ... همه رو به نامت میزنم .
جفت ابروانش رو بالا انداخت و گفت :
-نچ ، تو نمیتونی ... من میدونم .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت42
شاید آنشب بهنام عجیب تر از همیشه شده بود . البته عجیب تر از همیشه که نه ... چون پانزده سال نبود و حالا نمیشد گفت ، بعد از انداختن سگش ویلی به جانم ، از همیشه عجیب تر شده اما رفتارش با مهمانی خانه ی عمه مهتاب تفاوت فاحشی کرده بود . بعد از آن لیوان چای که مرا مثل شمع مقابل نگاه بقیه آب کرد، سرسفره ی شام ، تمام توجهات بهنام معطوف به من شد :
_نسیم خانم براتون سالاد بریزم ؟
نوشابه می خورید ؟ این پیاله ی سوپ برای شما .
به خودم شک کردم .خودم که هیچ به خانه ی خودمان هم شک کردم . شاید حواسم نبود و ما مهمان منزل عمه مهتاب بودیم .
اینهمه توجه بهنام باعث اخم پدر شد که گفت :
_دایی جون دست از سر دختر ما بردار ... خونه ی خودشه ، تعارف که با خودش نداره ...
-آخه شاید دستشون نرسه .
پدر نفسش را حبس کرد و عمه مهتاب با صدایی که کاملا موضع عصبانیت داشت گفت :
_بهنام .
و بهنام سکوت کرد و تمام . بعد از شام اما اوضاع بهتر شد . شستن ظرف ها و جمع وجور کردن و مرتب کردن آشپزخانه بهانه ای شد تا وارد جمع نشوم و از توجهات بی اندازه ی بهنام در امان بمانم .
اما کارهای آشپزخانه را هر قدر طول می دادم ، مهمان ها بیشتر می ماندند.
و بالاخره کارها تمام شد و من ماندم که چطور فرار کنم از دست نگاه های بهنام که انگار منتظر ورود من به سالن بود.
با دستم به سیما اشاره کردم بلکه او را به آشپزخانه بکشانم و همانجا با هم بمانیم که سیما سرگرم میوه پوست گرفتن بود و در عوض بهنام مرا دید. با همان دستی که اشاره می کردم سیما سمت آشپزخانه بیاید ، با برخاستن بهنام از روی مبل به صورتم کوبیدم . راستی راستی سمت آشپزخانه آمد و پرسید :
_امری دارید با من ؟
آب گلویم را به زحمت فرو خوردم که بگویم " نه چه امری ! "
که عمه مهتاب بلند کنایه زد :
_دست شما درد نکنه ... حالا بهنام یه سینی چای چرخوند ، شما باید دعوتش کنی که کارهای آشپزخونه رو هم انجام بده !؟
شوکه شدم :
_من!! .... نه ... من .... می خواستم ...
عمه اجازه نداد حرف بزنم و با دلخوری سرش رو ازم برگرداند و رو به سمت مادر ادامه داد:
_مینا جون درسته سمانه خانوم مریضه و دست تنهایی ولی مثلا ما مهمونیم ها.
با ناراحتی یه نگاه به بهنام انداختم و گفتم :
_من اصلا باشما کاری داشتم که اومدید سمت آشپز خونه !؟ من سیما رو صدا میزدم .
بهنام فوری چرخید سمت بقیه و گفت :
_من خودم اومدم ببینم اگه کاری هست انجام بدم .
عمه مهتاب با عصبانیتی که چاشنی دلخوریش کرده بود ، رو به سمت بهنام گفت :
_وا ... مگه تو خدمتکار این خونه ای ... بیا بشین ببینم .
حرصی می خوردم ها ...مخصوصا که از خصوصیات رفتاری و پز و افاده های عمه مهتاب خبر داشتم . با دلخوری به بهنام گفتم :
_بفرمایید آقا بهنام نه شما خدمتکارید نه نیازی به خدمت شما هست .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝