رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت43
میدونید چرا وقتی کسی لج میکند، بهش میگن لجباز ؟! چون مثل یه بازی میمونه. اما این بازی هرچی که باشه ، تهش شکسته. کسی تا حالا با لجبازی به پیروزی نرسیده . کسی با لجبازی موفق نشده، کسی با لجبازی دانشمند و پروفسور نشده . یعنی لجبازی توی هر کاری که باشه باعث شکست میشه. شاید منم نباید با آرش لج میکردم . اما وقتی حرفایی ازش شنیدم که دلم رو آزرد، نتونستم.
همون هفته عموم ویلاش رو به نامم زد. آقاجون هم به تهران اومد و سه دنگ از ویلای خودش رو به نام من و سه دنگ به نام آرش زد. از همون لحظه ای که مهر آبی رنگ دفتر اسناد رسمی توی برگه ی انتقال سند خورد ، دلم لرزید . یه دلشوره که انگار طوفان به پا کرده بود . حالم رو زیر و رو کرد. هرکاری کردم که اون دلشوره ی لعنتی دست از سرم برداره، نشد که نشد. از دفتر خونه که بیرون اومدم ، آرش پوزخندی زد و دو تا دستش رو تا مچ توی جیب شلوارش فرو کرد و درحالی که نگاهش به آسمون بود ، روی آخرین پله ی دفتر خونه ایستاد:
-انگار بعضیا دو دل شدند....
نفس بلندی به سینه راه داد و گفت:
-حق داری سرزنشت نمیکنم ...حقته .... مال توئه .... ولی پس الکی حرف نزن و نگو که زندگیمون واست بیشتر از اینا میارزه.
باحرص نگاهش کردم:
-سر حرفم هستم ....میخوای فردا بیام همین دفتر خونه ، یه وکالت رسمی بهت بدم که تو صاحب اختیاری ؟ ... شاید اینجوری بهت ثابت بشه.
حتی یه لحظه نگاهشو از ابرهای سفید توی آسمون برنداشت:
-از من نپرس که چکار باید بکنی ...ثابت کن.
با اونکه هنوز دلشوره ای که از توی محضر همراهم بود و شده بود کابوس بیداری ام اما باز گفتم:
-باشه فردا ساعت9 صبح همین دفتر خونه.
پوزخند زد:
-هرکس نیاد.
حرفشو تأیید کردم:
-هرکس نیاد.
رفت سمت ماشین و من دنبالش . تا خواستم دستگیره ی در ماشین رو بگیرم گفت:
-کجا؟
-مگه منو نمی رسونی خونه؟
-نخیر .... باید برم جایی .... شما خودت برو.
-آرش!!
عصبی شد . بی دلیل:
-خوب وقت ندارم ....میفهمی؟
و سوار ماشین شد و رفت. حتی نپرسید پول به اندازه کافی دارم که بتونم ماشین بگیرم یا نه. مجبور شدم برگردم خونه اما پیاده. چون پول کافی همراهم نبود. یعنی حتی فکرشو نمیکردم که آرش بخواد منو وسط خیابون تنها بذاره .... با خودم میگفتم لااقل منو میرسونه تا سر خیابون ولی انگار آرش تا وقتی که به من اعتماد پیدا نمیکرد، همین طور بدخلق و بدعنق میبود.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت43
صدای بلند اعتراض عمه مهتاب هم بر سر بهنام بلند شد :
-بیا بشین دیگه .
بهنام ناچارا به سالن برگشت . و من از شدت حرص دیگر به سالن برنگشتم . پشت همان میز ناهار خوری دونفره ی توی آشپزخانه نشستم تا مهمان ها رفتند .حتی موقع خروج مهمان ها هم از درون آشپزخانه خداحافظی کردم .
در واقع ترسیدم که عمه مهتاب برایم حرف درست کند که " نسیم چشمش دنبال بهنام منه ."
همه رفتند و فقط خانم جان و آقا جان ماندند . از شدت حرص توی آشپزخانه داشتم ، بشقاب های چینی را جا به جا می کردم که صدای پدر را شنیدم .
-یکی نبود به مهتاب بگه این پسره توئه که چشمش دنبال دختر منه .
مادر بلند گفت :
_اِ ...منوچهر.
و با اشاره به پدر ، مرا نشان داد. این حفظ حرمت ها بود که نمی گذاشت پدر حرفش را بزند وگرنه من مگر عقب افتاده بوده باشم که بعد از آنهمه توجه بهنام ، متوجه ی منظورش نشوم . اما خانم جان هم حرف خوبی زد :
-تقصیر خودته منوچهر ... چرا همون اول که بهنام هی خودی نشون می داد یه کنایه بهش نزدی تا سر جاش بشینه و شما بدهکار نشید .
مادر جواب داد:
_حرمت مهمون هامون رو نگه داشتیم خانم جان .
-عزیزم حرمت کسی رو نگه دار که حرمتت رو نگه داره .... من نگفتم اینکار و نکنید ...حالا بفرما هی باید دست ودلتون بلرزه که ...
پدر بلند گفت :
_خانم جان ...
و باز من هدف نگاه پدر و خانم جان قرار گرفتم .این چه حرفی بود که وقتی به "که " می رسید دیگر سکوت میشد !؟
حیف که نه وقتی بود برای پرسش ، نه زمان مناسب ، ونه بعد از آن دلخوری ، موقعیت این سئوال . به اتاقم رفتم و بعد از یک روز خسته کننده خیلی زود خوابیدم تا اذان صبح که مادر بیدارم کرد. بعد از نماز هم که سر سفره ی صبحانه نشستم .خانم جان سحرخیزمان هم بود .همیشه بعد از نماز صبح بیدار بود و ذکر می گفت .مادر که با سینی چای آمد گفت:
-خانم جان بفرما صبحانه .
خانم جان سجاده اش را جمع کرد و بلند و کشدار گفت :
_یاعلی ...از دیشب تا حالا فکرم مشغوله .
و همزمان یکی از صندلی ها را از کنار میز بیرون کشید و نشست . مادر لیوان چای خوشرنگ و تازه دم را جلوی دستش گذاشت و پرسید :
_چرا ؟
نگاهم روی تکه نان تازه ی سنگک میان دستم بود و پنیری که به ضرب چاقو داشتم بر تنه اش می کشیدم که متوجه ی گوشه چشمی که خانم جان به سمتم روانه کرد ، شدم . مادر آه کشید و همون موقع هومن هم با یک سلام همگانی پشت میز نشست و خانم جان زل زد به صورتش . هومن خیلی کم طاقت بود و خیلی زود پرسید :
-چیه خانم جان اول صبح!
-مینا میگه که می دونی که ...
و باز همان " که" و سکوت . نگاهم دزدانه با سری پایین ، جلب هومن شد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝