eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور نگاه خسته و بیمارم را چند ثانیه ای به او دوختم . یک نفر باید کوتاه میآمد و آن یک نفر من نبودم ، همراه با نفس بلندی گفت : _خیلی خب ... بده به من اون ظرف سوپ رو .. باید چی بریزم توش تا خوب بشه ؟ فقط نگاهش کردم که دست دراز کرد و سینی را از روی پایم برداشت : _باشه ، هر چی دم دستم بیاد میریزم توش و بعد با یه قیف به زور میریزم توی حلقت . تا نزدیک در رفته بود که گفتم : _بریزش توی قابلمه الان خودم میآم درستش میکنم . چرخید سمت من . یه لبخند بی رنگ روی لبش بود: _با اون سِرُم ! سِرُم را دستم گرفتم و از روی تخت برخاستم : _حالا چی ؟! اینبار تک خنده ای سر داد: _تو واقعا یه دیوونه ای. همانطور که همراه لوله ی بلند سِرُمی که به دستم وصل بود ، سمتش می رفتم گفتم : _درست شبیه تو. با کف دستش آرام توی صورتم زد: _حواست باشه داری حرصم رو در میآری . جلو تر از او راه افتادم و با لبخند جوابش را در حین رد شدن از کنارش ، توی صورتش گفتم : _فکر کردم تاحالا حرصت در اومده . پشت سرم همراه سینی سوپ راه افتاد. وارد آشپزخانه شدم و به قابلمه سوپی که روی اجاق گاز بود ، نگاهی کردم .تمام آب خالی بود با ربی که خوب به خورد سوپ نرفته . زیر گاز را روشن کردم و گفتم : _برنج پخته توی یخچال داریم ؟ سینی را روی میز آشپزخانه گذاشت و سرکی به یخچال کشید : _داریم . -یه پیاله ی بزرگ به من بده . -میخوای چکار کنی ؟ -تو فقط حرف سرآشپز رو گوش کن. پوفی کشید بلند . پیاله ی برنج پخته را درون سوپ ریختم و کمی کره به سوپ اضافه کردم و پای گاز ایستادم و درحالیکه سِرُم را به یک دست گرفته بودم و با دست دیگرم که سوزن سِرُم هنوز به آن وصل بود، سوپ را هم زدم .تازه کم کم با به جوش آمدن سوپ ، برنج های پخته داشت در آب سوپ وا میرفت که یه لحظه حس کردم دارم با سر توی قابلمه فرو میروم .محکم به گاز خوردم و دسته ی قابلمه تکانی خورد و نزدیک بود قابلمه ی سوپ روی تنم برگردد که هومن فوری مرا عقب کشید و با دست دیگرش دستگیره ی قابلمه را گرفت و گرچه دستش سوخت اما قابلمه را روی گاز صاف کرد . نگاهم کرد و در حالیکه دستش را در هوا تکان میداد گفت : _همین مونده که خودتم بسوزونی و بگی هومن منو سوزوند. حس کردم تمام بدنم در اثر ضعفی شدید به لرز افتاد. به زحمت نشستم روی صندلی میز ناهارخوری که گفت : -بده به من سِرُمت رو . سِرُم را بالا گرفت و من چشم بستم و سرم را تکیه دیوار کردم که گفت : _حالا همون سوپ آبکی رو میخوردی چی میشد ؟ نه حال جواب دادن داشتم نه توانش را . وقتی سکوتم را دید پرسید: _الان بهتری ؟ میخوای برگردی اتاقت ؟ جواب ندادم . چشم گشودم و به ژست او خیره شدم . ایستاده بالای سرم ، که دست راستش سِرُمم بود که بالا گرفته بود و دست چپش را به کمر زده ، نگاهم می کرد. لبخندی به ژستش زدم و گفتم : _سوپ رو یه هم بزن . باهمان سِرُم میان دستش چرخید سمت قابلمه . تا خواستم بگویم دستت نسوزه ، گفت: -وای سوختم . پوزخندی به لبم نشست . ملاقه ی درون قابلمه را بدون دستگیره در دست گرفته بود و معلوم نبود که بخاطر سوختن دستش ، خوب هم زد یا نه : _به نظرم خوب شد ... سفت شده انگار. از جا برخاستم و نگاهی به قابلمه انداختم : -نه هنوز برنج ها وا نرفته . -توی معده ات وا میره ...چه ایرادایی میگیری ! پوزخندی از این حرفش زدم و خیره در چشمان روشنش گفتم : _همینه که سوپ تو رو نشد که بخورم ...پس صبر کن تا ببینی سوپ به چی میگن ....سوپ نخورده. و خودم به تک جمله ی آخر خندیدم. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
شد یه شب ، تنھا حاجتت از خدا این باشه ڪه ؛ خدا...! امام زمانم رو ازم راضے ڪن؟! خدا میشه نفس سرڪشم‌ رو درستش ڪنے؛ تا دیگه دل پسرفاطمه رو نشڪونم؟! خدا میشه منم جزءِ اونایـے باشم ڪه امام زمان سحرگاه درمناجاتاش دعا میڪنه براش...!؟!؟💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
از وصف فرآقت پسـر فاطمہ من پیر شدم :) ♥️ •.🌼 ➺🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بعد از خوردن یه پیاله سوپ اونم سوپی که به روش خودم اصلاح شد و بعد ، سرآشپز قلابی ، کلی ایراد ازش گرفت : -این که انگار برنج و خورشته ...اینکه سوپ نشد . ، برای استراحتی که طبع بیمار تنم می طلبید ، به اتاقم برگشتم که صدایی شنیدم : -نسیم کو؟حالش چطوره ؟ -سلام ،شما کی اومدید ؟ -تو زنگ زدی راه افتادیم ...نسیم کو؟ فوری در اتاقم را گشودم و از چهار چوب در با تعجب صدا زدم : _مادر! صدایش را شنیدم که با محبت بلند جواب داد: _جان مادر . بعد به سرعت پله ها را سمت اتاقم بالا آمد و گفت : -بمیرم الهی ...چرا مریض شدی ؟ جلو امد و دقیق نگاهم کرد. من اما دو دستش را روی صورتم گذاشتم و درحالیکه بغضم را فرو می خوردم تا یادم برود در نبودش چه بلاهایی سرم آمده ،گفتم : _دلم تنگ شده بود براتون . -همش دو روز نبودیم . -برای من بیشتر از دو روز گذشت . لبخندی روی صورت مادر نشست که گفتم : _پس پدر کو ؟ -داره میآد. -همون موقع صدای پدر را شنیدم : _نسیم من کجاست ؟ دویدم سمت نرده های طبقه دوم ، پشت نرده ها ایستادم وگفتم : _جانم . پدر با لبخند نگاهم کرد و گفت : _بمیرم نبینم مریضی تو رو . لبخندم کش آمد که هومن را دیدم که خودش را روی مبل انداخت و گفت : _اگه کشتار جمعی تون تموم شده ، یه پسر هم دارید ، که قبلنا لااقل یه سلامی بهش میکردید . مادر با لبخند کنارم آمد و گفت: _قربان تو برم که اینقدر هوای نسیم رو داشتی... پوزخند هومن را دیدم : _آره دیگه ، وقتی قربون من میرید که پای نسیم در میون باشه ...آره؟ پدر پالتواش را در آورد و گفت : _لوس نشو خرس گنده ...وظیفه ات بوده . عجب وظیفه ای. عجب حس مسئولیتی .آه کشیدم که مادر گفت : _نسیم جان تو برو استراحت کن ... برو عزیزم . باید می رفتم وگرنه با ماندنم شاید همه چی را لو می دادم . گرچه انگار تقدیر برفاش شدن بود ، چون یکی دو ساعت بعد وقتی همه توی سالن نشسته بودیم و مادر برایم یک لیوان آب پرتقال می آورد ، زنگ در خانه زده شد . پدر سمت گوشی ایفون رفت : -بله ...کلانتری ؟! لحظه ای خشکم زد.نگاهم به سرعت رفت سمت هومن که فوری از جا برخاست و گفت : _بدید به من گوشی رو. اما پدر گوشی را سرجایش گذاشت و با اخم و تعجب پرسید : _دیشب دزد اومده ؟ هومن فورا پالتواش را از کمد جالباسی برداشت و گفت : _حالا براتون توضیح میدم . و رفت . پدر نگاهم کرد : _آره نسیم ؟ دزد اومده ؟! ماندم چه بگویم و فقط پدر و مادر را با بین مِن مِن هایم معطل کردم تا هومن وارد خانه شد و گفت : _اگه اجازه بدید میخوان بیان داخل ... یه تحقیقات جزئیه . این سئوال در سرم فریاد می کشید ، که کلانتری از کجا فهمیده ؟! چادر نمازم را سرکردم و مادر هم چادر مشکی اش را پوشید .هومن یا الله ی گفت و دو مامور کلانتری وارد خانه شدند و همراه هومن سمت طبقه ی دوم خانه رفتند. مادر هاج و واج به پدر خیره شد: _اینجا چه خبره! نگاه مادر و پدر هردو برگشت سمت من که با دلهره گفتم : _هومن توضیح میده . طولی نکشید که باز دو مامور کلانتری همراه هومن از پله ها پایین آمدند و بعد از عذر خواهی رفتند. هومن تا کنار درب حیاط بدرقه اشان کرد و وقتی برگشت با توبیخ پدر مواجه شد: -اینجا چه خبر شده ! دزد اومده بود؟! چرا به من نگفتی ؟ چی دزدیده حالا؟ هومن همراه نفس بلندی پالتواش را در آورد و در کمد جالباسی جا زد و گفت : -دزد نبودند. نفسم حبس شد.هومن نشست روی مبل و پدر دنبالش رفت و بالای سرش ایستاد . -من با یکی ، یه خرده حساب داشتم که دعوامون شد ، اونم اومد تلافی . مادر محکم کف دستش را روی دست دیگرش کوبید : -خاک به سرم ، دیدم زیر چشمت ورم داره ، دیدم گوشه ی لبت پاره شده ....خاک به سرم چرا نگفتی به من ؟ 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور صدای عصبی هومن سکوت دیگران را لازم کرد: _چی بگم ...شما از در اومدید ، من رو با صورت کبود دیدید ، چشم تو چشم من می پرسید نسیم کجاست ؟ تمام نگرانیتون شده نسیم ....حالا از من میپرسید چرا بهتون نگفتم که دعوا کردم و کتک خوردم ؟! مگه اصلا من براتون مهم هستم ؟! پدر عصبی گفت : _حالا حاشیه نرو ...بحث رو هم عوض نکن ...الان حرف سر توجه ما به تو نیست ،قضیه ی دزدی چیه؟ هومن باز شلوغش کرد.کف دستش را سمت پدر نشانه رفت و گفت : _بفرما تا حرف هم میزنم میگید حاشیه نرو ، لال شو ، خفه خون بگیر .... پدر محکم فریاد کشید : _هومن ...قضیه دزدی چیه ؟ هومن کف دستش رو روی گونه هایش کشید و با لحن آرامتری جواب داد: _گفتم که با یکی خورده حساب داشتم ، اومد تلافی ، منم امروز صبح زود رفتم کلانتری ازش شکایت کردم ، الان اومدن پیگیری و دیدن و چک کردن دوربینها و فیلم دیشب . نفس راحتی کشیدم .شاید فکر می کردم همه چیز همانجا تمام شد که پدر گفت : -بلند شو حاضر شو بریم کلانتری . -واسه چی ؟! -داری دروغ میگی ...قضیه این نیست . هومن چرخید سمت پدر و پدر درحالیکه تند و تند داشت دکمه های پیراهنش را میبست گفت : -بلند شو گفتم . -قضیه همینه باور کنید . پدر محکم فریاد زد : _قضیه ای که اولش رو حاشیه بری ، آخرش رو نگی ، معلوم نیست سر از کجا در بیاره ، میریم کلانتری معلوم میشه . خیره شدم به هومن گفت : _باشه ... میگم . دست پدر روی دکمه های پالتویش خشک شد . جلو آمد و نشست کنار هومن که هومن به جلو خم شد و سر به زیر گفت : _اومدن نسیم رو بدزدند. مادر فریاد زد : _چی !! از اینکه ذره ذره داشت حقیقت آشکار میشد، مضطرب شدم . هومن ادامه داد: -انگار چیزی توی جیبشون نرفته ، اومدن اینجا . -اینجا چه غلطی میکردن !؟ -من دو سه ساعتی خونه نبودم ، نسیم تنها بود ....انگار از قبل هوای خونه رو داشتند که در نبود من ، وارد خونه شدن . مادر با کف دستش توی صورتش زد: _خدا مرگم بده ...نسیم تو چکار کردی ؟ نگاه همه روی صورتم نشست ولی نمیدانم چرا از بین همه ی نگاه ها ، خیره در چشمان هومن شدم وگفتم : _تنها فکری که به سرم زد این بود که برم توی انباری ... از در بالکن رفتم توی حیاط و رفتم توی انباری قایم شدم . مادر جلو آمد و مرا در آغوش خودش کشید : _بمیرم عزیزم حتما خیلی ترسیدی . پدر عصبی فریاد زد: _تو سه ساعت کدوم گوری بودی ؟ هومن سکوت کرد .مادر چشم غره ای رفت به پدر و پدر عصبی گفت : _لا اله الا الله ... آخه چطور آروم باشم ... نگفتی اگه یه بلایی سر نسیم بیاد چه خاکی تو سرمون کنیم . هومن همچنان سکوت کرده بود که مادر بالحنی معترض گفت : _منوچهر ... بسه دیگه ... بچه ام که کف دستش رو بو نکرده بوده که قراره اینطوری بشه . پدر همراه یه نفس عمیق گفت : _بلند شو بریم کلانتری ، باید پی اینا رو بگیریم ، اینا دیگه خیلی خطرناک شدن .... ما دیگه امنیت نداریم از دست اینا...معلوم نیست چی از ما میدونن که بخاطر پول ، ولمون نمی کنند . چی می دونستند؟ همه ی اطلاعات را خود هومن به پدرام و مسعود داده بود. اما مسعود اهل اینکارها نبود و پدرام در عوض ، آنقدر عوضی بود که پیله کرده بود و برای پولی که به دستش نرسیده بود ، کیسه دوخته بود . بالاخره هومن همراه پدر و با اصرار پدر به کلانتری رفت و خدا می دانست قراره چه اتفاقی بیافتد. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر.
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایران آزاد شد✌🏻🇮🇷 تبریک به همه ملت ایران ایران از چنگال (حسن روحانی) آزاد شد. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨ معرفی شهید علی ماهانی از فرماندهان لشکر 41 ثارالله توسط 🔹️ شهیدی که هموار دست و پای زخمی و مجروح خودش را پنهان می کردو... • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝