روزهایَم یک بهیک می گُذَرند
حالوروزم خَندهدار اَست...💔
پُر شُدهاَم اَز ادعا
دَم اَز شُهَدا می زَنم
بهخیال خودَم شَهید خواهَمشُد🕊
خوشا بهحالَت🌱
بِدونِ ادعا شَهید شُدی✋
چِقَدر فاصِله بینِ ماست...😔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهید_سـجاد_زبرجـدی
"همـہ کارها از سلام کردن
تا خداحافظی باید برای #رضایخدا باشد
کـه اگر چنین نباشـد سخت در ضـرر و اشتباه هستیـم."
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت101
حالم بهتر بود . وجود مادر ، محبت های مادر و رسیدگی های مادر ،خودش درمان بود. اما اضطرابی از آنچه داشت رقم میخورد در وجودم نشسته بود. اینکه چرا هومن خودش رفته بود کلانتری و شکایت کرده بود. اینکه ممکن بود با دستگیری پدرام قضیه ی گروگان گیری هم آشکار شود و عکس العمل پدر و مادر به این جریان خودش جای کلی نگرانی بود . اما وقتی پدر و هومن از کلانتری برگشتند ، آرامتر از قبل بودند . خود این آرامش نشان میداد که هنوز پدر اصل قضیه را نمی داند و آرامش هومن هم به همین دلیل بود.
اما این آرامش موقتی بود .سه روز بعد ، یکدفعه ، روز نگرانی ها و دلواپسی و اضطراب ها رسید .
از همان اول صبح دلشوره داشتم . با هومن کلاس داشتم .آماده ی رفتن به دانشگاه بودیم که پدر گفت :
_تا ساعت چندکلاس داری ؟
لحنش جدی بود و مخاطبش هومن که جواب داد:
_چطور؟
-دیشب یه سر رفتم کلانتری ، پیگیر کار شکایتمون شدم ، انگار یکیشون رو گرفتند.
مجسمه شدم بدون حرکت یا نفس کشیدن .
_اسمش پدرامه.
سرم از ترس تکانی خورد و زیرلب گفتم :
_پدرام !
عکس العملم از چشم تیز پدر پنهان نماند:
_میشناسیش ؟
به زحمت بزاق جمع شده در دهانم را قورت دادم و گفتم :
_خب ..خب ...آره ..همونیه که ... منو دزدید.
پدر اخم ریزی کرد و نگاهش را سوق داد سمت هومن و جدی تر از قبل گفت :
_جناب سروان دیشب یه چیزایی میگفت .
نگاه سرد و خشک هومن بی هیچ حرفی به پدر دوخته شده بود و پدر جدی تر از او زل زد به چشمانش .
-میگفت پدرام اعتراف کرده که گروگانگیری چهل روز پیش کار خودش بوده اما به دستور تو !
لبانم را محکم روی هم فشردم اما ضربان قلبم را نتوانستم آرام کنم ، رنگ پریده ام را هم همینطور .
حتی نتوانستم جلوی هین بلندی که بی اختیار کشیدم را بگیرم . پدر یک تای ابروان گره خورده اش را بالا انداخت و پرسید :
_کار تو بوده هومن؟
حتی مادر هم شوکه شد اما خیلی زود با خنده گفت :
_چرت گفته منوچهر جان ...معلومه که کار هومن نیست ، خواسته اینجوری گناه وجرم خودشو سبک کنه .
پدر همچنان که لحظه ای نگاهش را از چشمان هومن نمیگرفت ،جواب مادر را داد:
-آره خب ...منم این فکر رو کردم ولی یه چیزایی این وسط مشکوکه .
پدر قدمی سمت من و هومن برداشت :
_اینکه پدرام اسم نسیم ، ساعت قرارش با هومن ، اطلاعات خانوادگی ما رو بدونه .... هومن رو بشناسه ، بتونه خودشو جای دوستش جا بزنه ... اینکه توی اون شرایط هومن خونسرد ، پریشون بشه ، نگران بشه ولی مدام به من و تو بگه نریم کلانتری و شکایت نکنیم ...اینکه حتی بعد از خلاص شدن نسیم از دست پدرام ، باز هومن اصرار میکنه که از شکایت منصرف بشیم و نسیم هم مثل اون همینو میخواد ...اینا برای من یه کم مشکوکه .
مادر به جای هومن جواب داد:
_بسه منوچهر ....داری به پسرم تهمت میزنی ؟! هومن من همچین کاری نکرده و نمیکنه ...مطمئنم .
دلم برای اطمینان مادر سوخت .
اطمینانی که اگر از بین میرفت ، قلب مادر را بدجوری میشکست .
پدر مقابل هومن ایستاد و خیره درچشمانش پرسید :
_چرا یه کلام حرف نمیزنی ؟ چرا همون روزی که نسیم پیدا شد ، تو غیبت زد ...اینا واسم سئواله ...جوابشو بده .
هومن با اخمی که عادت همیشگی اش بود جواب داد:
_مدرکی نداره که بتونه بگه کار من بوده .
نفس تند پدر نشان از شدت عصبانیتش داشت که یکدفعه محکم توی گوش هومن زد.
آنقدر محکم که من ترسیدم و چند قدمی عقب رفتم و پدر باخشم و عصبانیت آمیخته به همراه نگاه تندی که به هومن کرد گفت:
-پس کارتو بوده !...چطور تونستی همچین کاری کنی !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت102
-منوچهر کار هومن نبوده .
-کارخودش بوده .
فریاد پدر باعث سکوت مادر شد که پدر ادامه داد:
-وقتی میگه هیچ مدرکی نداره که بتونه بگه کار من بوده پس کار خودش بوده ... چرا؟ چرا واقعا ؟ ندیدی ما چه حالی داشتیم ؟ ندیدی عمه مهتابت چه حرفایی به ما و نسیم زد؟ نامزدی این دختر بهم خورد ....نزدیک بود یه بلایی سرش بیاد ...چرااا؟!
هومن سرش را برگرداند سمت پدر:
_واقعا میخواید بدونید چرا ؟! همیشه براتون عزیز بوده و من نه ....من که پسرتون بودم ولی پرتم کردید اون سر دنیا ...نگفتید اصلا میتونم با عمه مهتاب و شوهرش زندگی کنم یا نه ، چون مهم نبود براتون ... با خودتون گفتید ، هومن بره به درک .... نسیم مهمه .... هومن مرد بار میآد ...نسیم مهمه ...اما نگفتید یه پسر 15 ساله چطوری مرد شد ؟! ....من یاد گرفتم که خودم حقم رو بگیرم چون پدری بالای سرم نیست .....
اگر یاد گرفتم مرد بشم نه بخاطر تربیت شما بود بلکه بخاطر بی کسی خودم بود ... اگه بچه های دبیرستان منو میزدند و میکشتند هم آقا آصف نمیومد دبیرستان تا بپرسه چرا این بچه رو زدند؟ ... من حامی نداشتم ...من یه تیکه آشغال بودم که شما پرتم کردید سوئد و اسمش رو گذاشتید ادامه ی تحصیل ...تحصیل میخواستم چکار ؟من توی اون سن ، توجه پدر و مادرم رو میخواستم نه تحصیل ...اما شما واسه خاطر یه دختر بچه که فقط یه سال بود به سرپرستی قبولش کردید ، قید سفر به سوئد رو زدید ، چون اداره ی سرپرستی اجازه ی خروج نسیم رو نمیداد ... شما بچه ی خودتون رو از خودتون جدا کردید و محبت پدر و مادریتون رو خرج یه دختر سر راهی کردید ... اینجا من سر راهی بودم نه نسیم .
پدر عصبی فریاد زد :
_چرت میگی ... کلی خرجت کردم ، امکانات برات فراهم کردم ، اینا توجه نیست ؟!
هومن هم نعره کشید :
_نه نیست ... من توجه میخواستم نه امکانات ، نه پول ...توجه ...حتی وقتی برگشتم ایران هم شما به من توجه نکردید ... همون پولی که ازتون برای تاسیس یه شرکت خواستم و ندادید رو حاضر شدید برای آزادی نسیم بدید ...
چراااا ؟! چرا چون نسیم رو همیشه به من ترجیح دادید .
مادر درحالیکه آرام می گریست گفت :
_هومن ....باورم نمیشه ....کار تو بود؟!
-آره مادر من ...کار من بود ... اگر هنوز منتظر اعترافی ، آره ...اعتراف میکنم کار من بود ...من دو نفر رو اجیر کردم ، اطلاعات نسیم رو بهشون دادم ، جا و مکان براشون تهیه کردم تا دو سه روزی نسیم رو اونجا زندانی کنند.
مادر سری تکان داد و با تاسف گفت :
_چطور راضی شدی اون طوری کتکش بزنند.
-نه ... کتکش نزدند ... پدرام عوضی یه بار خواست اذیتش کنه که ادبش کردم .
پدر با پوزخند گفت :
_ادبش کرده مینا !! ادبش کردی که چند شب پیش اومده از خونه نسیم رو بدزده ؟!
-بهتون قول میدم درستش میکنم.
پدر مشت محکمی کوبید روی میز ناهار خوری و گفت :
-لازم نکرده تو درستش کنی ...چرا نمیخوای قبول کنی که اشتباه کردی ؟
-اشتباه نکردم ....شما اشتباه کردید ...این اثر اشتباه شما بوده نه من . پدر همراه با همان اخمی که حالا گره کور شده بود گفت :
_ما !! ما اشتباه کردیم ! مینا ببین چی میگه !
و بعد چنان با حرص خندید که برای سلامتی اش ترسیدم :
_ما اشتباه کردیم ! ما !!
یک دستش بی اختیار روی قفسه ی سینه اش نشست و در حالیکه محکم به قفسه سینه اش فشار میآورد گفت :
_ما اشتباه کردیم !
-منوچهر ... آروم باش عزیزم ...آروم باش ... برای قلبت خوب نیست .
فوری دویدم سمت شکلات خوری روی میز ناهارخوری و قرص قلب پدر را برداشتم و همراه با یک لیوان آب برایش بردم . پدر همچنان با کف دستش قفسه ی سینه اش را مالش میداد و مادر درحالیکه بی صدا میگریست شانه هایش را .
و من آرزو کردم کاش این راز هرگز فاش نمیشد
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
دلتنگی میدونی چیه؟
غرق شدن تو یادت
فکر کردن به نگات
و مرور هر شب خاطراتِت
دلتنگی ساده تر از همه معنی هاست
دلتنگی یعنی
"تو" نباشی
و
"من" تو رو زندگی کنم...
دنیا...
به وسعت قفسی تنگ میشه
وقتی دلــت
بــرای کسی
تنگ میشه...😔😭
#سردارشهیدحاجقاسمسلیمانی
#شبتونشهدایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
صبح ها
دلواپسیهایم را
در عطر نگاهت گم می کنم و با
صبح بخیر
چشمانت نَفَس میگیرم...
#شهید_محسن_حججی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#خاطرات_شهدا
اولین بار که میخواست
بره آینه قرآن✨گرفتم براش
قرآن رو بوسید و باز کرد
ترجمه آیه رو برام خوند
ولی بار آخری که میخواست بره
وقتی قرآن رو باز کرد
آیه رو ترجمه نکرد😕
گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی⁉️
رو به من کرد و گفت ✨
اگه ترجمه آیه رو بهتون
بگم ناراحت نمیشین؟!
گفتم: نه..!
گفت: آیه شهادت اومده😔
من به آرزوم میرسم🕊💚
#شهید_سعید_بیاضی_زاده🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
📚برشی از کتاب #سربلند
هر شـب وسـطِ های های گریه هایش😢می زد روی شانه ام:
"رفیق! دعا کن منم این طور شهید بشم💔" ؛ .
وقتی از ارباً اربا شدن علی اکبر (ع) می خواند😔،
وقتی از گلوی بریده ی حضرت علی اصغر (ع) می گفت😔،
وقتی از جدا شدن دستان حضرت عباس (ع) می گفت😭،
وقتی از بی سر شدن امام حسین (ع) ضجه می زد😭 و .
حتی از اسارت حضرت زینب (س)😔.
یک شب از دستش کلافه شدم، بهش توپیدم.
"مسخره کردی ما رو هر شب هر شب دوست داری یه شکلی #شهید بشی!😑
لبخندی زد و گفت: "حاجی، دعا کن فقط! 😇🙏"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
شهید #مدافع_حرم
🌸مصطفی_صدرزاده:
یه شهید انتخاب ڪنید
بشناسیدش
باهاش ارتباط برقرار ڪنید،
شبیهش بشید،حاجت بگیرید
شهید میشید....
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
مهم ترین کمک به #همسر
💞 حضرت آیتالله خامنهای: مهمترین کمک به همسر، این است که سعی کنید همدیگر را دیندار نگهدارید. این مراقبت، مراقبت اخلاقی، مهربانانه و پرستارانه است.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝