195.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت151
همان موقع هومن به سرفه افتاد و همراه با چند بار سرفه گلویش را باز کرد و برای رد گم کردن گفت:
_چقدر سوپ شما عالی شده خانم عالمی .
مادر نگین با لبخند سر خم کرد و جواب داد:
_نظر لطفتونه ...ولی من درست نکردم ...ما شام رو از رستوران تهیه کردیم ...ببخشید اگه کم و کسری داره .
همه یک صدا تشکر کردند و باز سکوت درجمع حاکم شد .چند قاشقی از غذا نخورده بودم که مادر نگین پرسید :
_راستی چطوره یه قرار مهمانی بذاریم تا با مادر نسیم جان هم آشنا بشیم ...
دعوتی دیگه با حضور مادرشون .
مادر میلاد فوری تایید کرد و نگاه هر دو سمت من آمد که باز هومن با نوک کفشش به ساق پایم زد .
اخمی بی اختیار به سمتش نشانه رفتم و پایم را عقب کشیدم وگفتم :
_مزاحمتون می شیم ...مادر فعلا پیش مادر جانم هستند ،وقتی تشریف آوردند حتما ازشون می خوام که یه قرار مهمانی بذارند البته این دفعه منزل ما .
هومن با کف دستش خطوط روی پیشانیش را دست کشید وگفت :
_ممنون بابت سوپ .
بعدصندلی اش را کمی ازمیز عقب کشید که همه معترض شدند:
_استاد!!...شما که غذا نخوردید !
_ممنون عالی بود...من شام سبک می خورم.
مادر نگین اشاره ای به همسرش کرد در تائید حرف هومن گفت:
_بفرما خانم ..شب باید شام سبک باشه ...این همسر من ،هر چی غذای سنگین و پرکالریه می ذاره واسه شب .
استاد نیکو فوری گفت :
_اصلا خوب نیست .
مادرنگین ازخودش دفاع کرد:
_آخه استاد...ما که ناهار دور هم نیستیم ،جناب عالی شرکت هستند ،نگین دانشگاه ،منم که تنهایی چیزی نمی خورم ،یه شام دور هم هستیم .
_خوبه که پس شام رو لااقل سر شب بخورید که قبل از خواب هضم بشه .
مادر میلا با مهربانی سمتم چرخید :
_شما اطلاعات خوبی درمورد تغدیه هم دارید .
بعد از شامی که تماما با تعریف از من واطلاعات و متانت و نجابتم به اتمام رسید و موجب حرص خوردن هومن شد ،بساط چای ومیوه و دسر بعد از شام، جای حرف وگفتگو را برای جمع باز کرده بود که هومن از روی مبل برخاست و گفت:
_ببخشید جناب عالمی خیلی خوشحال شدم از آشناییتون ،امیدوارم بتونم در پروژه ی جدیدتونم با شما همکاری کنم.
پدر نگین هم از جا برخاست :
_کجا استاد؟تازه سر شبه...تشریف می برید؟
-اگه اجازه بدید بله .
نگین هم برخاست :
_استاد ما تازه می خواستیم درمورد شرکت با هم گفتگو کنیم .
_باشه برای یه وقت مناسب تر...فکر کنم من یه کم حالم مساعد نیست ...
نگاهش یک لحظه به من افتاد مقابل نگاه همه گفت :
_فکرکنم ،مسیرم به منزل شما هم می خوره ...می تونم برسونمتون بالبخند از جا برخاستم وگفتم :
_ممنون استاد رادمان ...مزاحم شما نمی شم .
همون موقع میلاد هم گفت :
_بله من می رسونمشون .
نگاه سرد و یخی هومن که پشت آن حلقه های قهوه ای داشت عصبانیتش را مهار می کرد، به من خیره ماند که گفتم :
_هستم فعلا ...ممنون.
دستش را سمتم دراز کرد.مجبور به دست دادن شدم .فشار محکمی به انگشتانم آورد و گفت :
_پس ببخشید ..مزاحم شدم ...ممنون از پذیرائی تون .
به زور دستم را از میان دستش کشیدم و در حالیکه با دست دیگرم انگشتان آزرده ام را مالش می دادم گفتم :
_سلام برسونید استاد.
نگاهش باز لحظه ای سمتم آمد و هیچ کس تعجب نکرد که چرا فقط به من دست داد و بعد رو به بقیه گفت:
_شبتون خوش .
و رفت .پدرنگین هم همراهی اش کرد.
و من با شوقی از این که حسابی حالش را گرفتم باز نشستم روی مبل .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت152
بدم نمی آمد کمی دیر کنم .بعد از رفتن هومن مادر نگین آلبوم خانوادگیشان را آورد و مادر میلاد از حادثه ی از دست دادن همسرش گفت و از خیلی شباهت هایی که زندگی او با زندگی مادرم داشت.
اینکه هر دو همسرانشان را از دست داده بودند و تک فرزندشان را با این یتیمی بزرگ کردند.
من هیچ حرفی نزدم و نخواستم تصور تک فرزند بودن را با گفتن حرفی ،در ذهن آن ها از بین ببرم .شنونده ی خوبی بودم و تا ساعت یازده و نیم یعنی دو ساعت بعد از رفتن هومن خانه ی پدر نگین ماندم .بالاخره زمانیکه استاد نیکو تصمیم به رفتن گرفت من هم از جا برخاستم و تشکر کردم و با کلی احترام و بدرقه همراه میلاد که اصرار داشت مرا برساند برگشتم .اما حالا برخلاف زمانیکه داشتم به خانه ی پدر نگین می رفتم ،حال خوشی نداشتم .
حالا دانستم که هومن به وعده اش عمل می کند و مطمئنا پوستم را میکند .میلاد که جلوی درخانه ترمز کرد گفت:
_خیلی امشب خوش گذشت ...می شه شماره منزل رو بدید مادرم با مادرتون امری داشتند...برای آشنایی .
مکث کردم .تاملم برای تفکر بود که آیا شماره را بدهم یا نه که خواهش کرد.
_خواهشا.
و بعد از درون داشبورد یک دفترچه و یک خودنویس برداشت و سمتم گرفت.
ناچارا نوشتم و او با تشکر فراوان خداحافظی کرد.
من ماندم و پشت در خانه و دلشوره ای که حالا باید با آن مدارا می کردم.
با کلیدم در خانه را باز کردم و وارد شدم .
لوستر سالن روشن بود و خوب مشخص بود که هومن بیدار است .قدم هایم را آهسته کردم و آرام آرام سمت خانه رفتم .حالا بعد از مهمانی نباید ضعیف و ترسو جلوه می کردم .هیچ دلم نمیخواست ابهتی را که در مهمانی داشتم از دست بدهم .درخانه را باز کردم و آهسته پشت سرم بستم .هومن در تیر رسم نبود اما بوی تند سیگارش تمام خانه را برداشته بود.
کفش هایم را در جاکفشی گذاشتم که صدایش بند دلم را پاره کرد:
_بهبه مادمازل ..تشریفتون رو آوردید بالاخره .
درحالیکه کتم را در می آوردم گفتم :
_مهمونی خوبی بود.
جلو آمد و ته سیگار میان دستش را روی زمین انداخت .اولین باری بود که ته سیگارش را کف سالن می انداخت.
_با شنیدن نفس های تندش ،فاتحه ام را خواندم که گفت :
_خب حالا واسه من دم در آوردی !
بلند شدی اومدی مهمونی که چی بشه ؟
_چطور تو حق داری بری من حق ندارم.
_من دعوت شدم.
_خب منم دعوت شدم .
با حرص گفت :
_نسیم . اون روی سگم بالا هست ..با من کلکل نکن ..جوابم رو بده ...چه جوری خودتو انداختی وسط مهمونی ؟
سرم بالا آمد و یک لحظه خواستم از او نترسم و تمام شجاعتم رو جمع کردم و جواب دادم:
_میلاد دعوتم کرد،کارت ویزیتش رو داشتم ،بهش زنگ زدم و اونم ذوق زده از تماسم ،دعوتم کرد.
سرش رو توی صورتم جلو کشید :
_چه غلطا !
_خودتم از همین غلطا کردی ..شاخه گل می گیری به نگین لبخند می زنی .
یه لبخند روی صورت عصبی اش نشست .سرش راعقب کشیدوگفت :
_گفتم بهت که خاطرخواه زیاد دارم ...اینم یه نمونه اش .
سرم را با افتخار کج کردم :
_خب منم خاطرخواه دارم ...اونم یه نمونه اش .
عصبی نفسش را از بین لبانش بیرون داد:
_من با تو فرق دارم احمق جون ..من مردم اما تو زنی..تو فعلا باید تکلیف منو که 15 سال با یه عقد پای توی احمق نشستم رو مشخص کنی بعد بری دنبال خاطر خواهات.ولی من همین الانشم میتونم برم خواستگاری نگین .
این حرفش آنقدر حرصی ام کرد که بی توجه به عواقب حرفم با لبخند توی صورتش گفتم :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
2.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ
تُحِطْ بِهِ خُبْرًا(کهف/⁶⁸)
گاهے اونے کہ
آدم و بے تاب میکنہ
دلتنگے نیست ، بے خبریہ.. :)🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هنگامے کہ دلتان شکست دعآ کنید
زیرا دِل تا صاف و خالص نشود
نمے شکند :)
"امامصادقع"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
خانہ اے کہ در آن موسیقے است
از بلا دور نیست
و دعا مستجاب نمےشود
و فرشـتگان داخل آن نمےشوند
و برکت از آنجا مےرود..🍃🦋
"امامصادق؏"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
آدما اگہ مرام داشتن گناه نمےکردن!
مارمولڪ(¹³⁸³)
فیلمنوشت🎞
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اللَّهُمَّ أَنْتَ عُدَّتِۍ إِنْ حَزِنْتُ...
چون غمیگن شوم،
ٺو همہ چیزِ منے :))♥
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ💍
قهر بودیم
گفت : عاشقمے
گفتم : نہ😁
گفت : لبت نہ گوید
و پیداست مےگوید دلت آرے
کہ اینسان دشمنے یعنے کہ
خیلے دوستم دارے..
زدم زیرخندہ دیگہ نتونستم
نگم کہ وجودش چقد آرامش بخشہ..♥️
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید عباس بابایے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
"هُوَ رَبِ المُستحیل"
او خـداےِ نآمـمـکن هاست🍃♡
-🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝