رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند :
أَلشِّتـاءُ رَبیـعُ الْمُـؤمِنِ یَطُولُ فیهِ لَیْلُهُ فَیَسْتَعینُ بِهِ عَلى قِیامِهِ وَ یَقْصُرُ فیهِ نَهارُهُ
فَیَسْتَعینُ بِهِ عَلى صِیامِهِ؛
.
زمستان #بهار_مؤمن است،
از شبهاى طولانى اش
براى #شب_زنده_دارى،
و از روزهاى کوتاهش
براى #روزه_دارى
بهره مى گیرد.
وسائل الشیعه: ج۷، ص۳۰۲، ح۳
.
-از همون فرصت هایی که
به راحتی از کنار آن رد می شویم !
از این سه ماه طلایی ، استفاده کنیم ...
.
#فرصت_ها ...
#برای_خودتان_برنامه_ریزی_کنید ...
📣داره تموم میشه این فصل فرصتها
کمتر از ده روز دیگه😞
حواسمون هست⁉️
تموم شــــــدا...............☹️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم.
ادامه دارد...✒️
دلمان
تنگِ
خوزستان
است
امسال!!!!
😔😔😔😔😔
شبتون شهدایی
نشر معارف شهدا در ایتا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.
ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ کبوترها سلاممو برسونید به داداشم
🎤باصدای حاج محمودکریمی
🏴فرداست که سفر حضرت شاهچراغ(ع)بسمت برادرش رضا نیمه تمام میماند و حضرت به شهادت میرسند و درغربت جان میدهند
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
⭕️ همین که ویروس #كرونا بچه ها رو درگیر نمیکنه نشون میده شعور یه موجود بی مغز تک سلولی هم میتونه از رژیم کودک کش اسرائیل بیشتر باشه!
😬 هرسال این موقعها بوی عید میومد
امسال بوی الکل میاد😂😂
😉 قبلا میگفتن
دست به دست هم دهیم
میهن خویش را کنیم آباد
الان اگر دست به دست هم دهیم فاتحه مملکت خوندست 😅🤣
😂 قبلا همه میخاستن تا عید خوش اندام شن
الان وضعیت جوری شده ک همه
فقط میخان تا عید زنده بمونن😩😂
😅 بچگیمون تو جنگ بود،
نوجوونیمون تو تحریم،
حالا هم که تو قرنطینهایم.😂😂😂😂😂
😢 تو خونه سرفه کردم همه چپ چپ نگام کردن، گفتم هروئین کشیدم بخدا،
همه گفتن خداروشکر
😂😂😂😂
😄 ساعت هشت صبح پاشدم دخترم با یه کاسه تخمه نشسته جلو تلوزیون
میگه با من حرف نزن! سرکلاسم؟!
😁
😅😅😅
😂 خیر نبینی کرونا می ترسیم طرف ظرفای چینی مون بریم🤭
🤓
👕
👖
😅😅😅
🙄 موندم
واسع عید
ماسک چه رنگی بخرم
😐
😳 ﻧﺎﻣﻪ یک بچه آخر سال به ﻣﻌﻠﻤﺶ:
ﻣﻮﻋﻠﻢ ﺍﺿﯿﻀﻢ ﻋﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻤﻦ ﺧﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﻧﻮﺷﻄﻦ ﻋﺎﻣﻮﺧﻄﯽ ﺣﻀﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ.
ﺷﺎﮔﺮﺩﺕ الی اسقر😂😂😂
😅 یه جوری قرنطینه قرنطینه میکنین انگار کل سالتون کنار ساحل داشتین آفتاب میگرفتین...
تا دیروز همه آویزون سیم شارژر بودیم دیگه😂
😬 حرمت عطسه هم از بین رفته ...
قبلاً عطسه میکردی 10 نفر میگفتن عافیت باشه
الان عطسه میکنی 100 نفر میگن زهر مار جلو اون دهن گشادت رو بگیر 😐
😂😂😂😂😂
🔺خیلی به حرفای وزارت بهداشت گوش ندید
دیروز نوشته بود اگه ماسک بزنید و دستکش بپوشید برای خارج شدن از منزل کفایت میکنه وقتی اومدم بیرون دیدم بقیه مردم پیراهن و شلوار هم پوشیدن
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
😝 ده روزه هرچی فال میگیرم میگه سفری در پیش داری
والا با این وضعیتی که داریم فکر کنم منظورش سفر آخرته
😐😂😂😂
شبتون خوش یاران....❤️😁❤️😂
#کرونا رو باخنده شکست میدهیم
بخند 😁 تا کرونا بهت بخنده😂 و ازت رد بشه وگرنه اگه عصبانی😡 بشه کار به جاهای باریک میکشه. 😱
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
دکتر به من گفت: بچّه زودتر از دو، سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید.
مهدی فرزند اولمان هم بی قراری می کرد. ابراهیم نبود. وقتی از تهران آمد، چشم های سرخ و خسته اش داد می زدکه چند شب نخوابیده است. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت و نشاندم زمین وگفت: امشب نوبت منِ که از خجالتت دربیام.
گفتم: ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته اومدی که... نگذاشت حرفم تمام شود.
رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم و گفت: بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچّهی درشکمم حرف زدن. به او گفت: بابایی! اگه پسر خوبی باشی،
باید حرف بابات رو گوش کنی، همین امشب بلند شی سرزده تشریف بیاری منزل. می دونی! بابا خیلی کار داره. هم اینجا و هم اونجا. اگه نیایی، من همه اش توی منطقه نگران تو و مامانتم. یک امشبی رو مردونگی کن، به حرف بابات گوش بده!
نگفت اگر بچّه ی خوبی باشی، گفت اگر پسر خوبی باشد. انگار از قبل می دانست جنسیت بچّه چی هست، چون مشخص نبود جنسیت چیست؟ و خیلی زود هم از حرف خودش برگشت گفت: نه بابایی. بابا ابراهیم امشب خسته ست. چند شبِ نخوابیده. باشه برای فردا. وقت اصلا زیادست.
سرش را که گذاشت روی بالش،
خندیدم. گفتم: تکلیف این بچّه رو معلوم کن. بالاخره بیاد یا نیاد؟
دستش را گذاشت زیر چانه اش، به چشمهام خیره شد، و خطاب به بچّه ی به دنیا نیامده مان گفت: باشه، قبول. هیچ شبی بهتراز امشب نیست. ناگهان از جا پرید و گفت: اصلا یادم هم نبود. امشب شب تولد امام حسن عسکری(ع) هم هست، چه شبی بهتر از امشب.
بعد، قیافه ی فرمانده ها را گرفت و گفت: پس شد همین امشب، مفهومه؟ خندیدم و گفتم: چه حرف ها می زنی تو امشب، مگه می شود؟ دکتر گفته تا سه هفته دیگر
ناگهان حالم بد شد. ابراهیم ترسید. گفت: بابا این دیگه کیه. شوخی هم سرش نمیشه، پدر صلواتی.
درد که بیشتر شد، دیدم اتاق دارد دور سرم می چرخد، ابراهیم نمی دانست چی کار باید بکند.
گمانم به سر خودش هم زد. فکر می کرد من چشم هام بسته است نمی بینمش. صداش می لرزید. گفت: بابا به خدا شوخی کردم. اشک را هم توی چشم هاش دیدم وقتی پرسید: یعنی وقتشه؟! گفتم: اوهوم.
آن شب مصطفی به دنیا آمد.... به فرمان پدر گوش داد.. .
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🏃♂ مسابقه دو و میدانی با ماسک شیمیایی
#رزمندگان_گردان_مالکاشتر
#لشکر27_حضرترسولﷺ
#سرگرمی_در_جنگ
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.»
از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
#فصل_چهاردهم
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
آسمان غرق خیال است کجایی آقا؟
آخرین جمعهٖ سال است کجایی آقا؟
#یا_مهدی
#اللهم_عجل_للولیک_الفرج
#السلام_علیک_یاحجت_الله_فی_ارضه
قَدْ نَرَےتَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاءِ عُیونِهم..
وقتےڪھ دلـت
تنگ مےشود،
بھ آسمانِ
چشم هایشان
نگاه ڪن...
#دلتنگتیم_سردار 💔
صبحتون شهدایی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#شهید عبدالمطلب اکبری
" بسم الله الرحمن الرحیم "
یک عمر هرچی گفتم به من میخندید و مسخرهام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم.
اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف میزدم و آقا بهم گفت: "تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد. این را هم گفتم اما باور نکردید
#رقصی_چنین_میانه_میدانم_آرزوست😞
#ارسالی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
خانطومان چند روز بود برای پانسمان زخم پهلوش پیش ما میاومد، بهش میگفتیم برات کاور دارم درست سایز تنت، گرم و نرم. می خندید و اکثر اوقات از دستم در می رفت خدا میدونست که با دیدنش چه انرژی ما میگرفتیم، تو این گیر و دار چشمم خورد به انگشتر دستش، گفتم مومن تو که می خوای کورنت نوش جان کنی لااقل انگشتر و بده. راضی نمی شد. میگفت نمشه، تو اون مدتی که تا قبل از مرخصی آمدنش همش راجع به انگشترش حرف میزدم، از شهادت و انگشتر و سید ابراهیم، یه روز اومد اصلا بدون اینکه من بهش بگم گفت داداش ... انگشتر مال تو، فکر کردم تو معذوریت قرار گرفته، گفتم نمیخواد، نوش جان، گفت نه جان تو به قول سید ابراهیم...
از دستش در آورد و انگشتم کرد بقیه بچه ها کر کشیدن فضا عوض شد. من انگشتر فیروزه ای که از مشهد گرفته بودم و متبرک به حرم های مختلف شده بود و تقدیمش کردم، بعد از اینکه رسید ایران بهش تماس میگرفتم و احوال پرسی. یه روز گفت ... انگشتری که به من دادی و دادم به کسی...
اصلا بهم برنخورد چون به هیچ چیز دلبسته نبود
فلسفه مقاومتش برای ندادن انگشتر به خاطر این بود که انگشتر و از #حاج_قاسم_سلیمانی زمان آزاد سازی خان طومان گرفته بود.
#راوی_همرزم_شهید_عطایی ✍
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
°
خموش و گوشه نشینم
مگر نگاه توأم
لطیف و دور گریزی
مگر خیال منی
چو آرزو به دلم خفته ای
همیشه و حیف
که آرزوی فریبندهٔ محال منی
#سیمین_بهبهانی ✍
#شهید_روح_الله_قربانی ❤️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣2⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.»
ادامه دارد...✒️
+
[ یامَنْتُحَلُّبِهِعُقَدُالْمَکارِهِ....]
«ایآنڪهگرههاۍامور رنجآور،
بهوسیلهۍ #او گشوده میشود...»
«توصیهۍمقاممعظمرهبرۍ
بهخواندن دعاۍهفتم
#صحیفهۍعشقسجادیه🌱
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
زنانی هستند که خیلی هم خوبند؛ دارای حلم و صبر و گذشت و اخلاق خوبند؛ اما روشهای برخورد با همسر یا با فرزندانشان را درست نمیدانند. این روشها علمی است
♡رهبر انقلاب⇦4/10/70
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣2⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.»
گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»
گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.»
خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»
خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»
گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»
زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»
بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.»
آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توضیحات طلبه #مداح در مورد وفات همسر و دوقلوهایش
#شادی_روح_همسر_این_طلبه_انقلابی_صلوات📿📿
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
📎 دستنوشتهٔ شهید :
خصوصیات یک فرمانده به این شرح است: سلامتی جسم و فزونی علم، مشورت با نیروها، سعه صدر و نداشتن حس انتقام، برخورد با افراد و فرماندهی از راه ارشاد و موعظه. در کنار همه تاکتیکها، از همه مهمتر، فاصله نگرفتن از خداست. فرماندهی که ابتکار عمل، نداشته باشد، تسلیم است. ابتکار عمل سلاح برنده ی مومن است.
اخلاق فرمانده: ساختن ارتش معنوی ، هدف فی سبیل الله ، شوق شهادت ، ایثار ، هوشیاری و مراقبت ،:عدم تکبر، خودخواهی و خودمحوری ، دعا و نیایش ، اعتماد به نفس ، نظم و انضباط و اخلاق نمونه ، صبر وتوکل بر خدا در همه حال...
#سردارشهید_عباس_کریمی🌷
#سالروز_شهادت
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فرمانده ...
خستگی را خسته کرده بود!
#شهید_سرلشگر_عباس_کریمی
#فرمانده_لشکر۲۷حضرترسولﷺ
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
تصویری از پزشکان و پرستاران خط مقدم مبارزه با کرونا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#فوری
سریعا! با شرکت در کمپین فارس نیوز در #حمایت از پیامرسان ملی #ایتا ، اعتراض خود را به وزیر ارتباطات منتقل نمایید.
آقای آذری جهرمی سِرورهایی که با پول بیت المال تهیه شده را در اختیار تلگرام و اینستاگرام قرار داده ولی اونها رو از پیامرسان پاک و مستعد #ایتا دریغ میکند. نتیجه می شود همین قطعی چندساعته دیروز
عزیزان؛ ایتا از نظر نرم افزاری قوی است، لکن سِروِر (برای پردازش اطلاعات) و هاست (نگهداری داده ها) کافی در اختیار ندارد زیرا به آقایان #باج_نمیدهد . قطعی امروز نتیجه عدم پیگیری من و شماست.
لینک کمپین فارس نیوز:
https://my.farsnews.ir/c/20105
ثبت نظر و ثبتنام در آن 30 ثانیه طول میکشه...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣2⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم.
ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند.
کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد.
ادامه دارد...✒️
#روح_و_ریحانم
💌خدا بخواهد خوب در آغوشت بگیرد،
خوب دلت را می شکند
که ازهمه جا کنده
ازهمه کس بریده
تنها برای خودش باشی....
#عاشقانه_ای_برای_او
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹