eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهشت می‌شوند: 1ـ کسی که خوش اخلاق باشد. 2ـ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم از خدا بترسد. 3ـ کسی که جر و بحث را رها کند، حتی اگر حق با او باشد.🌙 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) اصول کافی/ ج2/ ص 300 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‌ هر‌جراحت‌ڪھ ‌دلم‌داشت‌،بہ‌مرهم‌بِہ‌شد... داغ‌دورۍست‌ڪھ‌ جزوصل‌تو‌درمانش‌نیست‌🚶🏻‍♂💔" ...(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور آنروز واقعا مدیر شدم .مدیر اختصاصی! فاکتورها را با هم جمع زدیم ، واردکردیم ، از مخارج هتل کم کردیم ، حقوق کارمندان‌ رو حساب کردیم و... ناهار با هم در اتاق خوردیم و در ضمن به حساب من پنج بار هم آن روی سگ هومن بالا آمد. البته به شیوه‌ی جدیدش ! آنروز در دلم آرزو کردم کاش همیشه همینطور بماند . شب که برگشتیم خانه ،خسته بودم .تازه فهمیدم زیادی نشستن پشت میز هم آدم را خسته می‌کند. مادر با دیدنمان قربان صدقه‌مان رفت و برایمان چای آورد و شامی که انگار از غذای هتل لذیذتر بود. بعد از شام مادر نگذاشت میز را جمع کنم و من شب بخیر گفتم و سمت اتاقم رفتم . تازه بالای پله‌ها رسیده بودم که هومن صدایم زد . پله‌ها را دو تا یکی بالا آمده بود که گفت : _کارت دارم . و بعد در اتاقش را نشانه رفت . پشت سرش وارد اتاق شدم که در را بست و گفت : _بر می‌گردی پیش شوهرت . _چی ؟! _بر می‌گردی اتاق من. _هومن. تعجبم را پای مخالفتم گذاشت و با عصبانیت گفت : _حوصله کل‌کل ندارما...برو بالشتت رو بردار بیا . لبخندی از شوق بود یا شرم یا هر چه بود و برای من ناشناخته ،روی لبم آمد! به اتاقم برگشتم ،لباس عوض کردم و برگشتم . بالشت را روی تخت گذاشتم و دراز کشیدم . روی ایوان اتاقش بود و سیگار می‌کشید که نیم خیز شدم و گفتم : _هومن . سر برگرداند متوجه‌ی من شد . _خاموشش کن ...واسه چی هی سیگار می‌کشی ؟ سیگارش را خاموش کرد و وارد اتاق شد و در حالیکه توری در بالکن را می‌کشید گفت : _امروز داشتم به یه آدم خنگ مدیریت یاد می‌دادم ،سر درد گرفتم . _چی ؟!...منو می‌گی ؟...خیلی بی شعوری واقعا ،اینقدر کمکت کردم ! لحن کلامش طعنه بود ولی جدیت را در چهره‌اش حفظ کرده بود که گفت : _دیدم کمکتو ،سه بار فاکتورا رو زدیم ،هر بار یه رقم در اومده ،معلوم نیست چه اعدادی می‌زدی !...باید بفرستمت ابتدایی که اعداد رو یاد بگیری. با حرص بالشتم را بلند کردم و بی‌هراس از جدیت چهره‌اش محکم توی سرش کوبیدم و باز بالشت را بلند کردم و زدم و زدم و زدم که صدای خنده‌اش برخاست . _خب حالا ...پرهای بالشت در اومد. بالشت را از دستم کشید و گفت : _بگیر بخواب تا باز اون روی .... هنوز نگفته بلند خندیدم و جواب دادم : _حد اعتدال رو رعایت کن‌ها...زیادی داره اخلاقت سگی می‌شه . روی ساعد دست چپش نیم خیز شد و در حالیکه پاهایش را دراز می‌کرد گفت : _حد اعتدالش همینه که من می‌گم ...فردا هم می‌مونی خونه ...هر روز هر روز که نمی‌تونم تو رو ببرم توی اتاقم قایمت کنم . _هومن! _کوفت هومن...بگیر بخواب تا باز.... می‌دانستم باز چه می‌شود که خودش خندید و من با اخم خنده‌ام را کور کردم .می‌خوام بیام . _بمون خونه،فردا بمونی ،پس فردا باند دستات باز می‌شه ،بر می‌گردی . ابرویی بالا انداختم و پرسیدم : _به کجا؟ _هتل دیگه . _نه ..کدوم قسمت؟ _آشپزخونه ....پر رو نشو ،پ ن پ ...بیا اتاق مدیریت ...روت زیاد شده ها. _هومن! یکدفعه خیز برداشت سمتم و گفت : _بخواب تا ... و نگفته دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم که با مکث گفت : _دختره‌ی پررو! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور باند دستانم باز شد و باز برگشتم به آشپزخانه . حالا دنبال تلافی نبودم .حالا دنبال حس گمشده‌ای بودم که شاید پیدا بود ولی باورش نداشتم . از طرفی هم آشپزی را دوست داشتم و با کارکنان آشپزخانه دوست شده بودم . دلم می‌خواست بمانم با آنکه اجباری به ماندنم نبود. برگشت من به آشپزخانه ، مصادف شده بود با اتفاقاتی جدید و عجیب و غریب ،که مهمترین آن هومن بود . پشت اخم های هر روزش و پشت آن جدیت کلام توبیخانه‌اش جلوی نگاه‌های کنجکاو کارکنان یه مفهوم مبهمی بود در تمام حالات رفتارش که وابسته‌اش شدم . وابسته به خیره شدن در نگاهش وقتی با جدیت همراه شده با عصبانیت از من می‌پرسید : _واسه چی داشتی با کاملی می‌خندیدی ؟ _من!!...نخندیدم فقط لبخند زدم . با آن اخم محکم صورتش وقتی مادرِ میلاد باز تلفن زد و چنان داد و قالی راه انداخت که نگو و نپرس و تنها با یک جمله‌ی ساده‌ی من که به مادر گفتم ،آرام گرفت : _خب شما بهش بگید نامزد دارم . یا مثلا دعوایش با مادر سر دعوت نکردن بهنام و سیما به عنوان پاگشایی . که گر چه در آخر مغلوب شد و حرف مادر را پذیرفت اما کلی برنامه دستم داد که اونروز چی بپوشم چطور راه برم ،چطور حرف بزنم ،از چی حرف بزنم ،طرف بهنام نرم ...که چی را نمی‌دانستم ! اگر بهنام ازدواج کرده بود پس این دستورات چه معنی داشت اگر دلواپس عشق گذشته‌ی بهنام به من بود که همه چی با عقد بهنام تمام شده بود و اگر نگران قلب من بود که با این دستورات مرا بیشتر حریص می‌کرد! خلاصه که ماندم در آن آشپزخانه اما چند روزی بود که بخاطر نزدیک شدن تاریخ دعوتی بهنام و سیما ،اخلاقش واقعا غیرقابل تحمل شده بود . سر اینکه نمی‌خواستم بلوز و دامنی که او اجبارم می‌کرد که بپوشم دعوایمان شد و قهر کرد. واقعا باورم نشد ! هومن قهرکرد! و من هم به تبع قهر او سکوت کردم تا آنروز .. روزی که بخاطر اصرار آقای کاملی دوباره سوپ درست کردم . چون تقاضای مهمانان بالا بود. خسته تر از همیشه آنروز را به پایان رساندم که وقتی سوار ماشین هومن شدم که مثل همیشه سرخیابان اصلی هتل منتظرم شده بود، با دیدن ادامه‌ی قهرش سکوت را ترجیح دادم. گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و ترجیح دادم سرم را گرم پیام‌های گوشی‌ام کنم که با لحن عصبی گفت : _لوس نشو ،لالم نشو . _لال نیستم . _اگه نیستی واسه چی از دیروز حرف نزدی ؟ _خب تو هم حرف نزدی . _دیشب پشتت رو به من کردی خوابیدی ! متعجب نگاهش کردم .به آن گره محکم ابروانش که فقط از روی جدیت نبود: _خب من همیشه به پهلوی راست می‌خوابم . _تا من نخوابیدم حق نداری پشتت رو به من کنی . ابروانم از تعجب بالا رفت که ادامه داد: _همون بلوز مشکی رو می‌پوشی که گفتم . _آخه مگه عزاست ؟! عصبی فریاد زد : _همین که گفتم . زیر لب گفتم : _همیشه زورگویی . _چی گفتی ؟ سکوت کردم که فریاد زد: _با توام ...می گم چی گفتی ؟ سرم را باز خم کردم سمت گوشی‌ام که عصبی گوشی را از میان انگشتانم کشید محکم زد روی داشبورد گفت: _وقتی دارم باهات حرف می‌زنم حواست به من باشه . کلافه نگاهم را به رو به رو دوختم و شانه‌هایم را بالا دادم و زیر لب گفتم : _خسته ام کردی هومن. صدایش رابالا برد : _خسته نباشی ...تو هم خسته‌ام کردی ...یاد بگیر که به سلیقه‌ی شوهرت تیپ بزنی . _می‌شه اینقدر نگی شوهر شوهر. یکدفعه سرش چرخید سمتم و چنان نگاه تندی به من انداخت که فوری پشیمان شدم و گفتم : _باشه باشه همون پیراهن مشکی رو می‌پوشم . نفس عصبی‌اش حالا به آسودگی از سینه خارج شد و آرام گرفت و من کلافه از این فرمایشاتش سرم را برگرداندم سمت پنجره. 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
ڪُجایى . . . اے‌همیشہ‌پیدا،ازپَس‌اَبرهاےغیبتـ :)🍁 / 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
4.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷لاله اے ڪه پس از۱۶سال پژمرده نشد🌷 ارزش بارها دیدن وتفڪررادارد👌👌 شهیدے ڪه سرباز عراقے رابه شدت به گریه آورد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور از من بعید بود.چرا داشتم کوتاه می‌آمدم ؟ کوتاه که چه عرض کنم ،تماما داشتم دستوراتش را رعایت می‌کردم ولی انگار هومن آرام شدنی نبود که نبود. با آنکه شب دعوتی بهنام و سیما همان لباس را پوشیدم که خودش گفته بود اما نه تنها اخماش باز نشد بلکه اعصابم را بیشتر خرد کرد! _این روسریه چیه پوشیدی ؟ _وا !! روسریه دیگه ! _خیلی تو ذوق می‌زنه ،عوضش کن . مادر داشت شیرینیها را روی دیس می‌چید که گفتم : _مامان این روسریه تو ذوق می زنه؟ _نه ...قشنگه . فریاد کشید : _می‌گم عوضش کن . خشکم زد ! نگاهش کردم . هیچ شوخی با من نداشت که دلخور گفتم : _هومن داری .... حرصی سرش را پایین کشید و پرسید : _عوضش نمی‌کنی ؟فقط جواب منو بده ؟ مصمم توی صورتش خیره شدم و بعد از مکثی متفکرانه گفتم : _نه . _باشه . خونسرد از جلوی رویم گذشت و من که انتظار هر عکس‌العملی را داشتم جز این مورد فقط متعجب نگاهش کردم ! نشست روی مبل و یک پا روی پای دیگر انداخت و با خونسردی گفت : _نسیم ...یه لیوان چایی برایم بیار. لیوان چایی ! بعد دستوراتی که اجرا نشد ! سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان چای برایش ریختم و مقابلش رفتم. تا خم شدم لیوان چای را روی میز بگذارم، دست دراز کرد و لبه‌ی روسریم را گرفت . یک لحظه فکر کردم الان است که روسری را محکم از سرم بکشه که دیدم با قیچی کوچکی که در دست داشت پایین روسری را قیچی زد و خونسردگفت : _خوبه حالا بیشتر هم بهت میاد. _هومن! _کوفت هومن ...عوضش کن تا جر وا جرش نکردم . مادر خواست به جای من اعتراض کند که جدی گفت : _لطفا شما هیچی نگو مادر... مادر چشم غره‌ای رفت و همان موقع صدای زنگ برخاست و من ماندم و روسری که یک طرفش با قیچی پاره شده بود و آویز بود! با دلخوری به چشمان خونسردش نگاه کردم و رفتم سمت اتاقم تا روسری‌ام را عوض کنم و در دل هر چه ناسزا بود را در تنهایی اتاق ،نثارش کنم که یکدفعه فکری به سرم زد . از کمد لباس‌هایم یه سارافون با کت رویی‌اش را برداشتم و در حالیکه با بلوز ساده‌ی مشکی تنم مقایسه می‌کردم زیر لب با شیطنت گفتم : _نمی‌خواستم ولی در عوض روسری‌ای که پاره‌اش کرد ،لازمه. چه تیپی زدم ! در اتاق ‌رو که باز کردم صدای مهمان‌ها را شنیدم ، مادر داشت پذیرائی می‌کرد که با آن دمپایی پاشنه طبی مشکی که رویش یک گل رز با ساتن مشکی داشت ، از پله‌ها پایین رفتم. تنها کسی که مرا ندید هومن بود که پشت به پله‌ها نشسته بود. جلو رفتم و احوالپرسی کردم عمه مهتاب نگاهی به سرتا پایم کرد و درحالیکه دست چپش را با آن انگشتر بزرگ طرح دایره که به نظر من شبیه سینی مسی خانم جان بود، کنار چانه‌اش می‌گرفت گفت : _به‌به سلام نسیم خانم ...چه عجب !ما شمارو دیدیم ...عقد بهنام نیومدی چرا ؟ لبخندی زدم و خونسردی را به زور حس غالب قلبم کردم : _مهمونی دعوت بودم . _مهمونی ! گفتم ...الان حتما با بلوز مشکی می‌بینمت . با تعجب از این حدسش گفتم : _چطور؟! پوزخندی زد و اشاره کرد سرم را جلو ببرم! سرم را جلو کشیدم که در گوشم گفت : _عزادار عقد بهنام و سیمایی دیگه . حس کردم همان بطری دو لیتری بنزین که کلبه را به آتش کشید روی سر من ریخته شد و با حرف عمه مهتاب یکپارچه آتش گرفتم . اما تمام سعی‌ام را کردم که با خونسردی جوابی بهش ندهم . همان موقع مادر سینی شربت را بدستم داد و من رفتم سمت آقا آصف که کنار مبل بهنام نشسته بود. یه احساس عجیب پیدا کردم ! بهنام نگاهم می‌کرد و من حس می‌کردم دوباره به گذشته‌ها برگشته‌ام . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور آقا آصف شربتش را برداشت . سینی را گرفتم سمت بهنام . با همان لبخند تلخ خیره ام شد : _سلام نگاهم را روی لیوان‌های شربت آب پرتقال دوخته بودم که جوابش را دادم و او باز گفت : _نسیم ....من نمی خواستم ... فوری گفتم : _خواهشا حرفی از گذشته‌ها نزن . _آخه... یکدفعه صدای هومن را از کنار بازویم شنیدم: _بده به من سینی رو . از من گرفت و شنیدم که به کنایه به بهنام گفت : _تو هم استخاره نکن ،همه آب پرتقاله، اگر کور نیستی ...یکی بردار دیگه. طرف سیما رفتم .دور از بهنام نشسته بود و مبل کنار دستش خالی . از وقتی با بهنام ازدواج کرده بود،دیگر حتی توی دانشگاه هم ندیده بودمش ! نشستم کنارش و با یه لبخند که بیشتر به طعنه می‌ماند،گفتم : _سلام ، مبارک باشه . چرخید سمت من و نگاهم کرد. در نگاهش شادی نبود ولی لبخند زد و آهسته گفت : _سلام . زیرچشمی حواسم به بهنام بود که داشت نگاهمان می‌کرد که سیما گفت : _نسیم ...من...من.... با خونسردی نگاهم را به صورتش دوختم . به رژ صورتی لبانش، به آن روسری زیبای گلبهی رنگ سرش و آن مانتوی شیک زنانه‌ای که شاید می‌خواست بیشتر زنانه به نظر برسد . پس چرا با آن تیپ زیبا ،رنگ نگاهش غم بود؟! _لازم نیست توضیح بدی سیما جان ... مبارک باشه ... هیچ حرف و حدیثی بین من و بهنام نبود که نیاز به توضیح تو باشه . سرش را گرفت پایین و سکوت کرد که هومن با سینی شربت سمت ما آمد و سینی را گرفت مقابل سیما و بعد با اخم اشاره کرد که بروم سمت آشپزخانه . اینبار حرف گوش کردم و وارد آشپزخانه شدم . منتظر هومن شدم ... آمد... سینی را چنان زد روی میز درون آشپزخانه که ترسیدم . نگاهش به سارافون یاسی‌ام بود که با انگشت لبه‌ی کت مانندش را گرفت و گفت : _این چیه پوشیدی ؟ باخونسردی گفتم : _سارافون . _سارافون !...پس بلوز مشکی‌ات کو ؟ _درش آوردم . _چرا؟ نگاهم به پیراهن ساده‌ی سفید اندامی تنش بود که انگار خیلی به تنش چسبیده بود و می‌آمد . با انگشت اشاره‌ام به سینه‌اش ضربه زدم و گفتم : _این چیه پوشیدی ؟ نگفته دستم رو خوند.کف دستشو گذاشت روی میز ناهارخوری کنار دستش و وزن نیم تنه‌ی چپش رو انداخت روی دستش و گفت : _نسیم جواب منو بده ... عصبی جواب دادم : _خوب شد که اینو پوشیدم ،تازه اینو پوشیدم عمه به من می‌گه ... بعد صدام رو پر از ناز کردم که خاصیت غالب صدای عمه بود و گفتم : _فکر کردم الان با لباس مشکی می‌بینمت چون عزادار عقد بهنام و سیما هستی. نگاهم توی چشمان هومن بود که ادامه دادم : _اگه بلوز مشکی‌ام تنم بود ،می‌دونستم چکارت کنم که باعث شنیدن این کنایه شدی . خواستم برگردم به سالن که بازوم رو گرفت و با اخم گفت : _رو به روی بهنام نشینی‌ها. _من کجا رو به روی بهنام نشستم ،من نشستم کنارسیما ! عصبی سرشو پایین کشید : _احمق جان اونجا هم تو دیدشی ...می‌گم بیا این طرف ،سمت من و مادر بشین . کلافه از این خرده فرمایشات ،سرم را کج کردم و بی‌آنکه نگاهش کنم : _امر دیگه‌ای باشه ؟ بازوم را رها کرد و گفت : _نیست ...بفرما. برگشتم و نشستم همان سمتی که دستور داده بود. اما بدجوری چشمانم گاه و بی‌گاه بی‌اراده می‌چرخید سمت بهنام و گه‌گاهی با نگاهم نگاهش شکار می‌شد ،که هومن عمدا نشست کنارم پشت میز ناهارخوری و آهسته گفت : _بریم ؟! _کجا بریم ؟! _حرف نزن ،من می‌رم تو ماشین ، منتظرتم . و رفت .شوکه شدم ! نگاهم بین جمع چرخید و برگشتم به اتاقم . لباس عوض کردم و مانتوام را پوشیدم و با یه معذرت خواهی کلی از خانه بیرون زدم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
4.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی حکمت داره عشق علت داره😊♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
9.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 من از قافله جامونده ... 🎤 با صدای رضا صادقی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝