eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
15.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درخواست عجیب پدرازدخترش📲 👌🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
15.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱مشکلی برات پیش اومد بگو یابن الحسن...🤍❤️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
تلنگࢪانہ🖇 سیم‌خاردارِنفس‌‌می‌دونی‌ینی‌چی؟⛓ یعنی‌: واردِهرکانالی‌نشی‌!!📱 واردِهرگپی‌نشی!! واردِهرپیوی‌نشی‌!! واردِهربحثی‌نشی!! ☝️🏻 اصلاهرفضایی‌که‌ازخدادورت‌کنه‌💔 آره‌توی‌فضای‌مجازی‌ هم‌می‌تونی‌‌جلوی‌نفست‌روبگیری‌رفیق🙃 ‌‎‌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
بہ‌‌رفیقش‌پشت‌تلفن‌گفت: ذکر"الهےبہ‌رقیہ‌"بگومشکلت‌حل‌میشہ رفیقش‌یك‌تسبیح‌برداشت بہ‌ده‌تانرسیده دوستاش‌زنگ‌زدن‌وگفتن‌سفر کربلاش‌جورشده..!💔 - -شھیدحسین‌معزغلامے 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
استاد‌پناهیان↻ تجربه‌بهم‌یا‌دداده‌کہ... برای‌اینڪه‌طلب‌شهادت‌ڪنی، ‌نبایدبه‌گذشته‌خودت‌نگاه‌کنۍ...!🗓 ࢪاحت‌باش! نگران‌هیچی‌نباش!😉 فقط‌مواظب‌این‌باش‌کھ شیطون‌بهت‌نگه‌تولیاقت‌شهادت‌ندارے...!♥️❌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شام مفصلی خوردیم که بعد از جمع شدن سفره ،سفارش چای را هم داد. _بسه دیگه برگردیم . مچ دستش‌رو جلوی چشماش گرفت و گردی صفحه‌ی ساعتش‌رو با دو انگشت : هنوز که زوده ،بریم کنایه‌ی دم رفتن عمه‌رو می‌شنویم . خسته و کلافه سرمو کج کردم و گفتم : _ای بابا چه بدبختی گیر کردیم . سر خم کرد توی صورتم : _آخی بهت بد می‌گذره عشقم ؟ تموم کباب‌های سینی مخصوص منو که تو خوردی ! _ببخشید که شما فسنجون منو سر کشیدی‌ها. لپم را گرفت و کشید و گفت : _بامزه جون خب مگه واسه من سفارش نداده بودی . حرفش‌رو جدی گرفتم و گفتم : _نه اصلا . خندید و درحالیکه دو لیوان کمر باریک را از توی سینی کوچک پر می‌کرد گفت : _تو با اینهمه سادگی آخرش سرت کلاه می‌ره . _نترس شما فعلا فکر خودت باش و قلبت که وا ندی و مدیریت هتل‌رو نبازی . پوزخند زد و باز دستش‌رو انداخت روی شونه‌ام و درحالیکه با فشار سرانگشتان دستش به سر شانه‌ام ،یا حرفم را تائید می‌کرد یا حرصش را خالی گفت : _تو باختی عشقم نه من . _من!! باز سرشو جلو صورتم گرفت و از فاصله‌ی صفر،آهسته زمزمه کرد: _هر وقت که بوسیدمت ،رنگت پریده ،قلبت تند زد،عاشق شدی عشقم . اخم کرده جواب دادم : _چرا چرت می‌گی ؟! تو اصلا ضربان قلب منو از کجا چک کردی که فهمیدی تند می‌زنه . پوزخندش کشیده شد و به تمام لبش سرایت کرد که با همان فاصله‌ی کم تو صورتم گفت : _از نفس‌های تندت فهمیدم . خشکم زد ! یه لحظه آب شدم از خجالت . دقتش اونقدر بالا بود که راحت می‌توانست مچم‌رو بگیره که فوری گفتم : _اینکه قبول نیست .بعد از اونهمه بلایی که سرم آوردی ،منو دزدیدی ،باعث شکستن دستم شدی ،پرتم کردی تو استخر،حالا انتظار داری تعجب نکنم از بوسه‌ات ؟! ضربه‌ای به نوک بینی‌ام زد: _چرت نگو دیگه ..اگه تعجب می‌کردی باید نفست حبس می‌شد نه اینکه تند بشه . عصبی شدم و گفتم : _تو خودت عاشق شدی می‌تونی اینجوری مچ گیری کنی که حساب بانکیمو بگیری وگرنه توخودت بگو،کی بوسه‌رو شروع کرد؟من یا تو؟تو منو بوسیدی یا من تورو ؟ اخم بامزه‌ای کرد و لبانش را جمع کرد: _آخی داری می کنی عشقم ؟ _هومن! حرصم نده ...فردا توی سوپ هتل مرگ موش می‌ریزم تا همه بمیرن ،خونش بیافته گردنت . بلند بلند زد زیر خنده .درحالیکه می‌‌خندید و سرش را از خنده بالا گرفته بود گفت : _احمق جان ،اونوقت پلیس آگاهی اولین نفر خودتو می‌گیره نه منو...من که مدیر هتلم پا توی آشپزخونه نذاشتم .اول از کارکنان آشپزخانه بازپرسی می‌کنه . حرصی شدم یه مشت زدم به بازویش و گفتم : _اه بس کن اصلا ... _آهان اینو بگو...بگو جواب نداری بدی...بد عاشقم شدی‌ها...ولی کاش نمی‌شدی . این جمله‌ی آخر را که گفت : _آهی کشید که ترسیدم . _چطور؟ _چایتو بخور. _هومن نگرانم کردی ...می‌گم چطور؟ سرش باز چرخید سمتم .استکان کمر باریک چایش‌رو توی دستش گرفته بود که گفت : _خود این چطور یعنی عاشق شدی . ابرویی بالا انداختم : _اصلا . با پوزخند گفت : _چرا شدی ...چطوری که اینجوری گفته می‌شه یعنی یه حقیقتی قبلش هست که مخفی شده از بقیه که می‌پرسی چطور، وگرنه چرا باید بپرسی ،به تو که ربطی نداره . با حرص دستامو مشت کردمو و کشیده گفتم : _هومن. خندید : _می‌گم زن خنگ داشتنم نعمته‌ها ..یعنی هر روز از دستش می‌خندی . و باز خندید . به حالت قهر سرم رو کج کردم که لیوان کوچک چایم را به من داد و گفت : _قهر نکن عشقم ...باشه من بخاطر اینکه به عقل کم تو نخندم ،مثل خودت خنگ می‌شم ،خوبه ؟ و باز خندید. چقد خوش خنده شده بود! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور دیر وقت برگشتیم خونه . اون قدر دیر که نه تنها خبری از عمه نبود ،بلکه حتی مادر هم خوابیده بود. خسته بودم و به استراحت نیاز داشتم. از حرف‌های هومن هم حرصی شدم هم دلواپس . پشتش را به من کرده بود و داشت می‌خوابید که روی ساعد دستم نیم خیز شدم و از بالای سرش بهش خیره . چشم بسته بود ولی هوشیار بود که گفت : _بگیر بخواب . _هومن... _چیه ؟ _چرا گفتی کاش عاشقم نمی‌شدی ؟ _ای بابا ...مگه تو نمی‌گی عاشقم نشدی ، پس واسه چی می‌پرسی ؟ _از روی کنجکاوی ... _نترس اگر عاشق نشدی پس کاشکی هم در کار نیست بگیر بخواب فردا می‌خوایم بریم هتل . طفره رفت .تکیه زدم به سر تخت و زیر لب گفتم : _می‌دونم ..تو بازیگر خوبی هستی ..می‌خوای حساب بانکیمو بگیری . یه اه بلند گفت و عصبی فریاد زد: _بابا ببند دهنتو می‌خوام بخوابم . همراه نفس بلندی زیر لب گفتم : _کورخوندی حتی اگر عاشقتم شده باشم ،خر نیستم که باورت کنم ..خبری ازحساب بانکی‌م نیست ..تموم این اداهات هم واسه هتله ...می‌دونم . -خب خر جان ..آفرین که حدس زدی حالا بگیر بخواب . بالشتم را بلند کردم و یکی بی‌هوا زدم توی سرش و با خنده گفتم : _خرم خودتی . نشست روی تخت و عصبی گفت : _می‌گیرم می‌زنمت‌ها ...بگیر بخواب می‌گم . فوری از تخت پایین پریدم و گفتم : _نمی‌خوابم ..تو بخواب . بعد رفتم سمت در که دوید سمتم و مرا از پشت سر گرفت . دستاشو حلقه کرد دور کمرم و گفت : _کجا عشقم ..بیا ...بیا...مگه می‌ذارم فرار کنی . حلقه‌ی دستانش اونقدر تنگ بود که فرار را برایم غیر ممکن کند . مرا می‌کشید سمت تخت که یه کله محکم نثارش کردم . از درد خم شد و درحالیکه صورتش قرمز شده بود گفت : _بیشعور.. باخنده گفتم : _شما بخواب من خوابم نمی‌بره . بعد فوری از اتاق بیرون زدم و رفتم سمت سالن . اول خواستم برم توی آشپزخونه بنشینم اما یه لحظه با دیدن چراغ های روشن حیاط هوس هوای خنک شبهای تابستان را کردم و سمت حیاط رفتم . یه نفس عمیق در میان چمن‌های تازه کوتاه شده‌ی حیاط کشیدم و آهسته و گام به گام شروع به قدم زدن کردم. هوا عالی بود. سکوتی محض. استخر را دور زدم رفتم سمت چمن ها . درآن سکوت و هوای دلپذیر ،تنها چیزی که باز فکرم را به خودش مشغول کرد، حرف‌های هومن بود. یه لحظه حتی به خودم هم شک کردم . عاشق شدم ؟! توی تحلیل و تفسیر همین یه سوال بودم که یکدفعه یه حصار محکمی دور دهانم را گرفت و زیر گوشم نجوایی شنیده شد: _دختره بیشعور نزدیک بود منو به کشتن بدی حمال . واسه من داری قدم می زنی ..نشونت می‌دم . هومن بود،درحالیکه مرا سمت استخر می‌کشید باز توی گوشم گفت : _امشب یه بلایی سرت می‌آرم که دیگه جفتک نزنی . از ترس صدای جیغ‌های خفه‌ام بلند شده بود. ولی هیچ کس نمی‌شنید . بالای استخر ایستاده بودیم . هنوز دستش محکم جلوی دهانم بود که گفت : _پرتت کنم ؟هان ؟ نفسم که به زحمت می‌آمد ،از ترس قطع شد . سرش را خم کرد و ازکنار گوشم نگاهم کرد. چشمان ترسیده‌ام را محکم بسته بودم و از پشت حصار محکم جلوی دهانم آرام می‌گریستم که گفت : _خب حالا...دفعه‌ی آخرت باشه اونجوری لگد بزنی‌ها . دستش را برداشت و من یه نفس بلند کشیدم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
°•🌱 🔗✨ بھ‌میدان‌گناھ‌ڪہ‌‌رسیدی‌ مردانہ‌قدم‌بردار !🏃‍♂ میخوام‌زودتر‌ببینمٺ.. امضا: شهید‌گمنام :)💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝