#استوری
#والپیپر
حـاجقاسم سلیمانی❤️🍁🍂
#ارسالـیاعضا🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت350
_ الان مشکل شما با ازدواج موقت من با هومن چیه ؟
به جای من عصبی شد :
_ مشکل من چیه ؟من مشکلی ندارم .
_ خوبه ..پس روزتون بخیر .
_ صبرکن .
باز ایستادم و گردنم را کلافه کج کردم که گفت :
_ میتونم کمکت کنم .
_ درمورد ؟!
_ درمورد جدایی از هومن .
پوزخند زدم :
_ جالبه برام...نمیدونم چرا همه به فکر کمک کردن به من افتادن !
_ تو انگار واقعا نمیدونی چی شده ...هومن رفته و برنمیگرده .
با آنکه حرفش یه لحظه ته دلم را خالی کرد اما باز مصمم گفتم :
_ بر میگرده .
عصبی و جدی دستهی کیفش را بدست دیگرش داد و گفت :
_ برنمیگرده ...چطور اینو نفهمیدی .
- برمیگرده به من قول داده.
پوزخندش دلم را شکست و تمام امیدم را برد :
_ چقدر تو خامی ! دایی من که یکی از سهامداران شرکت تیک تیل هست . خودش قراردادی تنظیم کرده اختصاصی، طوری دست و پای هومنو بسته که حتی نتونه به ایران برگرده...
آب گلویم را به زحمت قورت دادم و گفتم :
_خواهش میکنم ..ازتون خواهش میکنم در مورد شرکت با من حرف نزنید.
عصبی تر از قبل پرسید :
_ چرا ؟! توحقته که بدونی ...حتی محدودیت تماسی داره ...من نمی فهمم تو دلتو به چی خوش کردی ؟!
حس کردم حالم از همیشه بدتر شد .تکیه زدم به دیوار راهرور و به زحمت گفتم :
_ بسه...دیگه نمی خوام بشنوم .
_ باشه...ولی اینو یادت باشه که من هنوزم حاضرم کمکت کنم .
او این را گفت و رفت و خدا را شکر که فریبا به دادم رسید تا کمک کند پاهای چوب شدهام را به زحمت بکشانم سمت نیمکت کلاس و حرفهایی که شنیدم را با اشک از ذهنم خالی کنم که شاید این کار مرا سبک می کرد که نکرد.
دیگر تماسی از هومن نشد تا لااقل جواب هزاران سئوالم را از او بپرسم و این شد که اولین شک و شبهه بعد از رفتن هومن به زندگیم قدم گذاشت .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت351
هر ماهی که میگذشت برای گفتن رازی که داشت زمانش نزدیک و نزدیکتر میشد ،دلشوره میگرفتم.
میدانستم که بعد از تولد فرزندم ،باید همان عقدنامهی موقت را برای گرفتن شناسنامهاش ببرم و میدانستم که به زودی مادر با این حقیقت مواجه خواهد شد که من و هومن عقد موقت هستیم .
اما این تنها دلشورهی زندگی من نبود.
دیگر تماسی از هومن نشده بود و من مانده بودم و دلتنگی که هیچ درمانی نداشت.
اواخر آذر بود و اواخر ماه ششم بودم .
از وقتی فسقلی کوچولوی من شروع به چرخیدن و دست و پا زدن کرده بود، دلگرمی خاصی پیدا کرده بودم .
دلگرم به زندگی و عشقی که در پلههای تردید و شک مانده بود که هومن برمیگردد یا نه !
اما نمیدانم معجزهی دست و پا زدن این فندق کوچولو چی بود که امیدوارم کرد...آرامم کرد !
بخاطر بزرگتر شدن شکمم مجبور شدم چادر سر کنم تا در دانشگاه مورد نگاههای هرز دیگران نباشم .
حالا انگار همهی دانشگاه میدانستند که استاد رادمان از ایران رفته و این سوال در ذهن همه شکل گرفته بود که اگر به گفتهی خودش ،من همسرش بودم ،چرا همراهش نرفتم .همین سوال بود که باعث مزاحمت خیلیها برای من شد .
که یکی از آن ها میلاد بود.
گرچه مزاحمتش خیلی محترمانه بود ولی اذیتم می کرد.
تازه فهمیدم که چقدر از نظر دیگران ،یک زن تنها،مورد اتهام است .حرف ها و شایعاتی پشت سرم بود که نیمی از آنها واقعیت داشت و آنهم این بودکه :
"افراز صیغه ی استاد رادمان بوده"
این جمله ی ساده و حتی واقعیت ،اما انقدر برایم سخت بود که می خواست جانم را بگیرد.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
فردا و فرداهایم را
میسپارم به دستانم
که در دستان توست
به رحمتت ایمان دارم🙏
آنگونه که میپسندی
رهنمایم باش
که رضایم به رضایت...🙏
#شبتون_به_نور_الهی_روشن ✨🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت352
اما یه حسی داشتم که هر وقت نگران میشدم ،دستم را بیاراده روی شکمم میگذاشتم و کوچولوی فسقلی من ،با آن دست و پای کوچکش تکانی میخورد و مرا آرام میکرد.
انگار هر ضربهاش ،به من میگفت :
_ مامان ..من باهاتم ..آروم باش .
قلبا از این احساس خوشایند آرام میشدم .
بعد از سه مرتبه سونوگرافی که جنسیت جنین مشخص نشد .
اول هفت ماهگی جنسیت آن مشخص شد.
همان چیزی که آرزویش را داشتم...
دختر بود.
مادر چقدر ذوق کرد !
حتی خانم جان و آقاجان .
با ذوق مادر و دیگران ،بعد از هفت ماه دنبال خرید سیسمونی رفتم .
شاید کمی دیرشده بود ولی هنوز کاملا دیر نبود.
گوشه ی اتاق خودم را با سیسمونی اش پر کردم و شبها با حرف زدن با دخترم که حالا مصمم بودم اسمش را "تمنا" بگذارم ، خاطرات تلخ و شیرین گذشته یا حتی شایعات و کنایههای دیگران را از یاد میبردم .
در هتل هم با کمک پارسا کاملی سرآشپز هتل،کارهایم را کمتر کردم . نمیدانم از کجا و چطور خبر رفتن هومن حتی در بین هتل و کارکنانش هم پیچید !
حالا نگاه سایه برایم طعنه دار بود و از آن بدتر حرفهایی بود که پشت سرم میزدند .
واسه پول ببین چه کارایی که نکرده ، صیغهی یه مردی شده که هتل رو بگیره و بعد با یه بچه بی پدر مونده چکار کنه ... پول چه کارایی که نمی کنه !
پارسا تنها کسی بود که این میان حمایتم کرد و در مقابل این شایعات با قدرت ایستاد و دیگران را بخاطر قضاوتهایشان تحقیر کرد، حتی یکبار که برای سرزدن به آشپزخانه سمت زیر زمین می رفتم ،صدای فریادش راشنیدم که گفت :
_ چتونه شماها...به شما چه ربطی داره که خانم افراز واسه چی با آقای رادمان عقد کرده ؟ اینقدر فضول توی آشپزخونه من جایی ندارد...هرکسی پشت سر خانم افراز بخواد حرفی بزنه ،بره حسابداری و تسویه کنه ...من توی آشپزخونه ام ،به یه مشت کارگر فضول احتیاجی ندارم.
ابعاد مختلف رفتن هومن هرماه و هر ماه بیشتر و بیشتر ظاهر می شد .
انگار این شایعات پایانی نداشت !
انگار مردم خسته نمی شدند !
انگار از صبح تا شب هر روز و هر ماه از هم می پرسیدند :
_ شوهرش چی شد ؟ کجا رفت ؟چرا رفت ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت353
روزها چه سخت میگذشت بی تو.
صبحها خورشید سَرَکی بر زندگیم میکشید و ساعتها چشمهایشان را میبستند و میدویدند و تنها خاطرات گذشته بود که چشم بند ساعتهایم را میگشود تا تو را در دقیقههای خاطراتم ببینم .
هیچ فکر نمیکردم در نبودت ،اینقدر با زمان و زمانه بجنگم !
دیگر هیچ روز یا ساعت خاصی برایم وجود نداشت جز همان روزها و ساعتهایی که در خاطرم با تو سپری شده بود .
شب یلدا و شب عید، حتی روز تولدم هم هیچ لطفی نداشت .
روزها گذشت و من تنها با خرید لباسهای دخترانه و اسباببازیهایی که فقط چند ساعتی از روزم را پر میکرد ،جای خالی تو را پر کردم .
شبهایی که بیخوابی ،مرض مسری من و مادر میشد، عطرت دوای دردم بود.
همهی روزهای سرد و یخزدهی سال 87 سپری شد و در ماه آخر،ماه اسفند ،ماه تولدم ،تنها منتظر آمدن آن موجود کوچک و دوست داشتنی بودم که بتواند مرا آرام کند .
شب عید بود... خسته از هتل برگشتم و باقی کارها را به پارسا سپردم ...مادر میز شام عید را چیده بود.
سبزی پلو با ماهی که غذای مورد علاقهی هومن بود.
پشت میز نشستم و سرم را ازآنهمه دردی که از خستگی و دوری تو بود گرفتم .
که تلفن زنگ خورد!
مادر سراغ تلفن رفت :
_الو...
یک کلمه گفت و بلند گریست !
گریهاش ،چنان چنگی به قلبم زد که خراش چنگهایی عمیق را روی سطح قلبم حس کردم :
_مادر!
مادر فقط میگرسیت !
جلو آمدم و گوشی را بیهیچ حرفی به من داد!
با ترس و دلهره از اتفاقی که نمیخواستم بشنوم و بدانم گفتم :
_بله !
سکوت بود و از پشت خط صدایی نمیآمد که بلندتر گفتم :
_الو ...
صدایی آشنا که با همان یک کلمهی سلامش، ضربان را دوباره به قلبم داد:
_هو...هومن!
_خوبی؟
نفسم قطع شد...حس کردم سرم یکدفعه چنان تیری کشید که چشم بستم و فقط گوشهایم را برای شنیدن لحن صدایش تیز کردم .
_حرف بزن نسیم ..زنگ نزدم که سکوتت رو بشنوم .
صدایم لرزید و به سختی گفتم :
_تو ...خوبی ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
#تباهیات . .
بالاۍمنبرگفت:بوےسوختنمیاد
رفتندوگفتندچیزےنیست ...
دوبارهگفت؛رفتندگشتند
گفتند: خبرےنیست
محڪمزدروۍزانویشوگفت:منِشیخعباس قمۍسهبارگفتمبوۍسوختنمیاد رفتیدو گشتید
محمدوآلشهزارسالاستمےگویند:
جهنم است ..
ولۍتوجهاینمیڪنید . .(:
•••━━━━━━━━━
𝙹𝙾𝙸𝙽→ 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت354
_منو ولش کن ...تو چطوری ؟کوچولوم دختر شد یا پسر ؟
اشکانم تند و تند میبارید :
_دختر .
خندید :
_عجب ! پس همونی شد که گفتی ...! اسمش رو چی میذاری ؟
به سختی تودهی بزرگ بغض توی گلویم را پایین دادم و گفتم :
_تمنا.
_تمنا! تمنای چی داری که اسمش رو میذاری تمنا !
آهسته جواب دادم :
_برگرد....هومن.
سکوت کرد و من ادامه دادم :
_حالم بده ...دوریت سخته ... حاضرم ... از همه چی بگذرم ..از حساب بانکیم، از هتل، از خونه ...ولی تو...
فریاد زد:
_دیوونه! تو نباید بگذری، مادر باید بگذره .... از کیسهی خلیفه میبخشی ؟... در ثانی صد دفعه بهت گفتم همه چی رو هم که بدیم ،خسارت شرکت کوفتی جور نمی شه .
هر دو سکوت کردیم .حالم اصلا خوش نبود.
ست من بود.همان تلفن بی سیم ساده !نتوانستم آنرا کنار گوشم نگه دارم و گذاشتم روی میز!
مادر آهسته و پشت به من می گریست و صدای هومن از پشت تلفن شنیده میشد :
_نسیم !
از پشت میز برخاستم و گفتم :
_مادر...حالم بده .
سرش چرخید به عقب:
_چی شده ؟!
حس کردم حالا تمام خستگی آنرور یکدفعه روی شانههایم نشست و کمرم از درد تحمل اینهمه خستگی داشت میشکست :
_درد دارم .
مادر هول شد و گفت :
_درد داری ؟!چرا زودتر نگفتی ؟
_گفتم شاید از خستگیه .
_برو حاضر شو میریم بیمارستان .
من سمت اتاقم رفتم و شنیدم مادر جواب فریادهای هومن را داد:
_حالش خوب نیست... میبریمش بیمارستان ... هنوز چند روزی تا وقتش مونده ولی شایدم این مثل باباش کله شقه و میخواد سر سال تحویل به دنیا بیاد...واسش دعا کن ..حالش خوب نیست ...باشه ،به موبایلم زنگ بزن ...فعلا خداحافظ .
و تلفن قطع شد و من حتی نتوانستم از دردی که قلبم را احاطه کرده بود،حرفی بزنم .
تمنای من دست و پا میزد تا آرامم کند ولی نتوانست .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت355
شلوغی شب عید ،توی ترافیک خیابانها ، پشت هیاهوی یک شهر برای سال نو ، راهی بیمارستان شدم و فکر میکردم با یک قرص یا آمپول یا سفارش به استراحت دوباره به خانه برمیگردم ولی نه...بسته می شدم .و دردم کم کم بیشتر و بیشتر شد .ونیمه های شب زایمان کردم .
وقتی بعد از یک شب پردرد، تمنا را در آغوش کشیدم ،حس کردم چقدر تنهام.
گریستم و در میان گریههای تمنا ، در آغوشم ، بی اندازه از هومن به دل گرفتم .
باورم نمی شد که در عرض دوسال ونیم اینهمه بلا سرم آمده بود، عقدموقت ، بارداریام ، رفتن هومن ، عقدش با نگین ... و به دنیا آمدن تمنا!
اما وقتی تمنا با صدای من آرام گرفت :
_جانم عزیزم ...دختر نازم ... جانم ... نترس ... من پیشت هستم .
حس کردم که تمام غم هایم را فراموش کردم .
مادر ذوق زده بود و نمیتوانست جلوی اشکانش را بگیرد.
درست لحظه ی سال تحویل وقتی تمنا در آغوشم بود و نزدیکهای ساعت 8 صبح بود، هومن زنگ زد .
مادر با ذوق از تمنا میگفت و من خیره به صورت تمنایی که در آغوشم بود،به حرفهایش گوش میدادم .
_بیا نسیم ...هومن میخواد باهات حرف بزنه .
یه لحظه فقط به مادر نگاه کردم و دل گرفته از کسی که باید کنارم می بود و نبود گفتم :
_بهش بگید من باهاش حرفی ندارم .
مادر هم متعجب شد :
_چی ؟!
سکوت کردم که مادر حرفم را برای هومن تکرار کرد:
_هومن ...الان نمیخواد باهات حرف بزنه .
صدای فریادش تا کنار گوشم آمد :
_یعنی چی ؟!گوشی رو بذارید روی آیفون ؟
مادر گوشیاش را روی آیفون گذاشت و گرفت سمت من:
_الو ...نسیم ..چت شده دیوونه قهر کردی ؟
جوابی ندادم که عصبی نیست هم به فریادش اضافه شد :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝