eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
حـاج‌قاسم سلیمانی❤️🍁🍂 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت350 _ الان مشکل شما با ازدواج موقت من با هومن چیه ؟ به جای من عصبی شد : _ مشکل من چیه ؟من مشکلی ندارم . _ خوبه ..پس روزتون بخیر . _ صبرکن . باز ایستادم و گردنم را کلافه کج کردم که گفت : _ می‌تونم کمکت کنم . _ درمورد ؟! _ درمورد جدایی از هومن . پوزخند زدم : _ جالبه برام...نمی‌دونم چرا همه به فکر کمک کردن به من افتادن ! _ تو انگار واقعا نمی‌دونی چی شده ...هومن رفته و برنمی‌گرده . با آنکه حرفش یه لحظه ته دلم را خالی کرد اما باز مصمم گفتم : _ بر می‌گرده . عصبی و جدی دسته‌ی کیفش را بدست دیگرش داد و گفت : _ برنمی‌گرده ...چطور اینو نفهمیدی . - برمی‌گرده به من قول داده. پوزخندش دلم را شکست و تمام امیدم را برد : _ چقدر تو خامی ! دایی من که یکی از سهامداران شرکت تیک تیل هست . خودش قراردادی تنظیم کرده اختصاصی، طوری دست و پای هومنو بسته که حتی نتونه به ایران برگرده... آب گلویم را به زحمت قورت دادم و گفتم : _خواهش می‌کنم ..ازتون خواهش می‌کنم در مورد شرکت با من حرف نزنید. عصبی تر از قبل پرسید : _ چرا ؟! توحقته که بدونی ...حتی محدودیت تماسی داره ...من نمی فهمم تو دلتو به چی خوش کردی ؟! حس کردم حالم از همیشه بدتر شد .تکیه زدم به دیوار راهرور و به زحمت گفتم : _ بسه...دیگه نمی خوام بشنوم . _ باشه...ولی اینو یادت باشه که من هنوزم حاضرم کمکت کنم . او این را گفت و رفت و خدا را شکر که فریبا به دادم رسید تا کمک کند پاهای چوب شده‌ام را به زحمت بکشانم سمت نیمکت کلاس و حرف‌هایی که شنیدم را با اشک از ذهنم خالی کنم که شاید این کار مرا سبک می کرد که نکرد. دیگر تماسی از هومن نشد تا لااقل جواب هزاران سئوالم را از او بپرسم و این شد که اولین شک و شبهه بعد از رفتن هومن به زندگیم قدم گذاشت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت351 هر ماهی که می‌گذشت برای گفتن رازی که داشت زمانش نزدیک و نزدیکتر می‌شد ،دلشوره می‌گرفتم. می‌دانستم که بعد از تولد فرزندم ،باید همان عقدنامه‌ی موقت را برای گرفتن شناسنامه‌اش ببرم و می‌دانستم که به زودی مادر با این حقیقت مواجه خواهد شد که من و هومن عقد موقت هستیم . اما این تنها دلشوره‌ی زندگی من نبود. دیگر تماسی از هومن نشده بود و من مانده بودم و دلتنگی که هیچ درمانی نداشت. اواخر آذر بود و اواخر ماه ششم بودم . از وقتی فسقلی کوچولوی من شروع به چرخیدن و دست و پا زدن کرده بود، دلگرمی خاصی پیدا کرده بودم . دلگرم به زندگی و عشقی که در پله‌های تردید و‌ شک مانده بود که هومن برمی‌گردد یا نه ! اما نمی‌دانم معجزه‌ی دست و پا زدن این فندق کوچولو چی بود که امیدوارم کرد...آرامم کرد ! بخاطر بزرگتر شدن شکمم مجبور شدم چادر سر کنم تا در دانشگاه مورد نگاه‌های هرز دیگران نباشم . حالا انگار همه‌ی دانشگاه می‌دانستند که استاد رادمان از ایران رفته و این سوال در ذهن همه شکل گرفته بود که اگر به گفته‌ی خودش ،من همسرش بودم ،چرا همراهش نرفتم .همین سوال بود که باعث مزاحمت خیلی‌ها برای من شد . که یکی از آن ها میلاد بود. گرچه مزاحمتش خیلی محترمانه بود ولی اذیتم می کرد. تازه فهمیدم که چقدر از نظر دیگران ،یک زن تنها،مورد اتهام است .حرف ها و شایعاتی پشت سرم بود که نیمی از آنها واقعیت داشت و آنهم این بودکه : "افراز صیغه ی استاد رادمان بوده" این جمله ی ساده و حتی واقعیت ،اما انقدر برایم سخت بود که می خواست جانم را بگیرد. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 فردا و فرداهایم را میسپارم به دستانم که در دستان توست به رحمتت ایمان دارم🙏 آنگونه که میپسندی رهنمایم باش که رضایم به رضایت...🙏 ✨🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت352 اما یه حسی داشتم که هر وقت نگران می‌شدم ،دستم را بی‌اراده روی شکمم می‌گذاشتم و کوچولوی فسقلی من ،با آن دست و پای کوچکش تکانی می‌خورد و مرا آرام می‌کرد. انگار هر ضربه‌اش ،به من می‌گفت : _ مامان ..من باهاتم ..آروم باش . قلبا از این احساس خوشایند آرام می‌شدم . بعد از سه مرتبه سونوگرافی که جنسیت جنین مشخص نشد . اول هفت ماهگی جنسیت آن مشخص شد. همان چیزی که آرزویش را داشتم... دختر بود. مادر چقدر ذوق کرد ! حتی خانم جان و آقاجان . با ذوق مادر و دیگران ،بعد از هفت ماه دنبال خرید سیسمونی رفتم . شاید کمی دیرشده بود ولی هنوز کاملا دیر نبود. گوشه ی اتاق خودم را با سیسمونی اش پر کردم و شبها با حرف زدن با دخترم که حالا مصمم بودم اسمش را "تمنا" بگذارم ، خاطرات تلخ و شیرین گذشته یا حتی شایعات و کنایه‌های دیگران را از یاد می‌بردم . در هتل هم با کمک پارسا کاملی سرآشپز هتل،کارهایم را کمتر کردم . نمی‌دانم از کجا و چطور خبر رفتن هومن حتی در بین هتل و کارکنانش هم پیچید ! حالا نگاه سایه برایم طعنه دار بود و از آن بدتر حرف‌هایی بود که پشت سرم می‌زدند . واسه پول ببین چه کارایی که نکرده ، صیغه‌ی یه مردی شده که هتل رو بگیره و بعد با یه بچه بی پدر مونده چکار کنه ... پول چه کارایی که نمی کنه ! پارسا تنها کسی بود که این میان حمایتم کرد و در مقابل این شایعات با قدرت ایستاد و دیگران را بخاطر قضاوت‌هایشان تحقیر کرد، حتی یکبار که برای سرزدن به آشپزخانه سمت زیر زمین می رفتم ،صدای فریادش راشنیدم که گفت : _ چتونه شماها...به شما چه ربطی داره که خانم افراز واسه چی با آقای رادمان عقد کرده ؟ اینقدر فضول توی آشپزخونه من جایی ندارد...هرکسی پشت سر خانم افراز بخواد حرفی بزنه ،بره حسابداری و تسویه کنه ...من توی آشپزخونه ام ،به یه مشت کارگر فضول احتیاجی ندارم. ابعاد مختلف رفتن هومن هرماه و هر ماه بیشتر و بیشتر ظاهر می شد . انگار این شایعات پایانی نداشت ! انگار مردم خسته نمی شدند ! انگار از صبح تا شب هر روز و هر ماه از هم می پرسیدند : _ شوهرش چی شد ؟ کجا رفت ؟چرا رفت ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت353 روزها چه سخت می‌گذشت بی تو. صبح‌ها خورشید سَرَکی بر زندگیم می‌کشید و ساعتها چشمهایشان را می‌بستند و می‌دویدند و تنها خاطرات گذشته بود که چشم بند ساعت‌هایم را می‌گشود تا تو را در دقیقه‌های خاطراتم ببینم . هیچ فکر نمی‌کردم در نبودت ،اینقدر با زمان و زمانه بجنگم ! دیگر هیچ روز یا ساعت خاصی برایم وجود نداشت جز همان روزها و ساعت‌هایی که در خاطرم با تو سپری شده بود . شب یلدا و شب عید، حتی روز تولدم هم هیچ لطفی نداشت . روزها گذشت و من تنها با خرید لباس‌های دخترانه و اسباب‌بازی‌هایی که فقط چند ساعتی از روزم را پر می‌کرد ،جای خالی تو را پر کردم . شب‌هایی که بی‌خوابی ،مرض مسری من و مادر می‌شد، عطرت دوای دردم بود. همه‌ی روزهای سرد و یخ‌زده‌ی سال 87 سپری شد و در ماه آخر،ماه اسفند ،ماه تولدم ،تنها منتظر آمدن آن موجود کوچک و دوست داشتنی بودم که بتواند مرا آرام کند . شب عید بود... خسته از هتل برگشتم و باقی کارها را به پارسا سپردم ...مادر میز شام عید را چیده بود. سبزی پلو با ماهی که غذای مورد علاقه‌ی هومن بود. پشت میز نشستم و سرم را ازآنهمه دردی که از خستگی و دوری تو بود گرفتم . که تلفن زنگ خورد! مادر سراغ تلفن رفت : _الو... یک کلمه گفت و بلند گریست ! گریه‌اش ،چنان چنگی به قلبم زد که خراش چنگ‌هایی عمیق را روی سطح قلبم حس کردم : _مادر! مادر فقط می‌گرسیت ! جلو آمدم و گوشی را بی‌هیچ حرفی به من داد! با ترس و دلهره از اتفاقی که نمی‌خواستم بشنوم و بدانم گفتم : _بله ! سکوت بود و از پشت خط صدایی نمی‌آمد که بلندتر گفتم : _الو ... صدایی آشنا که با همان یک کلمه‌ی سلامش، ضربان را دوباره به قلبم داد: _هو...هومن! _خوبی؟ نفسم قطع شد...حس کردم سرم یکدفعه چنان تیری کشید که چشم بستم و فقط گوش‌هایم را برای شنیدن لحن صدایش تیز کردم . _حرف بزن نسیم ..زنگ نزدم که سکوتت رو بشنوم . صدایم لرزید و به سختی گفتم : _تو ...خوبی ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
. . بالاۍمنبر‌گفت‌:‌بوے‌سوختن‌میاد رفتند‌و‌گفتند‌چیزے‌نیست ... دوباره‌‌گفت‌؛رفتند‌گشتند گفتند: خبرے‌نیست محڪم‌زد‌روۍ‌زانویش‌و‌گفت‌:‌منِ‌شیخ‌عباس قمۍ‌سه‌بار‌گفتم‌بوۍ‌سوختن‌میاد‌ رفتید‌و گشتید محمد‌و‌آلش‌هزار‌سال‌است‌مےگویند‌: جهنم است .. ولۍ‌توجه‌ای‌نمیڪنید . .(: •••━━━━━━━━━ 𝙹𝙾𝙸𝙽→ ⁦🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت354 _منو ولش کن ...تو چطوری ؟کوچولوم دختر شد یا پسر ؟ اشکانم تند و تند می‌بارید : _دختر . خندید : _عجب ! پس همونی شد که گفتی ...! اسمش رو چی می‌ذاری ؟ به سختی توده‌ی بزرگ بغض توی گلویم را پایین دادم و گفتم : _تمنا. _تمنا! تمنای چی داری که اسمش رو می‌ذاری تمنا ! آهسته جواب دادم : _برگرد....هومن. سکوت کرد و من ادامه دادم : _حالم بده ...دوریت سخته ... حاضرم ... از همه چی بگذرم ..از حساب بانکیم، از هتل، از خونه ...ولی تو... فریاد زد: _دیوونه! تو نباید بگذری، مادر باید بگذره .... از کیسه‌ی خلیفه می‌بخشی ؟... در ثانی صد دفعه بهت گفتم همه چی رو هم که بدیم ،خسارت شرکت کوفتی جور نمی شه . هر دو سکوت کردیم .حالم اصلا خوش نبود. ست من بود.همان تلفن بی سیم ساده !نتوانستم آنرا کنار گوشم نگه دارم و گذاشتم روی میز! مادر آهسته و پشت به من می گریست و صدای هومن از پشت تلفن شنیده می‌شد : _نسیم ! از پشت میز برخاستم و گفتم : _مادر...حالم بده . سرش چرخید به عقب: _چی شده ؟! حس کردم حالا تمام خستگی آنرور یکدفعه روی شانه‌هایم نشست و کمرم از درد تحمل اینهمه خستگی داشت می‌شکست : _درد دارم . مادر هول شد و گفت : _درد داری ؟!چرا زودتر نگفتی ؟ _گفتم شاید از خستگیه . _برو حاضر شو می‌ریم بیمارستان . من سمت اتاقم رفتم و شنیدم مادر جواب فریادهای هومن را داد: _حالش خوب نیست... می‌بریمش بیمارستان ... هنوز چند روزی تا وقتش مونده ولی شایدم این مثل باباش کله شقه و می‌خواد سر سال تحویل به دنیا بیاد...واسش دعا کن ..حالش خوب نیست ...باشه ،به موبایلم زنگ بزن ...فعلا خداحافظ . و تلفن قطع شد و من حتی نتوانستم از دردی که قلبم را احاطه کرده بود،حرفی بزنم . تمنای من دست و پا می‌زد تا آرامم کند ولی نتوانست . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت355 شلوغی شب عید ،توی ترافیک خیابان‌ها ، پشت هیاهوی یک شهر برای سال نو ، راهی بیمارستان شدم و فکر می‌کردم با یک قرص یا آمپول یا سفارش به استراحت دوباره به خانه برمی‌گردم ولی نه...بسته می شدم .و دردم کم کم بیشتر و بیشتر شد .ونیمه های شب زایمان کردم . وقتی بعد از یک شب پردرد، تمنا را در آغوش کشیدم ،حس کردم چقدر تنهام. گریستم و در میان گریه‌های تمنا ، در آغوشم ، بی اندازه از هومن به دل گرفتم . باورم نمی شد که در عرض دوسال ونیم اینهمه بلا سرم آمده بود، عقدموقت ، بارداری‌ام ، رفتن هومن ، عقدش با نگین ... و به دنیا آمدن تمنا! اما وقتی تمنا با صدای من آرام گرفت : _جانم عزیزم ...دختر نازم ... جانم ... نترس ... من پیشت هستم . حس کردم که تمام غم هایم را فراموش کردم . مادر ذوق زده بود و نمی‌توانست جلوی اشکانش را بگیرد. درست لحظه ی سال تحویل وقتی تمنا در آغوشم بود و نزدیک‌های ساعت 8 صبح بود، هومن زنگ زد . مادر با ذوق از تمنا می‌گفت و من خیره به صورت تمنایی که در آغوشم بود،به حرفهایش گوش می‌دادم . _بیا نسیم ...هومن می‌خواد باهات حرف بزنه . یه لحظه فقط به مادر نگاه کردم و دل گرفته از کسی که باید کنارم می بود و نبود گفتم : _بهش بگید من باهاش حرفی ندارم . مادر هم متعجب شد : _چی ؟! سکوت کردم که مادر حرفم را برای هومن تکرار کرد: _هومن ...الان نمی‌خواد باهات حرف بزنه . صدای فریادش تا کنار گوشم آمد : _یعنی چی ؟!گوشی رو بذارید روی آیفون ؟ مادر گوشی‌اش را روی آیفون گذاشت و گرفت سمت من: _الو ...نسیم ..چت شده دیوونه قهر کردی ؟ جوابی ندادم که عصبی نیست هم به فریادش اضافه شد : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت356 احمق جان ...چرا نمی فهمی نمی تونم برگردم خب ...دلم پیش توئه ولی کاری از دستم برنمی آد. نگاهم روی چشمان کوچک تمنا بود که آسوده بسته بود و خواب .چه خوابی می دید که اینقدر آرام خوابیده بود. _نسیم با توام . خونسرد گفتم : _مامان ....لطفا تماس روقطع کنید ...تمنا رو بیدار می کنه . مادر لحظه ای مردد شد ولی فریادهای بلند هومن مجبور شد تماس را قطع کند. تماس که قطع شد انگار آرام شدم .فقط شنیدم : _کاش باهاش حرف می زدی . _ما دیگه حرفی با هم نداریم. _نسیم ! آهسته تمنا را روی تخت کوچکش که کنار تخت من بود گذاشتم و به مادر نگاهی کردم : می‌دونید واسم چقدر سخت بود که دیشب توی اونهمه درد به حال خودم اشک بریزم که همسرم کنارم نیست ؟ مادر آهی کشید : _می‌دونم . _چرا من باید اینقدر بدبخت باشم که همسرم توی سخت ترین شرایط زندگیم پیشم نباشد و با همسرش اون سر دنیا ... یه لحظه خشکم زد .نگاهم درنگاه مادر مات شد .مادر اخمی کرد: _چی گفتی ؟! لبام رو محکم روی هم فشردم که مادر با صدایی بلندتر گفت : _همسرش ؟!همسرش کیه ؟! نگاهم روی سفیدی ملحفه ی رویم ماند: _هومن با یه دختری عقد کرده و تونسته با این عقد ،اعتمادش‌رو جلب کنه و بره سوئد . لبان مادر از هم فاصله گرفت . چند ثانیه‌ای خشکش زد که یکدفعه فریاد زد: _چرا به من نگفتی ؟ _مادر! توروخدا ...تمنا خوابه . عصبی فریاد زد : _واسه چی بهم نگفتی ؟! _هیس ..چی می گفتم ...همه ی کاراش رو کرده بود، نخواستم شما ... عصبی گفت : _به خدا اگه می دونستم چنان گوشش رو می کشیدم که حالش جا بیاد ....چه خوش اشتها...دوتا دوتا زن عقد می کنه ؟! آه دیگری کشیدم و گفتم : _ما عقد نیستم . _چی ؟! _عقد دایم نیستیم ..ما عقد موقتیم . پاهای مادر لرزید ... به سختی تا کنار صندلی تختم آمد و افتاد و گریست : _منوچهر ...منوچهر بیا ببین چی می‌شنوم ...منوچهر ببین هومن چه غلطی کرده ! وای خدای من ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ دروغ گفتن مثل سَم،هست...🤭 📲🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪♥️🖇❫ قلـ♥️ـب تـو.. •🖇•قلـب من اسٺ..(: 🎞¦↫" 💕¦↫" ------------------------ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عفیف باشی،شهـیدی...✨ • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت357 انگشت کوچکم میان دست کوچک تمنا بود و چنان محکم آنرا گرفته بود که حتی نمی خواستم، دستم را پس بکشم . در اتاق باز شد و مادر وارد . نگاهش به تمنایی بود که شیرش را خورده بود و بی‌دغدغه‌ی اتفاقات اطرافش ، در خواب بود. مادر کنار تختم نشست . سر خم کرد سمت تمنا و گفت : _ای جانم ..چقدر بامزه است ! اصلا قیافه‌اش به نوزاد نمی‌خوره....از بس دخترم خوشگله ! لبخند زدم که مادر کمرش را صاف کرد و نگاهی به من انداخت : _تو چطوری ؟ _عالی . _عالی ؟! چرا پرسید ؟! سکوت کردم که مادر همراه با آه غلیظی گفت : _از روزی که این بچه به دنیا اومده هم خوشحالم هم ناراحت. خوشحالم از این فسقلی که کلا سر و تهش سه وجبه ،ولی با اومدنش حال تو رو اینقدر خوب کرده ....و ناراحتم ...با‌بت هومن... و باز آه کشید که گفتم : _دیگه بهش فکر نمی‌کنم ...فکر کردن به هومن هیچ فایده‌ای جز افکار مشوق نداره ...می‌خوام فقط و فقط به تمنا فکر کنم. _این بچه بزرگتر شد می‌خوای بهش چی بگی ؟! نگاهم روی صورت فندقی و کوچک تمنا خیره ماند : _اگه تا اونوقت هومن برگشت که هیچ ... وگرنه ... سکوتم باعث پرسش مادر شد : _وگرنه ...؟! _بهش می‌گم پدرش مرده . نفس مادر حبس شد : _نسیم ! عصبی گفتم : _چی بگم ؟! بهش بگم پدرت مارو ول کرد رفت دنبال آرزوهایش؟! بگم می‌خواست تو رو سر به نیست کنه ؟... چی بهش بگم ؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای‌ِپدرومادربی‌نمازقبوله؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت358 _آروم باش ..حق با توئه ....تو حق داری هر تصمیمی که بخوای برای خودت و این بچه بگیری ...ولی ازت می خوام یه فرصت دوباره بهش بدی ....به خدا من ازش طرفداری نمی کنم ولی حس می‌کنم هومن واقعا دلش پیش تو و تمناست ...ده بار زنگ زده ولی جوابشو ندادم تا حالش جا بیاد ولی می دونم چقدر نگرانه ...خب کاری ازش برنمی‌آد . تو خودت گفتی نمی تونه قرارداد رو فسخ کنه ...خودت گفتی خسارت شرکت بالاست و قادر به پرداختش نیست؟ _مهلت دادم ...ده سال مهلت داره که برگرده ...طبق همون قرارداد ...دیگه تا کی بهش مهلت بدم ؟بذارم دخترش که نشست پای سفره عقد بهش بگم این آقا پدرته ؟! مادرآهی کشید و زیرلب زمزمه کرد: _بد کرد ..حماقت محض ...کاش لااقل بتونه برگرده . این جمله ی آخر مادر ،ته دل مرا هم خالی کرد. انگار از بالای یک بلندی به پرتگاهی عمیق و ژرف پرتاب شدم . یکهو ته دلم خالی شده انگار حسی ، ندایی، در قلبم نجوا می کرد: _هومن برنمی‌گرده . و این حس ،داشت اعصاب و روانم را تحت تاثیر خودش قرار می داد. آقاجان و خانم جان برای دیدن نتیجه ‌شان مهمان ما شدند تا حال و هوای خانه از آنهمه سکوت و دلگیری دربیاید . وقتی آقاجان وضو گرفت و در گوش تمنا اذان و اقامه خواند ،بغضم گرفت . انگار جای خالی هومن را به وضوح می دیدم . داشتم خفه می شدم از شدت بغض . آوردن شیشه ی شیر تمنا را بهانه کردم و به اتاقم برگشتم . خیلی وقت بود که در اتاق هومن را بسته بودم و از ترس هجوم خاطرات حتی سمت اتاقش هم نمی رفتم اما آنروز حالم آنقدر بد شد که در اتاقش را بعد از ماه‌ها باز کردم . حال و هوای خاطره‌ها باز در سرم زنده شد . فوری سراغ عطرش رفتم و درحالیکه آنرا می بوییدم ،چشم بستم و زیر لب زمزمه کردم : _یادم می‌مونه...یادم می‌مونه که عاشقتم ولی یادم نمی‌ره که بعد از رفتنت به من چی گذشت ...باید جبران کنی .... تو مدیونی ... به من... به مادر....حتی به تمنا ،به دخترت ...برگرد هومن ...برگرد و جبران کن . اشک هایم زیر پوشش گرم عطری که مشامم را پرکرده بود،جاری شد .گرمای طبع عطر بود که آرامم کرد یا عطر خوش خاطرات آغوشش بود که مرا احاطه کرده بود،نمی دانم ،که آرام شدم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان های عزیز نوجوان های عزیز، بچه هایِ عزیزِ من ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت359 شناسنامه‌ی تمنا را گرفتم . تاریخ تولد ، ۸۸/۱/۱ رقم خورد . ۹ ماه بعد از رفتن هومن ... هومن دیگر زنگ نزد . البته غیر از چند باری که زنگ زد و فقط مادر با او حرف زد و نه من ! دیگه برایم مهم هم نبود! همین که شناسنامه‌ی تمنا را گرفتم برایم کافی بود. قطعا از هومن و آن حس جاه طلبی اش بعید نبود که باز بعد از ده سال خام یک قرارداد با مزایای دیگر شود و برنگردد..به همین دلیل تصمیم گرفتم حتی به هومن فکر هم نکنم .گرچه نمی شد اما تلاشم را کردم . در اتاقش را قفل زدم و کلیدش را مخفی کردم . پایان تعطیلات عید بود که خبر بارداری سیما هم به گوش رسید . گرچه من خیلی وقت بود که در هیچ یک از مراسمات فامیلی شرکت نمی کردم اما از شنیدن این خبر خوشحال شدم . تمنا دختر آرامی بوداما مادر می‌گفت : _هر بچه ای که تو دوران نوزادی آرومه ، بعدا بچه‌ی شیطونی می‌شه . شده بود تمام زندگیم ،تنها او برایم مهم بود .حالا تمام حواسم ،عشقم ،توجه ام متوجه ی اون بود اما نه مثل دوران بچگی خودم که تا یه آخ می‌گفتم ، مادر و پدر نگاهم می کردند. حالا نمی‌خواستم تمنا را مثل خودم بزرگ کنم، طوری که متکی به من باشه! حالا که خودم توی زندگیم شکست خورده بودم ، می خواستم تمنا را یه دختر صبور و مقاوم بار بیارم و البته عاقل که اشتباهات زندگی خودم رو مرتکب نشه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری هم درجه شهـدا میشی!!🦋🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت360 ماه ها به سرعت می گذشت و پایان ترم سال سوم ،بعد از تمام شدن امتحانات پایان ترم ،یک روز در هتل ،با دیدن میلاد غافلگیر شدم ! مجبور شدم بخاطر حفظ شان و آبروی هتل ، او را به اتاقم دعوت کنم . روی مبل کنارم نشست و بی‌مقدمه چینی کپی برگه ای روی میزم گذاشت . -این چیه ؟! _این قرارداد جدید هومن خانه که امضا کرده . _چی ؟! برگه را ورق زدم و پرسیدم : _چی هست ؟ _طبق این قرارداد،این آقا هومن شما باید تا 15 سال بعد از قرار داد اول تحت اختیار شرکت تیک تیل باشه. پاهایم سست شد یا تحملم که افتادم روی صندلی چرخدار پشت میزم ومیلا د ادامه داد: _خیلی خاصی نسیم که هنوز هومن رو نشناختی ...اینو نگین برام فرستاده ، آوردمش تا بهت ثابت کنم هومن خان شما برنمی گرده ...و اومدم بهت یه وکیل معرفی کنم تا بتونی ازش جدا بشی پنجه هایم کپی کاغذ قرارداد را زیر فشار انگشتانم مچاله کرد.حرصم بیشتر شد . و فریاد زدم : _ممنون از راهنمایی ات ...منتظر بودم شما به من وکیل معرفی کنی . چقدر می خوای پای یه نامرد بمونی !... چرا ازش جدا نمی شی ؟ _اصلا ربطی بین تدریس شما توی دانشگاه و زندگی من نمی بینم ...واسه چی باید بیایید اینجا و قرارداد هومنو به من نشون بدید ؟ جزاینکه نگین از شما خواسته باشه که صد درصد همینه .... پس برید بهش بگید از چی می‌ترسه ، همسر قانونی و رسمی هومنه ،شوهرش کنار دستشه ...داره زندگیشو می‌کنه ،شوهرش یه قرار داد15 ساله ی دیگه هم که بسته پس دست از سرم برداره . میلاد نفس عمیقی به سینه اش راه داد: _نگین دست از سرت برداشته ...اما من نه ...حاضرم عقد کنیم ...حاضرم دخترت رو دختر خودم به حساب بیارم . اخمی کردم .انتظار نداشتم که او این حرف هارو بزند... اگر چه انگار همه ی دانشگاه فهمیده بودند . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
(✍)بزرگی میگفت: از عَقرب نباید ترسید! از عَقربه هایۍ باید ترسید که بدون یاد خدا بِگذره! 🚶‍♂ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝