8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«💚🍃 »
•|بیا
تا گره
زندگی
واشود...
🎞¦⇠#استوری
💚¦⇠#امامزمانےام
˹ ˼🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_458
آنقدر مادر گفت و گفت که هومن را هم دیوانه کرد. لیوان آب قند را محکم زد زمین و فریادش آخرین حرفی شد که شنیدم :
-تمومش کن دیگه ...
ماد ررفت آشپزخانه و هومن روی پنج های پا نشست ، روبه روی من .چشم گشودم و نگاهش کردم .نگران بود ولی انگار بیشتر برای من تا تمنا :
_نسیم به خدا تمنا بر میگرده ...بهت قول میدم .
-چطور می تونی اینقدر راحت بگی قول میدم ...مگه می دونی کجاست ؟
فوری اخم کرد:
_از کجا بدونم کجاست ...ولی حسم میگه ...
پوزخند زدم :
_حست اشتباه میکنه ...تمنا چند شب پیش بهم التماس کرد... جلوی پاهای من زانو زد ...بهش گفتم نه ...چرا اینکارو کردم ؟ خدا ... اگر برنگرده چکار کنم ؟
هومن کلافه نفسش فوت کرد وگفت :
-میگم برمیگرده دیگه .
-بلند شو بریم دنبالش بگردیم .
-کجا بریم ؟
-چی میدونم خیابون ها ، پارک ها ...بریم خونه ی دوستاشو بگردیم .
-نیست ،میدونم .
عصبی صدامو بلندتر کردم :
_آخه تو از کجا میدونی نیست !
همراه با نفس بلندی گفت :
_میآد...بهت قول دادم میآد .
کف دستم را روی سرم گذاشتم و با دردی که داشت انگار پوست سرم را میشکافت گفتم :
_بریم کلانتری ...شاید خبری شده باشه .
-خبری بشه به موبایلم زنگ می زنند .
باز آرام و بی رمق گریستم :
_ساعت 2 بعدازظهره ! ...از صبح مدرسه نرفته ... یعنی کجا رفته آخه!
همان موقع صدای زنگ در بلند شد .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
442.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_459
هومن سمت آیفون رفت و با تعجب گفت :
این واسه چی اومده ؟
-کیه ؟
-پارسا .
با تعجب گفتم :
_پارسا !...چکار داره اینجا ؟
هومن گوشی رو برداشت :
_بله ...
و بعد در را باز کرد. نگاهش سمت من آمد:
-گفت در رو باز کنید .
از روی پله ها برخاستم و رفتم سمت در ورودی تا در سمت حیاط را باز کردم ، تمنا را دیدم که همراه پارسا سمت خانه می آمد . زانوهایم بی جان شد و دو زانو افتادم جلوی درب وروردی و باصدایی بلند زدم زیر گریه :
-تمنا .
دوید سمتم و من او را درآغوش کشیدم :
_تمنا کجا بودی از صبح ...میدونی چقدر نگرانت شدم .
پارسا جلو آمد و سلام کرد و کوله ی تمنا را زمین گذاشت و گفت :
_می دونم وقت مناسبی نیست ولی ...
سرم سمتش بالا اومد:
_خیلی زحمت کشیدی ولی تو چطوری پیداش کردی؟!
نفس آسوده ی کشید و گفت :
_میشه چند دقیقه حرف بزنیم ؟
-البته.
تمنا را از آغوشم جدا کردم ، مادر و هومن دور تمنا را گرفتند که همراه پارسا با چند متری فاصله از آن ها ، دور شدم .
مقابلم ایستاد و گفت :
_صبح بود که تمنا اومد هتل .
-هتل!!
-آره ...گفت میخواد با من حرف بزنه .
دست به سینه شدم و منتظر شنیدن حرف هایش .
-باهام حرف زد ...از تو و هومن گفت و ...
سکوت کرد . کنجکاو پرسیدم :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_460
_چی بهت گفت ؟
سر بلند کرد و نگاهم :
_دخترت خیلی بزرگ شده نسیم ... اونقدر بزرگ شده که به من بگه ،چرا داری با مادر من ازدواج میکنی ؟
-خدای من!
پارسا آهی کشید و ادامه داد:
_تمنا ازم پرسید تا حالا ازدواج کردم یا نه و من گفتم نه ، اونوقت به من گفت چرا باید با تو که یکبار ازدواج کردی و بچه داری ازدواج کنم .
از شدت تعجب دستم را جلوی دهانم گرفتم و پارسا ادامه داد:
_التماسم کرد، گریه کرد ... گفت ... با تو ازدواج نکنم ....بهم گفت اگه میخوام با تو ازدواج کنم، دیگه به این خونه بر نمیگرده ...مجبور شدم بهش قول بدم که ...
می تونستم حدس بزنم به تمنا چه قولی داده . سکوت پارسا، آشوب درونی ام را بیشتر کرد. سر دردم باز شروع شد که پارسا گفت :
_با من تسویه کن ...می خوام از هتل برم .
-پارسا !
جدی وسرد جواب داد:
_این بهترین راهه.
-هتل بهت نیاز داره ، اونم الان ، دم عیدی که نمی تونیم یه سرآشپز دیگه واسه هتل پیدا کنیم .
-پس یادت باشه ...من در اولین فرصت میرم ...بهتره دنبال یه سرآشپز دیگه باشی.
نفس بلندی کشیدم که با گفتن خداحافظ رفت سمت در که بلند صدایش زدم :
_پارسا.
ایستاد .جلو رفتم و بی تردید انگشترم را از دستم بیرون کشیدم و با خجالتی مضاعف ، سر پایین ، آهسته گفتم :
_من لیاقت اینو ندارم چون نتونستم دلمو پایبندش کنم ... ولی ... یکی تو آشپزخونه هست که ...خیلی خوشحال میشه اگه اینو بهش بدی.
انگشتر را گرفت .نگاهش روی نگین انگشتر بود که پرسید:
_کی ؟
-فریبا.
سرش بالا آمد و با تعجب پرسید:
_خانم صادقلو ؟
لبخند زدم :
_آره ..خیلی دوستت داره ، اونقدر دوستت داره که واسه خاطرتو با من دعوا کرد، گریه کرد ...میخواست از آشپزخونه بره چون طاقت شکست عشقی رو نداشت ... فکر کنم ...خدا دعاهاشو مستجاب کرده .
لبخند کمرگی روی لب پارسا نشست و بعد همراه نفس بلندی گفت :
_شاید ...به هرحال ... مراقب تمنا باش ...اون خیلی بیشتر از اونکه تو فکر میکنی ، میفهمه و داره اذیت میشه .
فقط لبخند زدم و او رفت .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | #حتما_ببینید
🌹شهید مدافعحرم مصطفی صدرزاده و شهید مدافع حرم فرمانده دلاور مرتضی عطایی (ابوعلی)🌹
🍂عهد ماندگار
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_461
برگشتم خانه . مادر و هومن دور تمنا را گرفته بودند که جلو رفتم و گفتم :
_تمنا...
سرش چرخید سمتم که با جدیت گفتم :
_چطوری صبح به اون زودی رفتی هتل ؟
تمنا خشکش زد .انگار اصلا انتظار همچین سئوالی را از من نداشت .کمی دستپاچه شد و ماند چه بگوید که هومن گفت :
_حالا واسه چی سئوال پیچش میکنی ... یه طوری رفته ديگه ، مهم اینه که الان صحیح و سالم برگشته .
عصبی گفتم:
_اگه یه بلایی سرت میومد ، همین بابای خونسرد جنابعالی ، کله ی منو میکند ... میفهمی اینو؟
تمنا سرش را پایین انداخت و سکوت کرد که مادر چشم و ابرو آمد که سکوت کنم . حرصم از این رفتار مادر بیشتر شد که مادر بلند گفت :
-برو یه دوش بگیر تا ناهار بخوریم ...
دوش بگیری حالت بهتر میشه .
اطاعت کردم و رفتم .نه بخاطر حرف مادر ، شاید بخاطر آنکه فکر می کردم ، با یک دوش آب گرم، سردردم بهتر میشود . بعد از آنکه لباس پوشیدم و با شالی پشمی ، موهایم را مثل علامه ی هندی ها بالای سرم جمع کردم و از اتاقم بیرون آمدم ، صدای تمنا مرا میخکوب کرد. از اتاق هومن ، صدایش را شنیدم :
_بابا اگه مامان بفهمه که شما منو بردی هتل خیلی عصبانی میشه .
-تو اگه بهش نگی اون چیزی نمیفهمه .
خشکم زد. اینهمه حرف و حدیث و داد و فریاد مادر و خونسردی هومن!
یکدفعه تمام وجودم شعله ای شد از خشم . رفتم سمت اتاقش و بی در زدن ، در اتاق را محکم باز کردم . نگاه هردویشان سمت من آمد . نفس های تند و عصبیم خودش همه چیز را گفت اما به همان اکتفا نکردم و فریاد زدم :
_تمنا برو پایین .
با ترس از کنارم رد شد که وارد اتاق هومن شدم و در را پشت سرم بستم و در چشمانش خیره شدم .
با اخمی سعی داشت خودش را متعجب یا حتی عصبی جلوه دهد که گفتم :
_برمیگرده من مطمئنم ...حسم میگه که برمیگرده ...پس کار خودت بود!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
⚘﷽⚘
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
دستمال کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم عزاداری ائمه ،گریه هاش رو با اون پاک میکرد و میگفت که این اشکها و این دستمال روز قیامت برام شهادت میدن .
ارادت خاصی به اربابش امام حسین علیه السلام و حضرت عباس علیه السلام داشت.
تاکید بسیار زیادی بر خوندن زیارت عاشورا با ذکر صد لعن وسلام داشت.
میگفت امکان نداره شما با اخلاص کامل زیارت عاشورا بخونی و ارباب نظر نکنه .
📌حفظ قرآن
شهید عباس آسمیه تاکید بسیار زیاد بر حفظ و قرائت قرآن بامعنی و همچنین احادیث نبوی داشت و واین در حالی بود که خود نیز احادیث را بصورت کتبی یادداشت و همچنین بصورت صوتی و با صدای خودش ضبط میکرد
#شهیدعباسآسمیه🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
#حدیث🌸✨
📌حضرت عیسی علی نبینا وآله وعلیه السلام میفرمایند:
به دارایی های دنیا پرستان منگرید، زیرا درخشش اموال آنان، نور ایمان شما را می برد.
📚محجةالبیضاء، ج ۷، ص ۳۲۸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
^•✨🕊•^
میگفت:
نگرانِنگاهِخـُدابهخودتباش
تانگرانیازنگاهِدیگراناسیرتنکنھ♥️!'
#استادپناهیان
خیلیقشنگہعا🙂🍃
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✾♥️•
تلنگرانہ ⚡️
روزیڪه ۱۴۴۰ دقیقہ است و ما..
نتونیم حداقل ۵ دقیقه قرآن بخونیم
یعنے محرومیتـ و بۍتوفیقے ..
از قــرآن گوشهے طاقچه
ڪلی پیام سین نشده داریم..!!
ⓙⓞⓘⓝ↡
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝