#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_460
_چی بهت گفت ؟
سر بلند کرد و نگاهم :
_دخترت خیلی بزرگ شده نسیم ... اونقدر بزرگ شده که به من بگه ،چرا داری با مادر من ازدواج میکنی ؟
-خدای من!
پارسا آهی کشید و ادامه داد:
_تمنا ازم پرسید تا حالا ازدواج کردم یا نه و من گفتم نه ، اونوقت به من گفت چرا باید با تو که یکبار ازدواج کردی و بچه داری ازدواج کنم .
از شدت تعجب دستم را جلوی دهانم گرفتم و پارسا ادامه داد:
_التماسم کرد، گریه کرد ... گفت ... با تو ازدواج نکنم ....بهم گفت اگه میخوام با تو ازدواج کنم، دیگه به این خونه بر نمیگرده ...مجبور شدم بهش قول بدم که ...
می تونستم حدس بزنم به تمنا چه قولی داده . سکوت پارسا، آشوب درونی ام را بیشتر کرد. سر دردم باز شروع شد که پارسا گفت :
_با من تسویه کن ...می خوام از هتل برم .
-پارسا !
جدی وسرد جواب داد:
_این بهترین راهه.
-هتل بهت نیاز داره ، اونم الان ، دم عیدی که نمی تونیم یه سرآشپز دیگه واسه هتل پیدا کنیم .
-پس یادت باشه ...من در اولین فرصت میرم ...بهتره دنبال یه سرآشپز دیگه باشی.
نفس بلندی کشیدم که با گفتن خداحافظ رفت سمت در که بلند صدایش زدم :
_پارسا.
ایستاد .جلو رفتم و بی تردید انگشترم را از دستم بیرون کشیدم و با خجالتی مضاعف ، سر پایین ، آهسته گفتم :
_من لیاقت اینو ندارم چون نتونستم دلمو پایبندش کنم ... ولی ... یکی تو آشپزخونه هست که ...خیلی خوشحال میشه اگه اینو بهش بدی.
انگشتر را گرفت .نگاهش روی نگین انگشتر بود که پرسید:
_کی ؟
-فریبا.
سرش بالا آمد و با تعجب پرسید:
_خانم صادقلو ؟
لبخند زدم :
_آره ..خیلی دوستت داره ، اونقدر دوستت داره که واسه خاطرتو با من دعوا کرد، گریه کرد ...میخواست از آشپزخونه بره چون طاقت شکست عشقی رو نداشت ... فکر کنم ...خدا دعاهاشو مستجاب کرده .
لبخند کمرگی روی لب پارسا نشست و بعد همراه نفس بلندی گفت :
_شاید ...به هرحال ... مراقب تمنا باش ...اون خیلی بیشتر از اونکه تو فکر میکنی ، میفهمه و داره اذیت میشه .
فقط لبخند زدم و او رفت .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_460
آن روز تا شب حالم بد بود.
از بعد از ظهر که کار درمانگاه کم شد، رفتم روی همان خاکریز کنار درمانگاه نشستم و به محوطه ی پایگاه خیره شدم.
یوسف را از همانجا دیدم که در محوطه ی پايگاه با چند نفری حرف زد و بعد چشمش به من افتاد.
سمتم آمد و پرسید :
_چی شده؟
_هیچی....
_هیچی؟!.... خنده دارترین حرف رو زدی!.... تو اصلا از درمونگاه بیرون نمیای.... حالا امروز یه بار دیدم اومدی وسط پایگاه چرخ زدی... الانم نشستی اینجا!
بغضم گرفت باز.
_حالم خوب نیست.
نگران دو قدمی جلوتر آمد.
_چی شده فرشته؟!.... اگه حالت بده چرا به دکتر نمیگی؟
_حال روحیم بده....
سرش را کج کرد و نگاهش آسودهتر شد.
_ترسوندی منو.... چی شده حالا؟
با دو قدم دیگر سمتم آمد و با فاصله ی کمی مقابلم ایستاد.
زیر نگاه منتظرش، اشکانم جاری شد.
_چرا این جنگ لعنتی تموم نمیشه؟
نفس پری کشید. شاید اصلا انتظار شنیدن آن حرف را نداشت.
لبخند تلخی زد و گفت :
_اینجا توی دید کل پایگاهه.... من میرم پشت درمونگاه، همون خاکریزی که همیشه قرار میذاریم.... تو هم بیا.... منتظرتم.
و رفت.
در آن لحظه نمیتوانستم حدس بزنم چرا مرا سمت خاکریز پشت درمانگاه کشاند؟
اما کمی بعد از خودش، وقتی من هم سمت خاکریز رفتم متوجه شدم.
همین که به خاکریز رسیدم، دستانش را برایم گشود.
با گریهای بیصدا که تنها شانههایم را میتکاند، خودم را در آغوشش انداختم.
و او با دستان گرمش مرا سخت محاصره کرد.
مطمئن ترین پناهگاه دنیا بود!
امن و حمایت کننده!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀