4_5794218925948403925.mp3
8.63M
مولودی #امام_حسین
خودمونیم عجب کرب و بلایی داری😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.»
به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.»
نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.»
زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم. بس کن دیگر.»
ادامه دارد...✒️
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
.
خانه ما و آنها روبروی هم بود یك روز ناهار آنجا می خوردیم و یك روز اینجا. آن روز نوبت خانه ما بود. ناهار بود یا شام؛ یادم نیست؛ دیدم خانمش تنها آمده؛ همیشه با هم می آمدند. خانمش به نظر كمی دمق بود. پرسیدم: « چی شده ؟ »
.
.
چیزی نگفت: فهمیدیم كه حتماً با یوسف حرفش شده است. بعد دیدم در می زنند. در را باز كردم. یوسف بود.
.
.
روی یك كاغذ بزرگ نوشته بود. « من پشیمانم » و گرفته بود جلوی سینه اش .
.
.
همه تا او را دیدند زدند زیر خنده. خانمش هم خندید و جو خانه عوض شد .
این راحتی اش در اقرار به خطا برایم خیلی جالب بود .
.
.
#شهید_یوسف_کلاهدوز
.
.
#حالاشماهمونپیامکمبدیکافیه☺
#شهدا
#عاشقانه
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
إِلَهِی قَدْ جُرْتُ عَلَی نَفْسِی
فِی النَّظَرِ لَهَا فَلَهَا الْوَیلُ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَهَا
خدایا بر نفسم
در فرمانبری از آن گناه ستم کردم،
پس وای بر او اگر او را نیامرزی...
#مناجات_شعبانیه
- به خودم خیلی بد کردم ...
به خودت خیلی امید دارم ...
﷽؛
🌸تو آمدی و روشنی روز و شب شدی
🍃از جنس نور بودی و زهرا نسب شدی
🌸در قامتت اگرچه قيامت ظهور داشت
🍃الگوی بندگی و وقار و ادب شدی
💖 #میلاد_حضرت_ابوالفضل بر عاشقان حضرتش مبارک باد ...
﴾﷽﴿
#همسرانه
#عاشقانه
خاطرات
#همسر_شهید
#جواد_محمدی
جواد متولد ۲۹ مرداد ۶۲ بود و من متولد ۲۹ اردیبهشت ۶۵
در تاریخ ۲۹ آذر ۸۴ عقد کردیم و سال ۸۷ وارد زندگی مشترک شدیم که حاصلش تولد فاطمه در ۲۰ فروردین ۹۱ بود.
#ملاک_انتخاب_همسر
حرف اول و اخر هر دوی ما این بود که به نحوی برای زندگی قدم برداریم که مسیر رسیدن به خدا را برای طرف مقابل هموار کنیم و در این خصوص اولین شرط ازدواجم ایمان طرف مقابلم بود و آن را در جواد به وضوح مشاهده کردم و با گذشت ۱۰ سال از زندگی مشترکمان هر روز اخلاق پسندیده ای را در وجود آقا جواد می دیدم به گونه ای که نمی توانستم سرنوشتی جز شهادت را برای جواد در نظر بگیرم.
یکی از خواسته هایی که فقط خودم می دانستم این بود که همسرم پاسدار باشد و که با آمدن جواد برای خواستگاری محقق شد؛ به درستی جواد پاسدار حریم اسلام و ولایت بود و در پاسداری کم نمی گذاشت.
همه روی حرف همسرم حساب باز می کردند و حتی علی رغم اینکه جواد تحصیلات دانشگاهی نداشت ولی به دلیل دید باز و بصیرت بالایی که داشت، همه افراد خانواده و آنها که از نظر سنی بالاتر از جواد بودند از او در کار و زندگی مشورت می گرفتند زیرا می دانستند جواد همه جوانب کار را در نظر می گیرد و به نتیجه مطلوب فکر می کند و می توان گفت که جواد هدایتگر و ارام کننده جوانان در کشاکش مشکلات بود .
#ادامه_دارد
🌹👇🌹👇🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.»
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند.
حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد.
به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
سلام روزتون بخیر و شادی🌹
عزیزان دیروز به طور کامل ایتا قطع بود.
فکر نکنید فقط ایتای شما مشکل داشته. کل ایتا قطع بوده و پیامی فرستاده نشده.
هروقت دیدید یه نصف روز یا یک روز قطع بود، بدونید دارن زیرساخت هاشو درست میکنن. یا اشکالات فنی و نرم افزاری.
برخی از کانال ها ممکنه براتون حذف شده باشه صبر کنید تا فردا درست میشن.
ان شاء الله که این پیام رسان ایرانی هم بتونه بهتر از گذشته فعالیت کنه اگرچه باید دولت کمک کنه و سرورهاشو بیشتر کنه .
جناب آقای آذری جهرمی کجایی؟ دقیقا کجایی؟
#حمایت_ازپیامرسان_داخلی
#جهرمی
#مطالبه_حمایت_از_ایتا
✅مدیر عامل ایتا جناب آقای غفاری:
در ادامه حمایتهای #وزارت_ارتباطات و فناوری اطلاعات قرار بود حمایت ثانویهای از پیامرسانها انجام شود؛ اما تاکنون هیچ اتفاقی نیفتاده است. در واقع طبق اعلام وزارت ارتباطات هر پیامرسانی که به یک میلیون کاربر برسد از او حمایت بیشتری انجام میشود. در حال حاضر ما دارای سه میلیون کاربر بوده و منتظر حمایت دوم این وزارتخانه هستیم.
✅در مورد افزایش پهنای باند و در نهایت قرار دادن فضایی برای سرورها مساعدتی برای این پیام رسان انجام نشد.
💠پ.ن: از همه عزیزان تقاضا داریم به پیج آقای جهرمی وزیر محترم ارتباطات در اینستاگرام مراجعه کرده و درخواست خود را مبنی بر حمایت ویژه از پیامرسانهای داخلی با درج کامنت اعلام کنند.
میتونید این هشتگ رو
علاوه بر نظرات خودتون کامنت کنید
#از_ایتا_حمایت_کنید🇮🇷✌️
#از_ایتا_حمایت_کنید🇮🇷✌️
#از_ایتا_حمایت_کنید🇮🇷✌️
♻️آدرس پیج وزیر ارتباطات:
Instagram.com/azarijahromi
#نشر_حداکثری
هدایت شده از بنر
يا قديم الاحسان...
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#مهريه_ی_حسینی...
عروس و دوماد بودن...💕
جا اینکه عروسی بگیرن...
اومده بودن کربلا...
ماه عسل...
تو مسیری شیرینتر از عسل...
وقتی رفتم پیشش و باهاش هم کلام شدم...
دیدم خیلی اهل دله...
میگفت:
چن روز قبلِ محرم نامزد💕 کرديم و...
قرارِ اولین سفر مشتركمونمو...
پیاده روی اربعین گذاشتيم..."
جالبترش این بود که...
عروس خانوم مهریه شون این بود که...
آقا دوماد باید هر سال ایشونو سفر پیادهروی اربعین بیاره كربلا...
تاااا....آخر عمرش...
حالا جالبترش اینجا بود كه...
قید کرده بود:
اگه بعد ِ١٢٠ سال پیر و ناتوان شد...
آقا دوماد باید اگه توونش رو داشت...
ایشون رو باز بیارن کربلا...!!!
خدایی...
چه زندگی ای بشه...
وقی عروس خانوم با صورتی که زیر آفتاب داغ کربلا سوخته و...
با پاهای پره آبله بره خونه ی بخت...
.
❤أَلَسَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَاعَبْدِأَلْلّه...❤
#پ.ن:
و...این یعنی....
هوای "دو💕نفره"
قشنگترین و "دو💕نفره" ترین هوای دنیا...
اصلا هوا یعنی…
"هوایِ حسین(ع)"
هوای عشق علیه السلام...
مفرد...یا...مشترک...
و گرنه میشه هوای نفس...
#هوا_هوا_ی_حسین...
.
امضای خدا پای آرزوهاتون...
#هوا_ی_دو_نفره
#زوج_مذهبی
#ماه_عسل
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹☘️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود.
سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣4⃣1⃣ #فصل_چهار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قست جدید داستان😍😍😍😍
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
إِلَهِي كَأَنِّي بِنَفْسِي وَاقِفَةٌ بَيْنَ يَدَيْكَ
خدایا! گویی من با همه هستیام
در برابرت ایستادهام
#مناجات_شعبانیه
- با حسین (علیه السلام)
آمده ام ...
#پا_در_میانی_کن ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
و قسم به سربازانِ
خط مقدمِ تو ...
که کوفه نمی شود اینجا ،
بیا ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً
پروردگار خود را به زارى و نهانى بخوانيد
اعراف/۵۵
چقدر من
نداشته هایم را
علنی فریاد زده ام ...
- می بخشی ام؟!
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
.✨
دلتنگم!
دلتنگِ نشستن یه گوشہ از بھشتم
مرا خلوتی باشد
خستہ ام
آغوش تو درمان من است.
.✨
#امام_زمان
#بین_الحرمین
#کربلا
#همسرانه
#فرزندانه
#عکس_سلفی
#شهید_مدافع_حرم
#سيد_سجاد_حسيني
سربندش رو بسته بود،
اومد ، در حالي كه قاب عكست رو بغل كرده بود ...
گفتم مواظب باش ، الان ميوفته روي پاهات ، خيلي سنگينه
عزيزم چكار به قاب عكس بابا داري
گفت ميخوام با ، بابا سجادم سلفي بگيرم.🙂
حرفي براي گفتن نداشتم😔
قاب عكست رو گذاشت كنار ديوار و نشست كنارت و عكس دو نفري كه ميخواست رو گرفت💔
گفت مامان عجب عكسي شد 🙂
ببين انگار بابا سجاد منو بغل كرده
انگار نشستم روي پاهاش 🙂😭
راوی :
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
شازده کوچولو پرسید:وفاداری یعنی چی؟روباه گفت:یعنی اگر تو سیارهت یک گل دیگه بود تو عاشقِ گل خودت باشی🌹💭
.
.
.
.
.
.
عاشق شوید
.
نه به خاطر لذت بوسه و هم آغوشی
.
به خاطر تمرکز ذهن روی یک نفر #عاشق شوید
.
وفاداری لذت دارد
.
همانقدر که زن را باید فهمید .
مرد را هم باید درک کرد .
همانقدر که زن بودن میخواهد .
مرد هم اطمینان میخواهد .
همانقدر که باید قربان صدقه ی روی بی آرایش زن رفت .
باید فدای خستگی های #مرد هم شد .
همانقدر که باید بی حوصلگی های #زن را طاقت آورد .
کلافگی های مرد را هم باید فهمید .
خلاصه مرد و زن ندارد .
به نقطه ی مــا شدن که رسیدی .
بهترین باش برایش .
بگذار حس کند هیچکس به اندازه تو درکش نمیکند. .
.
#عاشقانه_های_مذهبی
#همسرانه
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد.
یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.»
شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم.
فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند.
ادامه دارد...✒️