eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه بیشتر از فهیمه نگران من بود. منی که شاید خیلی از بغض‌ها و اشک‌هایم را هنوز رو نکرده بودم. هر وقت مرا می‌دید که گوشه‌ی اتاقک زیرزمین، کنج دیوار زانوی غم بغل کرده‌ام بلند می‌گفت: _ بلند شو.... بلند شو زانوی غم بغل نکن.... بلند شو بریم بالا پیش خاله اقدس.... یه سر ازش بزنیم..... با هم حرف می‌زنیم، از تنهایی درمی‌آید. شاید می‌خواست به این نحو حال مرا خوب کند.... اما نمی دانست آشوب درونی من با این کارها آرام نمی شود. نمی‌دانم چرا حالم طوری بود که حرف خاله طیبه را قبول کردم. انگار عقلم دیگر فرمان نمی‌داد... اما گوش‌هایم همچنان می‌شنید و چشمانم همچنان می‌دید. دیگر حتی فکر هم نمی‌کردم.... تنها خاطرات گذشته بود که مدام جلوی چشمانم رژه می‌رفت و آن لباس مشکی که گاهی نگاهم به آن می‌افتاد و تازه یادم می‌آورد که چه بلایی سرم آمده! خاله اقدس درحالی‌که لیوان‌های چای را مقابلمان می‌گذاشت گفت: _ کاش می‌شد یه برنامه میذاشتیم که با هم می‌رفتیم مشهد یه جایی یه امامزاده‌ای.... حال‌وهوای این دختر هم عوض می‌شد. خاله طیبه آهی کشید و سکوت کرد و من تنها به خاله اقدس خیره شدم. او هم مثل خاله طیبه نگران من بود. آن‌قدر که با دیدن نگاه غم‌انگیز من گفت: _ الهی قربونت برم... اون جوری نگام نکن.... خدا رحمتشون کنه.... چی‌کار می‌شه کرد.... الان سه چهار روز از این موضوع گذشته.... تا کی میخوای عزیزم خودتو داغون کنی.... ببین خواهرت رفته تولیدی سرش رو این‌جوری مشغول می‌کنه.... خب عزیزم تو هم لااقل یه کاری کن.... فکر کن چه‌جوری آروم می‌شی... ببین چه‌جوری روزهای گذشته از یادت میره.... بذار از این حال‌وهوا بیای بیرون. سکوت من، باعث آه کشیدن بلند خاله طیبه و خاله اقدس شد. سرم را پایین گرفتم و نگاه سرد و یخی ام را به لیوان چایی مقابلم دوختم. 🥀🍭 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🍭 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🍭 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🍭 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🍭 🥀🥀💕 🥀🍭
33.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢ماجرای شهید مدافع حرمی که از تجربه گر مرگ‌ طلب حلالیت کرد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هیچکس حال من و فهیمه را نمی‌توانست، درک کند. پدر و مادری که یک‌ شبه از دست رفته‌اند. بدون اینکه جنازه‌ای به ما تحویل داده شود یا این‌که قبری به ما نشان داده شود! لااقل آن طوری شاید کمی بالای سر جنازه یا قبرشان، ضجه هایم را می زدم یا شاید برای آخرین بار به صورتشان نگاهی می انداختم و از آن دو دل می کندم. اما همین اتفاقات بود که این داغ را بیشتر می‌کرد. هر قدر فکر می‌کردم، باز هم به جواب نمی‌رسیدم که، مگر مادر و پدر من چه کار کرده بودند که اعدام شدند؟! خاله اقدس و خاله طیبه در میان صحبت‌هایشان، گاهی خاطرات گذشته را تعریف می‌کردند، بلکه مرا به خنده وادارد. اما نه حال من، با این چیزها خوب می‌شد، نه لبخند به لبم می آمد. خاله اقدس آلبوم قدیمی خودش را آورد و عکس‌های قدیمی‌اش را نشان داد. عکس هایی که چند ثانیه ای مرا محو خودشان کرد. بچگی یونس و یوسف کنار هم جالب بود! اما باز هم مرا به یاد بچگی خودم و فهیمه انداخت. و باز خاطرات خوش بودن کنار مادر و پدر برایم زنده شد. از همان کودکی من بیشتر از فهیمه به مادر وابسته بودم و حالا بعد از فوتشان حالم از فهیمه هم بدتر بود! حال من با این چیزها خوب نمی‌شد.... به همان زیرزمین و اتاقک خودمان برگشتیم. همین‌ که چادرم رو تا زدم و دوباره کنج اتاق نشستم خاله طیبه گفت: _ فرشته جان.... به خدا وقتی حالت رو می‌بینم، من هم دلم می‌خواد از غصه بمیرم.... لااقل یه کاری کن حال‌ و روزت یه کم عوض بشه.... دله منم یه ذره شاید قرص شد. من تنها خیره به دیوار روبه‌رو گفتم: _ چی‌کار کنم؟.... خاله شما نمی دونید من چه حالی دارم.... دست خودم نیست.... نه قبری از مادر و پدرم مونده.... نه مراسمی براشون گرفتیم.... نه حتی تونستیم به فامیلامون خبر بدیم.... توی این خونه موندیم..... موندگار شدیم.... می‌گی من چی‌کار کنم؟!.... من چطوری دلم رو آروم کنم.؟!.... نه دادی زده‌ام.... نه جیغی کشیده ام..... نه واسه پدر و مادرم اون‌قدر که باید و شاید گریه کردم!.... چکار کنم؟ 🥀♥️ 🥀🥀💕 🥀🥀🥀♥️ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀♥️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀♥️ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀♥️ 🥀🥀💕 🥀♥️
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روزها از داغ پدر و مادر می‌گذشت. بدون هیچ مراسمی یا تشییع جنازه‌ای و یا حتی قبری که بالای سر آن گریه کنیم. حال خوبی نداشتم. به سیاهی رنگ لباسی که چند روزی بود بر تن می‌کردم، داشتم عادت می‌کردم. عادت به سکوت! عادت به فکر و خاطرات! عادت به اشک های بی صدا! من و فهیمه کم‌حرف شده بودیم و خاله طیبه بیشتر از همه نگران ما. یک روز که در حیاط مشغول شستن حیاط بودم، در حیاط باز شد. آب سرد بود و شستن حیاط کمی طول می‌کشید. شیر آب را بستم که صدایی آمد. _سلام.... سرم سمت صدا چرخید. یوسف بود. ورودی پله‌ها ایستاده بود و درحالی‌که یک پایش را روی پله‌ی اول گذاشته بود و دستش را روی نرده، پای دیگرش هنوز کف حیاط بود و نگاهم می‌کرد. _فرشته خانم.... _بله.... _واقعاً نگران حال شمام.... سرم را پایین گرفتم و بی‌آن‌که نگاهش کنم، به حرف‌هایش گوش دادم. _کاش می‌تونستم یه جوری کمکتون کنم اما کاری از دستم برنمی‌آید.... اگر خودتون مایل هستید می‌تونم یه‌سری کار دارم که میتونم اونها رو به شما بسپارم.... می‌تونید توی خونه انجام بدید.... فکر کنم برای رهایی از دست فکر و خیال و غرق شدن توی رؤیاها گزینه خوبی باشه.... نمی‌دانستم چه جوابی باید به او بدهم. حال‌وحوصله کار کردن را هم نداشتم. آن‌قدر جوابی ندادم که مجبور شد بگوید: _ ببخشید اگر همچین حرفی زدم... با اجازه. و سمت خانه رفت. دیگر دست و دلم به کار هم نرفت. برگشتم به زیرزمین. خاله طیبه روی علاءالدین داشت غذا درست می‌کرد که با ورود من پرسید: _ حیاط رو شستی؟ دستان یخ زده‌ام را کنار شعله‌ی کم علاءالدین دراز کردم و گفتم: _ بله.... خاله طیبه زیرچشمی نگاهم کرد. 🥀🕰 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🕰 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🕰 🥀🥀💕 🥀🕰
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه برایم از سماور نفتی گوشه‌ی اتاق، یک استکان چای ریخت و بعد درحالی‌که استکان را مقابل من زمین می‌گذاشت گفت: _ عزیزم تو هم باید کم‌کم چرخ‌خیاطی ات رو، روبراه کنی... همین باعث می‌شه از این حال‌وهوا بیرون بیای. اما من واقعاً دلم به کار نمی‌رفت. چطور می‌توانستم کار کنم وقتی هنوز افکارم، چشمانم و حتی گوش‌هایم در خاطرات گذشته غرق بود. آه غلیظی کشیدم و سکوت کردم. خاله طیبه از درون قابلمه ی روی چراغ علاءالدین چند شلغم پخته برایم درون پیش‌دستی گذاشت و گفت : _اینم بخور یخ نکنی و یه وقت سرما نخوری... دستت هم درد نکنه... راستی چیزی به عید نمانده... دلم می‌خواد یه پارچه پیراهنی برای خودت و فهیمه بدوزی... نمی‌خوام با این پیراهن مشکی عید کنید. فوری جواب دادم: _ من لباس مشکی‌ام رو درنمیارم. و خاله طیبه با اخم و جدیت گفت: _ مگه دست خودته؟.... خوبیت نداره سر سال با لباس مشکی بشینی سر سفره... تازه از قدیم گفته‌اند وقتی سال نو می‌شه، غم و غصه‌ام هر چی که باشه، تموم می‌شه... _یعنی چی؟ _یعنی این‌که اگر کسی‌ام قبل‌از سال نو فوت کرده باشه وقتی سال نو می‌شه باید لباس مشکی ها رو دربیاره.... خوب نیست با لباس مشکی بشینی سر سفره سال نو! بالاخره خاله طیبه با صحبت‌هایش مرا راضی کرد تا لااقل برای لحظه‌ی سال‌تحویل، لباس مشکی‌ام را از تنم در بیاورم. لباسی که به‌جای آن لباس مشکی به تن کردم، یک بلوز ساده گل‌دار دوخته‌شده به دست خودش بود! چراکه من هیچ حال‌وحوصله خیاطی نداشتم و فهیمه هم با اصرار خاله طیبه بلوز رنگی تن کرد و هر سه سر سفره‌ی کوچک عید آن سال دور هم جمع شدیم. و به صدای رادیو برای اعلام لحظه تحویل سال گوش می دادیم. صدای رادیو در اتاق طنین انداخته بود و من تنها گوشم در سکوت به رادیو بود و دلم جایی دیگر و فکرم حول و حوش خاطرات سیر می کرد! نگاهم به آینه کوچکی بود که سر سفره هفت‌سین جا خوش کرده بود. آینه‌ای که شاید نمادی از گذشته خاطراتی بود که غبار غمی روی صورتم می‌انداخت. 🥀⚜ 🥀🥀💕 🥀🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀⚜ 🥀🥀💕 🥀⚜
شاعر‌میگه: اصفهان با آن همه وسعت شده نصف جهان؛ یک وجب قد داری و کل جهانم گشته ای .. ! :)🤍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 هنوز زیر چشمانم از فرط گریه ی زیاد، سیاه بود و حال‌وروز خوشی نداشتم. بغض‌های زیادی در گلویم بود که به قفل نشکستن، حبس شده بود. فهیمه هم مثل من با سکوتش داشت به گذشته فکر می‌کرد. من و او تنها کسانی بودیم که حال‌ و روز همدیگر را خوب می‌فهمیدیم. نگاهم در سفره ی هفت‌سین چرخید و یاد و خاطره سال قبل در سرم زنده شد! چه روزهای خوبی بود! کنار مادر.... و پدر.... پدری که خودش را برای سال نو پیش ما رساند و فرهاد هم درست لحظات آخر سال تحویل سررسید. با هم خندیدیم.... با هم سال را تحویل کردیم.... پدر به همه ما عیدی داد و بعد دهانمان را با شیرینی‌های مادر شیرین کردیم. اگر می‌دانستم که عید آن سال، آخرین عیدی می‌شود که در کنار پدر و مادر هستم.... اگر می‌دانستم عید آن سال، آخرین سالی می‌شود که دور هم جمع شدیم و لبخند می زنیم و سال را تحویل می کنیم.... اگر می‌دانستم که دیگر بعد از آن عید خوب و خوش، پدر از دست ساواک فراری می‌شود و فرهاد دیگر پیدایش نمی‌شود..... تمام ثانیه‌های آن روزها را قاب می‌کردم سردر خاطراتم... تا همیشه به یادم باشند. اصلا دل نمی کندم از آن ساعت و لحظه ها... اشک بی‌اختیار از گوشه‌ی چشمانم چکید. و همان موقع خاله طیبه با نگاه تیزش همان قطره اشک را شکار کرد و گفت: _فرشته گریه نکن.... سر سال نو شگون نداره عزیزم. سکوت کردم و با انگشت اشاره، زیر چشمم را از نمناکی اشک خشک. هنوز از حرف خاله طیبه، چیزی نگذشته بود که صدای بلند خاله اقدس، در میان پله‌های زیرزمین شنیده شد. _یالله.... یالله.... فوری چادرم را سر کردم و خاله طیبه هم سمت در اتاق رفت. _بله بفرمایید.... _صاحب خونه، هستی؟ 🥀🌐 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌐 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🌐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌐 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌐 🥀🥀💕 🥀🌐
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همان یک جمله باعث شد فهیمه هم سمت چادرش برود و چادر سر کند. خاله اقدس به همراه یوسف و یونس اولین کسانی بودند که به عید دیدنی ما آمدند. خاله طیبه برایشان چایی ریخت و من پیش‌دستی میوه گذاشتم. کمی سکوت حاکم شد، تااینکه خاله اقدس کادوی کوچکی سمت من و فهیمه گرفت و گفت: _ ناقابله.... اما خب روز اول عید شگون نداره که دست‌خالی بیام دیدن شما.... ان‌شاءالله که دلتون شاد بشه.... می‌دونم هنوز ته دلتون غمگین هستید.... حق دارید به خدا.... داغ بزرگی دیدید اما تورو خدا به خاطر همون روح پدر و مادرتون هم که شده، به فکر خودتون باشید.... روزی نیست که من به فکر شما دونفر نباشم.... خدا خودش می‌دونه که شب و روز دارم به شما فکر می‌کنم. نگاهم به کادوی کاغذی مقابلم بود. همان کادوی کوچک، با آن جلد کاغذی‌اش که قلب‌های ریز و درشتی داشت. سکوت کردم و این‌بار یونس گفت: _ راستی خاله طیبه.... من تونستم با شوهر عاطفه خانم صحبت کنم.... یه مقدار مریض‌احواله بنده ی خدا.... یعنی نه این‌که فکر کنید خیلی حالش بد باشه.... نه، ولی خوب نمی‌تونه مسافرت بره.... ازش خواستم ماشینش و به ما قرض بده، باهاش یه مسافرتی بریم.... اگه می‌تونستیم بریم که خیلی‌خوب بود.... درسته؟.... حال‌وهوای شما هم خوب می‌شد. خاله طیبه نگاهی به من و فهیمه انداخت و گفت: _ آخه با این دو تا چطوری بریم؟.... مگه نمی‌دونید خونه تحت نظره.... مگه نمی گید خطرناکه.... نکنه خدای‌نکرده دوباره بلایی سرمون بیاد.... این‌بار یوسف جواب داد : _نه خاله خیالتون جمع.... من و یونس کاری می‌کنیم که آب تو دلتون تکون نخوره.... هوای خونه رو هم داریم.... چند وقتیه دیگه کسی کشیک این خونه رو نمی‌ده.... ولی خب همه اهالی محل هم حواسشون هست به رفت‌وآمدهای این خیابون و این کوچه.... ماشاالله، اهالی محل ما خودشون یه پا نگهبانن! 🥀💠 🥀🥀💕 🥀🥀🥀💠 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀💠 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💠 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀💠 🥀🥀💕 🥀💠
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهم روی صورت یوسف بود که لحظه‌ای چشمانش سمت من برگشت. نمی‌دانم چرا فوری نگاهم را پایین گرفتم و شنیدم که گفت : _خیالتون راحت.... یه جوری می‌برم‌تون مسافرت که هیچ‌کی متوجه نشه.... خدا رو شکر تمام اهالی کوچه با ما هستن و ما کسی نداریم که این‌جا بخواد کسی رو لو بده.... اگر تازه‌واردی هم وارد کوچه بشه یا وارد خیابون ما بشه، همه ی محل به ما خبر می‌دهن.... همه محل با هم هستن.... پس نگران چیزی نباشید.... مگه الان چند وقته شما تو خونه ی ما هستید، کسی رفته شما را لو داده؟!.... نگران نباشید پس. خاله طیبه نفس عمیقی به سینه راه داد و گفت : _چی بگم والله.... بعد از این بلایی که سرمون اومد دیگه از سایه خودمونم می‌ترسیم. خاله اقدس با لبخند گفت : _حالا اینا رو ولش کن... فقط به فکر این باشید کجا ببرم‌تون. با این حرف، یونس فوری گفت: _ هرجایی باشه فرقی نمی‌کنه ولی خب میشد اگه جای زیارتی باشه... یه جایی مثل قم چطوره؟ و همان موقع خاله طیبه با شوق نگاهی به من و فهیمه انداخت و گفت: _ راست می‌گی ها.... قم خیلی خوبه.... خیلی وقت هم هست نرفتیم.... یه سفر زیارتی باعث می‌شه حال‌وهوای شما هم عوض بشه.... چطوره که بریم قم؟ نگاهم سمت فهیمه چرخید و او هم سکوت کرد. شاید واقعاً حال‌وحوصله سفر نداشتیم اما ذوق و شوق خاله طیبه و خاله اقدس باعث شد ما را با اصرار به این سفر راضی شویم. بعد از رفتن خاله اقدس، کادوهای کوچک‌مان را باز کردیم. هر دو روسری بود. روسری صورتی رنگی برای من و روسری بنفشی برای فهیمه. خاله طیبه از همان روز یک ساک کوچک برای من و فهیمه لباس بست. کلا شاید یکی دو روز بیشتر مسافرت نمی‌خواستیم برویم اما خاله طیبه برای همان یکی دو روز هم کلی ذوق و شوق داشت! قرار مسافرت گذاشته شد برای روز سوم عید. نمی‌دانم چرا حال عجیبی داشتم. دلم می‌خواست خوشحال باشم برای مسافرتی که هم زیارتی بود و هم سیاحتی.... گاهی هم دلم می‌گرفت برای خودم و تنهایی‌هایم اما باز با خودم می‌گفتم؛ شاید حرم حضرت معصومه و دعا بتواند مرا کمی آرام کند. 🥀♦️ 🥀🥀💕 🥀🥀🥀♦️ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀♦️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀♦️ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀♦️ 🥀🥀💕 🥀♦️
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روز سوم عید بود. آقا یونس ماشین شوهر عاطفه خانوم را امانت گرفت. یادم هست آن روزها هر خانه‌ای ماشین نداشت. البته شورلت شوهر عاطفه خانم ماشین خوبی بود. آن‌قدر که لااقل همه ما در آن‌جا شدیم! مخصوصاً عقب ماشین بزرگ بود. من، خاله طیبه، فهیمه و حتی خاله اقدس، چهارنفری صندلی عقب نشستیم. صندوق بزرگ شورلت را هم پر از ساک و چمدان و مواد خوراکی کردیم و سفرمان آغاز شد. سفر خوبی بود. برای روحیه من و فهیمه عالی بود. یوسف مامور امنیتی ما شده بود. طوری که با اصرار او برای احتیاط ما قبل‌از اذان صبح در تاریکی هوا به راه افتادیم. یوسف می‌گفت؛ باید مراقب باشیم کسی ما را نبیند و احتیاط شرط عقل است.... و این شد که این سفر زیارتی قسمت منو و فهیمه و خاله طیبه شد. کمی که حرکت کردیم، خاله اقدس به همه ما نفری یک لقمه نان‌وپنیر داد. چقدر محبت این زن در آن روزهای سخت برای من و فهیمه کارساز بود. توجه خاله اقدس به من و فهیمه، طوری بود که گاهی حتی فکر می‌کردم خاله اقدس واقعاً خواهر مادر من است! و واقعاً خاله تنی من است. در بین راه بودیم که یوسف درحالی‌که به سمت صندلی عقب کمی می‌چرخید گفت: _ خاله طیبه.... من یه پیشنهاد دارم.... فکر می‌کنم موندن ما تو این خونه زیاد به صلاح نیست.... به‌زودی ممکنه همین خونه رو هم ردیابی کنن... ممکنه دوباره بریزن خونه رو بگردن.... خیلی‌خوب می‌شه اگه بتونیم خونه رو عوض کنیم.... این‌جا رو بدیم اجاره و از این‌جا بریم.... کسی هم نفهمه.... بریم توی یه قسمت دیگه‌ی شهر زندگی کنیم.... فکر کنم اگر این‌طور باشه لااقل خیالمان از لحاظ امنیت و ساواک راحت می‌شه. 🥀💌 🥀🥀💕 🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀💌 🥀🥀💕 🥀💌