🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_81
یک شانه و آینه ی کیفی بود.
ساده اما زیبا....
اما خاله طیبه در حالی که شانه و آینه را مقابل صورتش بالا می آورد گفت :
_اینجا رو ببین..... این چیه؟!
و فهیمه مثل کارگاه ها، جواب خاله را داد:
_اگه یه پسر جوون به یه دختر خانم مجرد یه کادو بده اونم یه شونه و آینه باشه یعنی چی؟!
با حرص گفتم:
_یعنی غلط کردن .... ولم کنید بابا....
ولی خاله ادامه داد باز.
_چه غلطی آخه!..... بیچاره واسه رفتارش که معذرت خواهی کرده، کادو هم که برات گرفته.... این چه اخلاق گندیه تو داری که ول کن این بنده خدا نیستی؟!
روی تخت دراز کشیده بودم که گفتم :
_من همون صبح همه چی رو ول کردم، خودش گیر داده ول نمی کنه.....
و خاله باز کوتاه نیامد.
_چه جوری ول کردی؟!.... مدام پشت من قایم می شدی که چشمت بهش نیافته..... زشته به خدا.... با اینا اومدیم مسافرت، نمی شه که این اداها رو از خودت در بیاری.
برای نشنیدن حرفهای خاله، بالشتم را محکم روی گوشم گذاشتم و گفتم:
_می خوام بخوابم....
اما هنوز صداهای اطرافم را می شنیدم.
_فرشته..... اگه این آینه و شونه رو نمی خوای من برش دارم؟
فهیمه گفت و من فوری از خدا خواسته جواب دادم:
_مال تو.....
اما صدای خاله طیبه بلند شد.
_چی چی مال تو؟!.... اینو یوسف به فرشته داده، فرشته هم کادو رو باید نگه داره.... کادو رو به کسی نمی بخشند.
حتم داشتم خاله، طرفدار سرسخت یوسف است.
ناچار هم من و هم فهیمه سکوت کردیم وگرنه این بحث تمام نمی شد.
اما من شاید هدیه ی یوسف را گرفتم اما نمی دانم چرا از همان روز خاطر بدی از یوسف در ذهنم ماند.
خاطر کنایه های آن روزش!
🥀💔
🥀🥀💔
🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀💔
🥀🥀💔
🥀💔
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان
با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ،
در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین،
چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش
زندگی را باید زندگی کرد
مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری...
بفرمایید صبحانه😍🍳
問 AEMerge1648247501360 - <unknown>.mp3
زمان:
حجم:
1.06M
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸🌸برای داشتن ارامش و برکت در زندگی و دفع بلایای اخرالزمانی،به طور مستمر:
دعای جوشن صغیر ؛دعایی از امام کاظم ع که مفاتیح مرحوم عباس قمی نیز برای دفع بلایا هست؛را یا خوانده یا به صوت ان گوش کنیم (با هندفری و با صدای کم چه بهتر) حتی صوت آن را پخش کنیم. همچنین خواندن یا گوش دادن یا پخش صوت تلاوت سوره ی تکویر و جن و انفطار؛ برای دفع بلایا و امراض جسمی و برکات مادی موثراست.(برای بالاتر رفتن آثار ان زمان کمتر میتوانید دعا و تلاوت سوره ها را با صدای خودتان در زمان کمتری ظبط کنید و هر چه بیشتر به آن ها گوش کنید یا خوانده شود آثار بیشتری خواهد داشت ) .🌸🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#به_نیت_سلامتی_امام_عصر_عج
#ارامش_مومنین_در_اخرالزمان
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_82
سفر ما به قم دو روز بیشتر طول نکشید. باید به خاطر ماشین شوهر عاطفه خانم هم که شده، زودتر بر می گشتیم.
و برگشتیم.
اما حال روحی من و فهیمه کمی بهتر شده بود.
نمی دانم این حال بهتر، بعد از داغ بزرگی که ساواک بر دلمان را گذاشت را به دعاها و گریه های من و فهیمه در حرم ربط بدهم یا به اثرات یک سفر دسته جمعی.
در راه برگشت بودیم. و انگار در ماشین، گرد خواب ریخته بودند.
همه خواب بودند جز من و.....
آقا یوسف هم داشت رانندگی می کرد.
از شانس بدی که داشتم، هم فهیمه و هم خاله طیبه سمت پنجره ها نشسته بودند و من خاله اقدس در میان فشار شانه های فهیمه و خاله طیبه، درست وسط صندلی عقب.
باز خوب بود که عقب ماشین شوهر عاطفه خانم آن قدر بزرگ بود که چهار نفری جا شدیم.
خاله اقدس هم سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چرت می زد که صدای یوسف را شنیدم.
_نگران رانندگی من هستید که خوابتون نمی بره؟
اصلا میلی به جواب گویی اش را نداشتم.
به زور گفتم:
_نه.....
کینه ای نبودم اما نمی دانم چرا نمی توانستم خاطر کنایه های آن روزی که داشت با آب و تاب قضیه ی رفتن من و برادرش را، آن هم اتفاقی، تعریف می کرد، بی منظور بگیرم.
_می گم.... هنوز.... از من دلخورید؟
با گوشه ی چشم، نگاهی به آینه ی وسط ماشین، جایی که نقطه ی اتصال نگاه هر دوی ما بود انداختم و باز سرم رو برگرداندم سمت پنجره.
_نه....
شاید دروغ گفتم. دلخور که بودم هنوز اما نخواستم بازگو کنم.
سرفه ای کرد بی دلیل و ادامه داد:
_راستش ما توی فعالیت های سیاسی مون.... به یه خیاط نیاز داریم.... من... فقط شما رو میشناختم و....
نگاهم کامل سمتش چرخید و کنجکاوانه پرسیدم:
_چه کاری هست؟
و همان موقع صدای آقا یونس خفیف، شنیده شد :
_یوسف!.... فرشته خانم رو وارد گروه ما نکن.
🥀🧡
🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🧡
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🥀🥀🧡
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🧡
🥀🥀🥀🥀🌸
🥀🥀🥀🧡
🥀🥀🌸
🥀🧡
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان
با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ،
در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین،
چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش
زندگی را باید زندگی کرد
مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری...
بفرمایید صبحانه😍🍳
•🖋🖇•
از حکیمی پرسیدند:
چرا هیچ از عیب
مردم سخن نمیگویی ؟
حکیم گفت:هنوز
از محاسبه
عیب های خــودم
فارغ نشدم تا
به عیب های دیگران بپردازم˝
خوشا به حال آن کس که عیب خودش، اورا از پرداختن به عیب دیگران، باز می دارد.
📚نهج البلاغه خطبه ١٧۶
|| 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••🪐🧸••
• #عاشقانههاےیواشکی
- وقتی میخوای آروم شی چیکار میکنی؟
+ به تو فکر میکنم...💕
دلبرنابدلم •
|| 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_83
فوری گفتم :
_چرا؟؟
_خطرناکه فرشته خانم.
_مگه می خوام چکار کنم.... می خوام خیاطی کنم فقط.
نگاه یوسف سمت یونس چرخید.
_فقط دوردوزی پرچم های تظاهرات رو بهشون می دم همین.
_اینا رو مادرم می تونه انجام بده.
و یوسف در جواب یونس گفت :
_چشماش نمی بینه خب....
و باز یونس جواب داد:
_بده سید سعید....
_سید سعید که الان سه ماهه خونه زندگی نداره از دست ساواک.... چرخ خیاطیش کجا بود!
و یونس عصبی به یوسف نگاه کرد.
_اینقدر بحث نکن با من یوسف، من به عنوان زیر دست حاج آقا صابری، اجازه نمی دم.
یوسف سکوت کرد که این بار من گفتم :
_ببخشید آقا یونس.... ولی.... من کاری به شما ندارم.... خودم حق انتخاب دارم.... و خودم می خوام همکاری کنم.
با این حرفم نگاه یوسف از درون آینه ی وسط ماشین سمتم آمد. و یونس جوابی نداد که یک دفعه صدای خاله طیبه بلند شد.
_سخت نگیر یونس جان.... مگه می خواد اعلامیه پخش کنه!.... می خواد سر پرچم ها رو یه دوخت بزنه واسه چوب دستی زدن.... می تونه... سرش هم گرم میشه بهتر.
و اینجا بود که نگاه همه رفت سمت یونس. حتی یوسف هم نگاهش کرد.
مابین رانندگی، نگاهش سمت یونس می رفت و بر می گشت که پرسید:
_چکار کنم؟! بدم پرچم ها رو یا نه؟
و یونس این بار با لحن آرام تری گفت :
_چکار کنم دیگه... مقام مافوق حاج آقا صابری دستور دادن.
و خاله طیبه بلند زد زیر خنده.
_قربونت برم پسرم....می دونستم رو حرف من حرف نمی زنی.
با شوق لبخندی زدم. شاید دوخت سر پارچه های پرچم، کار ساده ای بود اما شاید همین کار ساده، کمک بزرگی می کرد در آرامش قلبی که از نفرت ساواک می سوخت.
🥀💔
🥀🥀🔔
🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🔔
🥀🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🔔
🥀🥀🥀💔
🥀🥀🔔
🥀💔
•♥️•
_ تکه گاه من تو باشی؛
من خودم یک ارتشم..!
قدرتم کافیست نه ؟🌱
سرباز میخوام چکار؟! _
#دلبرنابدلم
|| 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی را ورق بزن ، هر فصلش را بخوان
با بهار برقص ، با تابستان بچرخ ،
در پاییز قدم بزن ، با زمستان بنشین،
چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش
زندگی را باید زندگی کرد
مبادا زندگی را دست نخورده بگذاری...
بفرمایید صبحانه😍🍳
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_83
فوری گفتم :
_چرا؟؟
_خطرناکه فرشته خانم.
_مگه می خوام چکار کنم.... می خوام خیاطی کنم فقط.
نگاه یوسف سمت یونس چرخید.
_فقط دوردوزی پرچم های تظاهرات رو بهشون می دم همین.
_اینا رو مادرم می تونه انجام بده.
و یوسف در جواب یونس گفت :
_چشماش نمی بینه خب....
و باز یونس جواب داد:
_بده سید سعید....
_سید سعید که الان سه ماهه خونه زندگی نداره از دست ساواک.... چرخ خیاطیش کجا بود!
و یونس عصبی به یوسف نگاه کرد.
_اینقدر بحث نکن با من یوسف، من به عنوان زیر دست حاج آقا صابری، اجازه نمی دم.
یوسف سکوت کرد که این بار من گفتم :
_ببخشید آقا یونس.... ولی.... من کاری به شما ندارم.... خودم حق انتخاب دارم.... و خودم می خوام همکاری کنم.
با این حرفم نگاه یوسف از درون آینه ی وسط ماشین سمتم آمد. و یونس جوابی نداد که یک دفعه صدای خاله طیبه بلند شد.
_سخت نگیر یونس جان.... مگه می خواد اعلامیه پخش کنه!.... می خواد سر پرچم ها رو یه دوخت بزنه واسه چوب دستی زدن.... می تونه... سرش هم گرم میشه بهتر.
و اینجا بود که نگاه همه رفت سمت یونس. حتی یوسف هم نگاهش کرد.
مابین رانندگی، نگاهش سمت یونس می رفت و بر می گشت که پرسید:
_چکار کنم؟! بدم پرچم ها رو یا نه؟
و یونس این بار با لحن آرام تری گفت :
_چکار کنم دیگه... مقام مافوق حاج آقا صابری دستور دادن.
و خاله طیبه بلند زد زیر خنده.
_قربونت برم پسرم....می دونستم رو حرف من حرف نمی زنی.
با شوق لبخندی زدم. شاید دوخت سر پارچه های پرچم، کار ساده ای بود اما شاید همین کار ساده، کمک بزرگی می کرد در آرامش قلبی که از نفرت ساواک می سوخت.
🥀💔
🥀🥀🔔
🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🔔
🥀🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💔
🥀🥀🥀🥀🔔
🥀🥀🥀💔
🥀🥀🔔
🥀💔