eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مافریب قشنگی دنیارو‌خوردیم وتوغصه‌خوردی💔 -------------------------³¹³ |🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 از درمانگاه بیرون زدم. هوا کاملا روشن شده بود و گرم. از یکی از رزمنده ها سراغ سنگر فرمانده پایگاه را گرفتم که گفت : _رفته... ماموریت داشتن..... _یه آقایی توی درمونگاه بستری هست به نام آقا سید، خیلی نگران بود که فرمانده توبيخش نکنه.... می شه لطفا اگه فرمانده تون اومد بگید یه سر بیان درمونگاه؟ _بله حتما خانم دکتر. نگاهی به روپوش سفیدم انداختم و متعجب گفتم: _هر کی که روپوش سفید می پوشه که دکتر نیست! و رزمنده ی بیچاره شانه هایش را بالا انداخت. _ما چکار کنیم خانم دکتر.... به یکی می گیم خانم پرستار میگه من دکترم پرستار نیستم.... به یکی هم می گیم خانم دکتر میگه من که دکتر نیستم! او گفت و رفت و من از حرفش خنده ام گرفت. برگشتم به درمانگاه و همان بدو ورود گفتم: _آقا سید خیالتون راحت فرمانده تون توی پایگاه نیست.... بذار سِرُمتون آهسته بره تا خوب استراحت کنید. _وای.... چقدر بد شد! _چیش بد شد ؟! _کاش می ذاشتید منم می رفتم. با تعجب نگاهش کردم. _یعنی فرمانده تون اینقدر سخت گیره که حال شما رو نمی تونه درک کنه؟ جوابی نداد و من مشغول کار خودم شدم. آخرای سِرُم آقا سید بود که چند مجروح جنگی آوردند. من و عادله هر دو درگیر پانسمان زخم هایشان بودیم و دکتر شهامت داشت دستورات لازم را برای بستری آنها می داد که آقایی وارد درمانگاه شد و بلند گفت : _سلام سید جان.... بهتری؟ _سلام.... وای ببخشید امروز حتما خیلی بد شد من نبودم نه؟ _نه زیادم بد نشد چون.... پانسمان زخم اولین مجروح تمام شد که در حينی که وسایلم را جمع و جور می کردم و دستانم را ضد عفونی گفتم: _یعنی دلم می خواد این فرمانده ی شما رو ببینم،.... چطور اینقدر سخت گیر هستن که ایشون به خاطر بی خوابی و خستگی کارش به درمونگاه کشیده؟! و در همین حین چرخيدم سمت همان رزمنده که خشکم زد. باورم نشد! او..... خودش بود! .... اینجا!؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
2.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
1.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و درود بر دل‌های مهربونو رنگیتون صبحتون شاد و پر انرژی🌈 🌺امروز براتون دو تا 🌹آرزوی قشنگ دارم 🌺اول سلامتی و کانونی 🌹گرم از عشق و محبت 🌺دوم آرامش و دل خوش 🌹امیدوارم خداوند هر دو را 🌺به شماخوبان عنایت بفرماید
11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📿 با خواندن این دعای کوتاه، گناهان گذشته و آینده‌ی ما، آمرزیده می‌شوند!🤲🏻🌙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
: وقتی غفاریت خدا رو باور کردی، به خودت میگویی در دیزی باز است ولی حیایِ گربه کجا رفته است؟ آن وقت اَدب میکنی و از گناه پرهیز میکنی.🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاه یوسف هم روی صورتم خشک شد. آنقدر که آقا سید گفت : _شما خانم پرستار رو می شناسید؟ نگاه یوسف پایین افتاد و آرام به بازوی او ضربه ای زد. _استراحت کن.... و بی هیچ حرفی از درمانگاه بیرون رفت. من هم با چند ثانیه تاخیر، به خودم آمدم و فوری از درمانگاه بیرون دویدم. _صبر کن..... با شمام. با آنکه با قدم های بلندی داشت سمت یکی از سنگرها می رفت اما با صدای من ایستاد. و من مقابلش ایستادم. _شما گفتید توی یه قرارگاه کار می کنید که یه درمانگاه مجهز داره... اما اینجا یه بیمارستان صحراییه! سر به زیر جوابم را داد: _الان اومدید بپرسید که چرا درمونگاه گفتم و بیمارستان نگفتم؟... چون اگه می گفتم بیمارستان مثل الان می خواستید بیایید اینجا. پوزخندی زدم و گفتم : _ولی دیدید که شما نگفته من اومدم.... قرار نیست شما مسئولیت منو قبول کنید.... خودم رضایت نامه رو پر کردم و اومدم.... نگران نباشید مزاحم کار شما نمی شم. پنجه هایش در تیررس چشمانم بود که مشت شد و من باز ادامه دادم: _می خوام فرمانده ی این پایگاه رو هم بیینم. این بار سر بلند کرد و لحظه ای نگاهم. _می خواید شکایت منو ببرید پیش فرمانده پایگاه؟ _نخیر می خوام از این مدیریت و فرماندهیش اشکال بگیرم. نفس پُری کشید و گفت : _به من بگید بهش می گم.... اون سرش شلوغه... نمی تونه شما رو ببینه. _بهش بگید یه فرمانده باید با زیر دستاش رفیق باشه.... قرار نیست چون فرمانده است همه ازش بترسن و از همه اونقدر کار بکشه که به خاطر بی خوابی و خستگی کارشون به درمونگاه بیافته.... اگه مَرده و راست میگه خودش به جای نیروهاش کار کنه و از خواب خودش بزنه.... یه کم شعور خوب چیزیه واقعا! من گفتم و حتی تامل نکردم تا عکس العمل او را ببینم. برگشتم به درمانگاه که دکتر شهامت با دیدنم عصبی گفت : _کجایید خانم عدالت خواه؟... نمی بینید که مجروح جنگی آوردن؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ببخشید آقای دکتر..... با همان ببخشید من کمی آرامتر شد و گفت : _به اون مریض برسید.... پانسمانش رو همکارتون انجام داده، شما سِرُمش رو وصل کنید. اطاعت کردم. تا شب با همان چند مجروحی که آمده بود، مشغول بودیم. شب بود که خستگی بر من غالب شد. نشستم روی صندلی کنار یکی از تخت ها. چند تا از مجروحان منتقل شده بودند به بخش جراحی یا مراقبت های ویژه و تنها چند نفری باقی مانده بودند. عادله هم برای گرفتن شام و آوردن چای از آشپزخانه ی پایگاه رفته بود. تنها بودم که دکتر شهامت مقابلم ظاهر شد. _خانم عدالت خواه.... فوری برخاستم. _بله.... _بشینید... استراحت کنید.... من اومدم که... مکثی کرد و گفت : _بابت فریادم ازتون عذرخواهی می کنم.... یه کم تند رفتم شاید... شما پرستار متعهدی هستید. _نفرمایید دکتر.... بنده دنبال فرمانده ی پایگاه رفتم تا به خاطر سخت گیری هاش بهش تذکر بدم. خنده ای سر داد که باعث تعجبم شد. _ببخشید.... ولی از این اخلاقتون که پیگیر همه چیز هستید، خوشم اومد. سکوت کردم و سرم را کمی پایین گرفتم. _خب اینم غذا و چایی.... خسته نباشید دکتر. عادله بود. که با دیدن دکتر مجبور شد بپرسد: _برم برای شما هم غذا بگیرم؟ _نه ممنون... من خودم می رم.... و بعد نگاهی به من انداخت و جمله ای مفهومی گفت : _خودم برم بهتره.... برم با فرمانده پایگاه صحبت کنم که از فردا غذا رو برای ما بیارند...چون گاهی سرمون شلوغه وقت گرفتن غذا نیست. دکتر که رفت عادله لیوان های چای را روی میز کنار دستم گذاشت و گفت : _به نظرت، دکتر، منظور خاصی نداشت؟.... یه جوری گفت... نه؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
ماه رجب ماه خصوصی‌هاست..! ماه رمضان ماه عمومی‌هاست. کسی که ماه رمضان درِ خداوند متعال برود زیاد هنر نکرده. اما اگر کسی ماه رجب بلند شد و عبادات ماه رمضانش را آغاز کرد، او به صورت ویژه تحویل گرفته می‌شود. •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
تو دعای ابوحمزه ثمالے‌ یـه جآیی میگه: خدایــا !..... 🌱•° هروقت تصمیم گرفتم شب را به عبادت‌تو بگذرانم خوابی عجیب بر چشمانم حاکم شد؛ نکند دوست نداشتی که در محضرت بآشم؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
2.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
خدایا‌ڪمڪم‌ڪن‌قلبم‌خلوت‌بشہ‌پیدات‌ڪنم :)! 🚫 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝