فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسیݧجآنــ ❤️
𝑌𝑜𝑢'𝑟𝑒 𝑎𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑡𝒉𝑒 𝑟𝑒𝑎𝑠𝑜𝑛 𝑜𝑓 𝑚𝑦 𝒉𝑒𝑎𝑟𝑡𝑏𝑒𝑎𝑡. . .
واسه تَپشِ این قلب همیشہ بهونهاے🫶🏼
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جانجهاندارسٺعلـــے💛
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياعلےبنابیطالب
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياحیدرڪرّار
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياوصیّالمصطفی
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياامیرالمؤمنین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياحبلاللّهالمتین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَيایعسوبالدّین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياولیاللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياامامالمتّقین
♡اَلسّلامُعَلَیڪَيااباالحسن
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياخلیفةاللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَيااسداللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياوجهاللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياعیناللّه
♡اَلسّلامُعَلَیڪَياشمساللّهباالسّماء
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾⚘أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج✾⚘
••بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ
مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا••
جانم به فدای آن پنهان شده ای
ڪه از #ميان ما بيرون نيستـــــ❤️🌱
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_360
همان شد.
دیگر یوسف را ندیدم. اصلا انگار نبود!
شاید ده روزی شد. اواسط اردیبهشت ماه بود و هوا رو به گرمی.
کار درمانگاه همچنان زیاد اما با این حال، به خاطر سفارش دکتر شهامت، من بیشتر سِرُم بیماران را می زدم و پانسمان های مجروحان با عادله بود.
کار من خیلی کم بود!
آنقدر که گاهی اکثر اوقات وقت هم زیاد می آوردم.
گاهی شب ها که هوا کمی خنک می شد در محوطه ی پايگاه می چرخیدم تا بلکه حتی اتفاقی هم که شده یوسف را ببینم و از او معذرتخواهی کنم.
ولی نبود. و یک شب وقتی در محوطه ی درمانگاه می چرخیدم بی اختیار از یکی از رزمنده ها پرسیدم :
_سلام... ببخشید برادر... شما جناب فرمانده رو ندیدید؟
_فرمانده؟...کاری دارید با ایشون؟
_نه.... چون خیلی وقته دیگه ایشون رو تو محوطه نمی بینم گفتم.
_آره گفتن اگه کسی کارشون داشت بیاد تو سنگرشون.... اغلب هم شب ها توی تاریکی شب خودشون از سنگر میان بیرون.
چقدر حالم گرفته شد!
احساس می کردم حتما باید از او معذرت خواهی کنم. زیادی تند برخورد کردم.
اصلا حتی نمی دانستم این رفتار یوسف به خاطر حرف من است یا نه اما خیلی از دست خودم عصبانی شدم.
گذشت. یک روز که کنار میزم در درمانگاه نشسته بودم، رو به عادله گفتم:
_عادله....
_جان....
_با یه نفر خیلی بد حرف زدم.... عذاب وجدان گرفتم شدید... چکار کنم به نظرت؟
_خب برو ازش معذرت خواهی کن.
_روم نمیشه.
نگاه عادله روی صورتم آمد.
_مگه اینجاست؟!
سری تکان دادم و او پرسید:
_جون من بگو کیه؟
سکوت کردم . و او باز اصرار.
_تو روخدا بگو کیه فرشته؟..... من و دکتر شهامت که قطعا نیستیم.... پس کی میتونه باشه؟...
و باز کمی فکر کرد و خودش جواب خودش را داد.
_من و دکتر که نباشیم..... یه نفر دیگه میمونه.... برادر نامزد سابق تو.... فرمانده!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀