هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_393
وارد درمانگاه که شدم اولین نفر، عادله متعجب شد.
_فرشته!.... تویی؟!..... تو!.... تو.... عقد کردی!
می دانستم آنقدر چهره ام تغییر کرده است که به راحتی قابل مشاهده باشد!
با خجالت گفتم :
_کم و بیش.
عادله اما از ذوقش با حرص مرا بغل زد.
_لعنتی چه خوشگل شدی تو!..... با کی عقد کردی حالا؟
لبم را از صدای بلند عادله گزیدم.
_وای تو رو خدا یواش حرف بزن... الان مریض های توی درمانگاه هم می فهمند.
با لبخندی که نمی توانست مهارش کند پرسید:
_بگو این داماد خوشبخت ما کی هست حالا؟
سخت ترین سوال زندگی ام بود انگار.
سر بلند کردم و با لبانی که به شدت روی هم می فشردم تا روی خط لبخند نیاید، گفتم :
_همون.... فرمانده ی بی شعور پایگاه.... همون چارلی چاپلین خودمون.
دهانش باز شد و ابروانش از تعجب بالا رفت.
_نه!..... فرمانده؟!.... داری شوخی می کنی فرشته؟!.... تو سایه ی فرمانده رو هم با تیر می زدی و حالا.....
سرم را از نگاه متعجبش پایین گرفتم.
_ شد دیگه.
_اِی کلک..... بگو پس....
صدای مرا تقلید کرد و ادامه داد :
_دو هفته است فرمانده رو ندیدم.... می گن تو پایگاهه ولی چون گفتم جلوی چشم من نیاد روزا از سنگرش بیرون نمیاد..... تو نبودی اون بیچاره را حرص می دادی؟!.... پس دوستش داشتی؟!
خندیدم.
_چه خبره خانم حسینی؟
صدای دکتر شهامت بود. هر دو سمت صدا برگشتیم که نگاه دکتر به من افتاد.
_شمایید خانم عدالت خواه؟!
و از همان نگاهش هم فهمیدم که متوجه ی همه چیز شد.
_سلام دکتر.....
نگاه خیره اش را با دستپاچگی از من گرفت.
_سلام.... به کارتون برسید خانم حسینی.... خانم عدالت خواه شما هم می شه چند دقیقه تشریف بیارید؟
_بله....
عادله آهسته خندید:
_کُپ کرد از تعجب..... یعنی همه رو متعجب کردیها.
سمت اتاق دکتر شهامت پیش رفتم.
_دکتر....
پشت میزش نشسته بود که با صدای من یک لحظه سر بلند کرد و باز سرش را پائین گرفت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«💚✨ »
{مـٰااصابکمنحسنہفمناللّٰھ}
+دید؎وقتیپرازنـاامیدیمیشی
بعدیھویییهخوشحالےمیادتودلت؟!
اونخداست..:)
💚¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
4.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
صبح شد باز دݪم تنگ تو ...
از دور سلام
تو نیاز و ضرباݩ دلمی، ختم ڪلام
#صبحتونڪربلایی✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
بچههاازخوابتونبزنیدازتفریحتونبزنید
ازدنیاتونبزنیدازخوشیورفیقبازی
بزنیدوبهداداسلامبرسید!!
جهادیعنیچشمپوشیازخوشیهابرای
انجامکارهایرویزمینموندهخدا...!(:
_حاجحسینیکتا🌿
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_394
_بفرمایید خانم عدالت خواه.
وارد اتاقش شدم و گفتم :
_کارم داشتید دکتر؟
انگار برایش سخت بود حرف زدن.
کمی مکث کرد و مرا منتظر گذاشت.
_بهتون حق می دم که بعد از اون شب خواستگاری از برخورد مادرم دلخور شده باشید اما فکرش رو نمی کردم که به این زودی عقد کنید..... من با صحبت کردن تونستم پدر و مادرم رو متقاعد کنم اما....
_قسمت نبود دکتر.... اصلا بحث دلخوری از مادر شما نبود..... یک خواستگار قدیمی داشتم که.... خدا خواست دیگه... خودم هم نمی دونم چطوری شد.
بی آنکه نگاهم کند سری تکان داد.
_مبارک باشه به هرحال..... اما.....
_اما چی دکتر؟
منصرف شد از گفتن.
_هیچی.... برید سر کارتون خانم پرستار.... امیدوارم خوشبخت بشید.
_ممنونم از دعای خیرتون... با اجازه.
برگشتم پیش عادله که با دیدنم باز اَبرویی بالا انداخت.
از روی صندلی اش برخاست که برود بالای سر یکی از مریض ها که سرش را سمت گوش راستم کج کرد و گفت :
_یعنی چنان از دور معلومه عقد کردی که فکر کنم همه ی پایگاه همین امروز بفهمند....خیلی خوشگل تر شدی بی شعور.
_بی شعور!... چرا آخه؟
_آخه چرا بهم نگفتی؟!
_ببخشید يک دفعه ای شد به خدا..... اصلا یه جوری شد که خودمم گیج شدم.
_واستا واستا.... ببینم اون دو سه روزی که اومدی پایگاه و باز برگشتی.... نکنه.... نکنه همون موقع ازت خواستگاری کرد؟
خندیدم. خیلی تیز بود.
_نه.... اومدم یه سوتفاهم رو براش توضیح بدم و برگشتم.
چشمانش را برایم گرد کرد.
_اومدی یه سوتفاهم رو توضیح بدی؟..... نکنه تو ازش خواستگاری کردی؟
_نه.... اون خواستگاری کرد.... منم اول بهش جواب رد دادم ولی بعد متوجه یه چیزایی شدم و اومدم که بهش بگم.
مات حرفهایم شد.
_وای فرشته!.... باید اینا رو برام بگی.... خیلی بدی... بدِ بدِ بد.
خندیدم باز.
_حالا الان کوتاه بیا تا شب برات می گم همه رو.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
+میخواستبرخیزد زِ جایش بازافتاد
آخرجایغلافوتازیانهدرددارد...💔
+صاحب قبر بینشون، سلام مادر🖐🏾!″
#فاطمیه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
میدونیچیھ؟!
انگشترِحاجقاسمبعدازاونانفجارسنگینسالمموند...!
-ولیداداشآرمانمعلومنیستچجوࢪےزدنتڪہانگشترتشکست💔؟
#شهیدانه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#دلانه..🌿
یادمہ حاجآقا پناهیان
آخرِ یہ سخنرانے دعا کردن و گفتن:
یاامامحُسین!
میخوام جورۍ زندگی کُنمـ
کہ منو دیدۍ بگے اگر این
مدینہ بود ما پامون بہ ڪربلا
ڪشیده نمیشد... 💔
پ.ن:
بهامامحسینبگید
ماروبراخودتتربیتڪن
اونوقتخودشمیخَرَتِت
خودشبهدلتجَلامیده.. 🌸(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_395
مجبور شدم همه ی جریان خودم و یوسف را از آشنایی گذشته ها تا آن روز را برایش تعریف کنم.
شب بود که کار درمانگاه کم شده بود و ما داشتیم چایی می خوردیم که یک رزمنده از راه رسید.
جعبه ی بزرگی را زمین گذاشت و گفت :
_این کمپوت ها مال بیمارستانه.... شما هم سهم خودتون رو بردارید.
عادله چشمی گفت که نگاه رزمنده سمتم آمد.
یک لحظه با خودم گفتم؛ الان است که او هم بپرسد « خانم پرستار ازدواج کردید؟ ».
اما گفت :
_ببخشید فرمانده جلوی در درمانگاه می خوان شما رو ببینن.
_بله الان میام.
و عادله ریز خندید.
_شروع شد حالا..... رفتی تو سنگر فرمانده... فکر کنم هر روز با تو جلسه بذاره.
_عه شوخی نکن تو هم.
از درمانگاه بیرون زدم. یوسف جلوی همان در ورودی ایستاده بود که با دیدنم سمتم برگشت.
یک کمپوت باز شده دستش بود که گفت:
_سلام... خسته نباشی.
_سلام.... ممنون... این چیه؟
با آنکه معلوم بود کمپوت است اما باز گفت :
_اگه گفتی؟
_کمپوت دیگه.
_کمپوت چی؟
خنده ام گرفت.
_نمی دونم.
_کمپوت گیلاسه..... همونی که دوست داری.... گفتم شانس من خوبه.
خندیدم.
_آره تو خوش شانسی وگرنه من همسرت نمی شدم.
او هم خندید.
کمپوت را از او گرفتم و خواستم در نیمه بازش را کامل باز کنم که گفت:
_بده به من الان دستت رو می بری.
بعد در کمپوت را کمی برایم خم کرد و من کمی از آب کمپوت سر کشیدم.
_خوشمزه است.... خودت خوردی؟
مظلومانه جواب داد:
_نه دیگه.... کمپوت خودم رو آوردم برای تو که کمپوت رب گوجه ات رو بدی به من.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
4.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرزوی مرگ نکنیم
حتما ببینید
2.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙