هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_443
حرفم را گوش نکرد. آمدم خودم اورکتش را بردارم و روی او بندازم که تا خواستم دستم را که میان دستش بود، عقب بکشم، محکم انگشتان دستم را فشرد.
_آی دستم!
خندید.
_میگم سردم نیست دیگه....
_باشه خودت میدونی... فردا اگه مریض بشی من بهت یه آمپول میزنم... نگی نگفتما.
خندید.
_اگه خانم پرستار بهم آمپول بزنه مشکلی ندارم...
و بعد زیر لب خواند:
_الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی
طبیب حاذق این قلب بیمارم تو باشی.
و تب کرد!
فردای همان شب، حالش خوب نبود.
از صبح که از خواب بیدار شد، بی حال بود و می خواست باز بخوابد.
_یوسف نکنه سرما خوردی؟!
_نه... خستهام.... بذار فقط بخوابم.
فوری گفتم:
_لااقل بذار یه آمپول تقویتی بهت بزنم که بهتر بشی.
اخم کرد.
_نه... اصلا... خوبم.... تقویتی واسه چی!
_میترسی؟
خندید.
_نه بابا ترس چرا.... لازم نیست.
_چی شد پس؟... دیشب که می گفتی الهی تب کنم پرستارم تو باشی!
بی حال خندید و باز روی تشکی که هنوز پهن بود دراز کشید.
_بخوابم خوب میشم.... باشه؟
نگاهش کردم و او دراز کشید و لحاف را تا روی گردنش بالا.
من سفره صبحانه را جمع کردم، بیدار نشد. همان دو استکان چای صبحانه را شستم، بیدار نشد.
برای ناهار کمی سوپ گذاشتم، بیدار نشد....
ظهر شد و یوسف بیدار نشد که نشد.
سمتش رفتم و بالای سرش نشستم.
دستی روی پیشانیاش گذاشتم.
کمی داغ بود.
سرما خورده بود به حتم. مانده بودم چکار کنم. چند باری صدایش زدم، فقط هان هانی گفت و باز خوابید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
- أشڪۍالفرَاقإلك . .
أنامشتاقإلك . .💔
+ ازجدایۍ؛ازتوگلهدارم . .
دلمبراتتنگشده . . (:
#علیجان
#السݪامعلیڪیاامیرالمومنین
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_444
دیدم این طور فایده ندارد، فکری به سرم زد. یک آمپول تقویتی داشتم، الکل و پنبه را برداشتم و بالای سرش نشستم.
آنقدر خواب بود که متوجه اطرافش نبود.
لحاف را از رویش پس زدم. کمی خودش را جمع کرد. سردش شد. اما باز هم بیدار نشد.
آرام کش شلوارش را از روی کمرش کمی پایین کشیدم و آهسته تر پنبه ی الکی را روی پوستش کشیدم.
و نهایتا در یک لحظه، آمپول تقویتی را زدم.
یک دفعه بیدار شد و چشمانش باز.
_فرشته!
_تموم شد یوسف..... دیدی درد نداشت.
و با همان بی حالی، نالید.
_فرشته!... چکار کردی تو دختر!
خندیدم :
_هیچی عزیزم... فقط بهت یه آمپول تقویتی زدم که زودتر خوب بشی.
و باز نالید :
_فرشته!.... گفتم آمپول نزن... تو رو خدا نزن.... بابا از دستت کجا برم من آخه!
خنده ام گرفت.
_یوسف جان.... تموم شد.... الان حالت بهتر میشه.
چرخید و عمدا طاق باز خوابید و با اخم نگاهم کرد.
باز خندیدم از دستش.
_به خاطر خودت زدم.... درد داشت؟... نه واقعا درد داشت؟
_درد نداشت ولی خواب بودم، ترسیدم.
باز از دستش خندیدم.
_خب اشکال نداره شما کلا از آمپول میترسی چه تو بیداری چه تو خواب .
نشست و تکیه زد به دیوار. هنوز از دست من دلخور بود و دلخوریاش باز باعث خندهام می شد.
سفره ناهار را انداختم و یوسف هم با آن حال مریض گونهاش اما باز هم از من دلخور بود!
وقتی بشقاب سوپش را مقابلش گذاشتم، با خنده گفتم :
_یادمه... یه آقایی به خانومش می گفت ما قهر نداریم.... ولی الان خودش قهر کرده!
با اخم نگاهم کرد. از آن اخمهایی که اگر همسرش نبودم، از آن، حتما می ترسیدم.
اما حالا دیگر ترسی نداشتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علمداری امام خامنه ای✨
لبیک یا خامنهای ❤️🤍💚
╔═════ ೋღ
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علت اینکه چرا در برخی از شهرهای ایران برف شدید است و در برخی شهرها نیست هم مشخص شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود بر شما
🌹به چهارشنبه خوش آمدید
امروزتون مبارک🌺☀️
سرتـون سـبــز🌸🌼
لبــتون گـــل🌺☀
چشماتون نور🌸🌼
کامتون عسل🌺☀
لحنتون مهر🌸🌼
حرفاتون غزل🌺☀
حستون عشق🌸🌼
دلتــون گــرم🌺☀
لبتون خـندان🌸🌼
حالتون خـوب🌺☀
خوب، خوب🌸🌼
مادری بود بنام ننهعلی
آلونکی ساخته بود در بهشتزهرا بر قبر فرزند شهیدش
شب و روز اونجا زندگی میکرد، قرآن میخوند
سنگ قبر پسرش بالشش بود و همونجا هم چشم از دنیا میبندد و کنار فرزندش خاک میشود
این داستان یک #مادر شهید است
خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم...