هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
2.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
717.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
دلتون برای خدا تنگ نشده؟!
برای چند دقیقه خلوت؟!
برای مناجات مولای یا مولای؟!
برای اشک، سخن دل، سجده به هنگام سحر،
تنگ نشده؟!
#رجب_را_دریاب
من می خواهم بنده ی دلم باشم،
بنده ی دل بودن بارها بهتر از
بنده ی نفس بودن است...
من می خواهم دلم مرا رهبری کند،
دلم را آزموده ام،
دلم را بارها آزمایش کرده ام،
دلم را در آتش انداخته ام،
دلم را خراب و از نو ساخته ام،
آن دلی دل است که دنیا برایش با همه زیبایی
هایش، تنگ آید،
پرواز در سقف آسمان برایش بارها بهتر از زندگی در سقف کوتاه قفس باشد.
.
#ماه_رجب ، ماه خوب خدا،
ماه دوست داشتنی من،
بهترین ماه برای آغاز هر آنچه که
انسان را به معبود نزدیک می نماید.
#دریاب
#فرصت کوتاه است ...
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_455
خوشبختی همین بود اصلا.
همین جملات زیبای یوسف.... همین که نان و مربای صبحانه با حرفهای او، حکم عسل پیدا می کرد.
بعد از صبحانه، یوسف سفره را جمع کرد و من ساک دستی ها را بلند کردم.
کمی برایم سنگین بود که یوسف دید.
_بذار زمین.... بذار زمین کمرت درد می گیره... من خودم میارمشون.
و بعد علاءالدین را خاموش کرد و اورکتش را پوشید.
هر دو ساک را برداشت و با هم از پله ها پایین رفتیم.
خاله اقدس قرآن روی سینی گذاشته بود و منتظر ما بود.
_مراقب خودتون باشید... یوسف هوای فرشته رو داشته باشی مادر.
_چشم.
و بعد خاله سینی را بالا گرفت تا از زیر قرآن رد شویم.
_برید به سلامت....
اول یوسف، مرا از زیر قرآن رد کرد و بعد خودش رد شد.
خاله اقدس هر دوی ما را بوسید و دعای سلامتی کرد.
دوباره ساک دستیها را یوسف برداشت و من هم کنارش راه افتادم.
_دیگه سفارش نکنم مادر....
_نگران نباشید.
در حیاط را خاله گشود و باز با نگرانی مادرانهای نگاهمان کرد.
_در امان خدا.... منو بیخبر نذاریدها.... یوسف زود به زود بیایید مرخصی.... من پیرزن رو چشم انتظار نذارید.
_چشم مادر جان.... برو شما تو، هوا سرده... خداحافظ.
هر دو راه افتادیم که خاله کاسهی آب را پشت سرمان ریخت.
هوا واقعا سرد بود. چند شب قبل برفی آمده بود که هنوز آثارش در کوچه و خیابانها مشهود بود.
چادرم را محکمتر دور خودم پیچیدم که یوسف گفت :
_سردته؟.... لباس گرم برداشتی یا نه.
_برداشتم.
_الان چی؟... الان ژاکتت رو پوشیدی؟
_پوشیدم....
_خوبه.... حالا حرف شوهرتم گوش بدی عالی میشه.
_من حرفتو گوش نمیدم؟
خندید:
_یه کم نه....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
« ♥️🎊»
بِسمِرَبِامـامبـاقـر|❁
•|اے دوّمین محمد و اے پنجمین امام
•|از خلق و از خداے تعالے تورا سلام
•|چشم وچراغ فاطمہ خورشید هفٺ نور
•|روح و روان احمد وفرزند چهار امام
♥️¦↫#السلامعلیڪیاامـامبـاقـر
🎊¦↫#ولادتامامباقر
‹›
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
مآرامُراداَزیـטּهَمہیآرَب،وصآݪاوست
یآرَب ! مُرادِیآرَبِمآرآبہمآرســــآטּ…!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_456
تا خود پایگاه ذوق داشتم. برای دیدن عادله... برای کار در درمانگاه.... برای حال و هوای پايگاه.
وقتی با اتوبوسی که سمت خط مقدم میرفت، تا همان ایستگاه پایگاه رفتیم، از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.
از ماشین که پیاده شدیم، یوسف ساک دستیها را برداشت.
چند قدمی برایم ساک دستیام را آورد که گفتم :
_من خودم میبرم...
تا خواستم دستهی ساک را از او بگیرم، دستش را عقب کشید و گفت :
_فرشته خانم.... شما کلی بهم قول دادی که اجازه دادم بیای.... مراقب خودت هستی و خودتو اذیت نمیکنی....
به شوخی گفتم:
_نه... خودمو اذیت نمیکنم... میام فرمانده رو اذیت میکنم.
لبخند زد و نگاهش توی صورتم چرخید.
_شبا میام پشت درمونگاه.... سمت همون خاکریز... همون جایی که شما از من خواستگاری کردی، تا همدیگه رو ببینیم.
_یوسف!.... من ازت خواستگاری کردم؟!... باز اینو گفتی تا حرصم بدی؟!
خندید.
_نه من غلط بکنم.... شوخی کردم.... کل عالم میدونن که من ازت خواستگاری کردم نه تو از من.... بگذر فرشته جان.
یادم آمد. آن رمز عبور را.
« بگذر »!
خندیدم.
_این دفعه گذشتم تکرار نشه.
او هم با خنده جوابم را داد:
_چشم.... شب می بینمت... برو به سلامت.
و خودش ایستاد تا من سمت درمانگاه بروم. و من مقابل نگاهش رفتم. همین که وارد درمانگاه شدم، با دیدن عادله، با ذوق گفتم:
_سلام خانم پرستار....
سرش یک لحظه سمتم چرخید و با دیدنم، دست از کار کشید.
_وای... فرشته!
مدتها بود همدیگر را ندیده بودیم. و این دیدار و بازگشت من به درمانگاه، باعث شد تا کلی حرف برای گفتن داشته باشیم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›