5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️دلتنگ سامراتم
▪️گریون روضه هاتم...🥀
🏴 شهادت امام هادی علیهالسلام تسلیت باد🖤
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_457
روز اولی که به درمانگاه رسیدم. کلی حرف برای گفتن داشتم.
عادله هم مشتاق شنیدن بود اما کم کم کارهای زیاد درمانگاه نه وقتی برایمان گذاشت و نه شوقی.
شب خستهی خسته، سمت خاکریز پشت درمانگاه رفتم.
پاهایم از زور ایستادن های زیاد آن روز، آنقدر خسته بود که توان انتظار برای آمدن یوسف را نداشت.
اما یوسف زود آمد.
_سلام فرشته خانم.
_سلام....
_به نظرم یه جوری هستی!
_خستهام یوسف.... پاهام درد میکنه.
_گفتم خودتو خسته نکن....
_نمیشه... کار زیاد بود امروز.
نگاهش روی صورتم چرخ خورد.
_پس برو استراحت کن.... من میرم شام برای تو و پرستار درمونگاه میارم.
_ممنون...
چند قدمی سمت درمانگاه برداشتم که صدایم زد.
_فرشته!
_بله....
نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت :
_قولت یادت نره.... اول مراقب خودت باش.
با تمام خستگی که داشتم اما از این نگرانی قشنگش، لبخندی زدم و گفتم :
_هستم.
به درمانگاه برگشتم و نشستم روی صندلی درمانگاه و وا رفتم از خستگی.
عادله در حالیکه داشت جعبهی داروها را مرتب میکرد گفت :
_خیلی زود خسته شدی فرشته!.... انگار خوب تو خونهات تنبل شده بودیها.
_وای آره.... کار سخت درمونگاه از یادم رفته بود انگار.
_راستشو بگو... کار خونه سخت تره یا کار درمونگاه؟
_کار درمونگاه....
_پس چرا برگشتی؟... خب میموندی سر خونه و زندگیت.
_اینجا رو ترجیح میدم به چشم انتظاری.
_آهان... پس دلت واسه فرمانده تنگ میشه.
_اونم هست.
عادله تنها خندید و سکوت کرد و من در سکوت درمونگاه، خوابم برد!
نشسته روی همان صندلی!
یه وقت با دست عادله که روی شانهام نشسته بود و مرا تکان میداد، بیدار شدم.
_فرشته.... بلند شو... فرمانده شامت رو آورده.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره خنده داره استاد رائفی پور 😂
#ڪمےحرفدل🚶♂
گروھمذهبۍمیزنیدبراۍخوشوبشو
شوخـےبانامحࢪم😏‼️
اونوقتبهاونۍڪهاینکارهارونمیکنهھ
میگیدخشڪمذهب/:
تاحالاازخودتونپࢪسیدید:
#ماذافاذالازاچازافازاغازا🌱😐💔
#بدونتعارفツ
--در ماه رجب بلند شو، داد بزن...
هر کَس در خانہی خدا داد و ناله بزند،
درب به رویش باز میشود!
"آیتاللهحقشناس"
#ماهرجب
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_458
یوسف شام من و عادله را نه تنها آن شب بلکه هر شب می آورد.
و این روند هر روز بود.
و من و عادله بعد شام، شیفتی، کشیک شب در درمونگاه بیدار می ماندیم.
حقیقتا کار خسته کنندهای بود اما چیزی در این سختی بود که به همه ی خستگی هایش میارزید.
خاطرات تلخ درمانگاه همیشگی بود.
خصوصا مجروحانی که هر روز می آمدند و حال وخیمشان، حالم را خیلی بد میکرد.
نمیدانم چرا روحیهام خیلی ضعیف شده بود و با دیدن شهادت خیلی از رزمنده ها، بغض گلویم را میگرفت.
هر کدام از آن خاطرات، خودش یک کتاب بود اما یادم هست که یکی از دردناک ترین آنها، رزمندهی مجروحی بود که حال خوبی نداشت.
آن روز، تنها اتاق عمل جراحی بیمارستان پر بود و حال آن رزمنده هم خوب نبود.
همین که ملحفهی رویش را کنار زدم و با شکمی پاره شده از شدت انفجار مواجه شدم، حالم خیلی بد شد اما رزمندهی مجروح بی آنکه بیتابی کند تنها گفت :
_خانم پرستار... وقت نمازه.... تو رو خدا یه سنگ برای تیمم بهم بدید.... من باید نمازم رو اول وقت بخونم.
و من به زور لبخند کمرنگی زدم و سعی کردم حال خرابم را که از وضع فجیع حال او بود، پنهان کنم.
_سنگ نداریم.... سنگ داریم خانم حسینی؟
و عادله که قبل از من با دکتر بالای سرش بود و متوجهی وخامت حال رزمنده شده بود، گفت :
_نه برادر سنگ نداریم.
کمی از تختش دور شدم و سمت عادله رفتم که عادله زیر گوشم گفت :
_دکتر معاینه.اش کرد و گفت چند دقیقه دیگه فوت میکنه.
ولی من انگار نمیتوانستم نسبت به آخرین خواستهاش، بی تفاوت باشم.
ناچار از درمانگاه بیرون زدم و بین خاکریزها دنبال تکه سنگی گشتم که بشود رویش تیمم کرد.
و بالاخره پیدا کردم.
سنگ بزرگی که سطح رویش کمی صاف بود و میشد راحت به عنوان سنگ قابل تیمم از آن استفاده کرد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 راهکاری برای بهتر دیده شدن خانمها در جامعه
♨️ داستان لینا لونا، حکایت امروز ما
╔═════ ೋღ