هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_516
شب همه مهمان آقای تسلیمی اما در خانه خاله طیبه بودیم.
چلو گوشت به مناسبت تولد نوه ی پسری.
قبل از شام، هم در مورد اسم بچه که هنوز انتخاب نشده بود، حرف شد.
خانم تسلیمی می گفت حسین، آقای تسلیمی اسم علی و فهیمه محمد رضا، و البته پدر بچه هم که نبود اما اسم بچه را به فهیمه گفته بود.
جواد.... به نیت پسر امام رضا.
اما با این حال، قبل از رفتن به جبهه، به پدرش اقای تسلیمی گفته بود، بعد از به دنیا آمدن بچه، هر اسمی که خودتون و فهیمه دوست داشت، انتخاب کنید.
و جناب تسلیمی هم بعد از شنیدن نظرات همه، با لبخند گفت :
_همه اسم ها را گفتند و پدر بچه هم به من قبل از رفتن گفتن هر اسمی که بنده و فهیمه خانم خواستن انتخاب کنیم.... من که گفتم علی و عروسم گفت، محمدرضا.... من هم می گم هر چی عروسم می گه.... بالاخره اون سختی به دنیا آمدن این بچه رو چشیده و حق داره اسم پسرش رو خودش انتخاب کنه... محمد رضا خوبه.... ان شاء الله خوش نام باشه.
این طور شد که نام پسر فهیمه را محمد رضا گذاشتند. همه شاد بودیم و کودک را به نوبت با قنداقه اش تو بغل می گرفتیم.
نوبت به من که رسید، با حسرتی عجیب به چهره ی معصوم محمد رضا نگاه کردم و در دلم این را آرزو کردم که کاش من هم مادر شوم.
بعد نگاهم منتظر شد تا محمد رضا به آغوش یوسف برسد. که رسید.
نگاه یوسف هم با حسرتی عجیب درست مثل من در چهره ی محمدرضا محو شد.
بغضم گرفت.
او هر قدر انکار میکرد که نمیخواهد ما بچه داشته باشیم اما من از حتی طرز نگاهش می توانستم حقیقت دلش را بخوانم.
شب وقتی به خانه برگشتیم با شوق گفت :
_خیلی محمد رضا خوشگله.... بچه ی آرومی هم هست.... من که دوستش دارم... کاش....
و یک دفعه نگاه جدی یوسف سمتم آمد.
_کاش بی کاش.... از بچه بخوای حرف بزنی میرم امشب پیش مادرم میخوابم، طبقه پایین.
_یوسف!
عصبی نگاهم کرد.
_بچه خوبه ولی برای بقیه... ما نه بچه میخوایم نه میخوام در موردش حرف بزنیم.
_یوسف داری سخت می گیری!
باز با همان جدیت، نگاه سیاهش را به من دوخت.
_فرشته... یه کلام دیگه از بچه حرف بزنی همین الان میرم پایین.
با دلخوری گفتم:
_خب برو.... اگه تو نخوای حرفامو بشنوی پس من حرفام رو به کی بزنم؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🎓🔹💄
آیندهاے را خواهیم ساخت
ڪہ زنان ؛ براے دیدهشدن
پولشان را صرف #دانش ڪنند
نه #لوازم_آرایش
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«💔🍃»
آقایامامحسین!
مارابغلکن..
"اربابِآرامش"بهوقتِسرگردانی؛
لطفاًبرایدلهایشکستهیمادعاکن..
💔¦↫#عزیزمحسین
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
[وَاعْفُعَنَّاوَاغْفِرْلَنَاوَ
ارْحَمْنَاأَنْتَمَوْلَانَا]
+پروردگارا،ماراببخشو
دررحمتخودقرارده!"
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✨»
خدایا..
چیزۍکہمامیخوایمرو
باچیزۍکہخودتبرامون
میخواۍیکۍکن!
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_517
چشم بست و با خونسردی نفسی کشید.
_فرشته جان.... حرف داری به من بزن عزیز دلم اما حرف بچه نه.
_یوسف... من.... رفتم دکتر....
چشم گشود. با همان کلمه ی دکتر چشم گشود و نگاهم کرد. منتظر ادامه ی حرفم شد و من گفتم :
_دکتر گفت من هیچ مشکلی ندارم.... گفت بعیده که باردار نشم.
عصبانی شد باز. آنقدر که کف دستش را چنان محکم زد به دیوار که ترسیدم و از او فاصله گرفتم.
_فرشته بس می کنی یا بزنم سرم رو تو دیوار تا تموم کنی این بحث رو.
بغض کرده نگاهش کردم.
_یوسف!.... چرا؟!.... چرا این جوری می کنی آخه؟! من مگه چی گفتم؟!
صدایش کمی بالا رفت.
_من بچه نمی خوام.... اینو باید به کی بگم؟!... اصلا فکر کن مشکل از منه.... تمومش کن.... خب؟
ناراحت و دلخور از او فاصله گرفتم که تشک را برای خواب روی زمین پهن کرد.
آنقدر ناراحت بودم که خواب از سرم بپرد و نخواهم بخوابم. او سر جایش دراز کشید و من دفتر چهل برگ را برداشتم و با اشکانی که بی اختیار روی صورتم می چکید، بعد از آنکه چند برگ اول دفتر را ورق زدم، روی صفحه ی سفید بعدی، با خودکار نوشتم.
« من می خوام حرف بزنم.... می خوام بگم که دلم چقدر می خواد مثل فهیمه مادر بشم... می خوام بچه ی خودم رو تو آغوشم بگیرم.... من نمی دونم مشکل تو با حرف زدن من چیه ولی اگه نذاری و نخوای دیگه هیچی بهت نمی گم.»
همین که نوشتم و دفتر را بستم گفت :
_دفتر رو بیار ببینم چی نوشتی.
و من بی اعتنا به او، زانوی غم بغل کردم و سرم را روی زانوانم گذاشتم.
خودش آمد و دفتر را خواند و....
منتظر بودم دادی بزند باز... یا قهر کند و برود طبقه ی پایین اما....
با صدایی که به نظرم لرزید و من سرم پایین بود تا لرزش اشک را در صدا و چشمش ببینم، مرا با همان زانوان بغل زده، در آغوش کشید و سرش را روی سرم گذاشت.
_الهی یوسفت بمیره.... فدای قهرت بشم فرشته خانم من.... دورت بگردم عزیز دل یوسف....
و به نظر می رسید بغضش حتی شکست ولی نگذاشت سر بلند کنم و او را ببینم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
'♥️𖥸 ჻
وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱)
و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن.
وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم،
مامان بابام رو صد بار حساب میکنم .
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_518
نه حال خودم را می فهمیدم و نه حال او را.... اصلا نمی فهمیدم وقتی دکتر به من گفته بود مشکلی ندارم چرا یوسف اینگونه سخت گیری می کرد.
درست وقتی یوسف بعد از چند روز مرخصی و ماندن در تهران به پايگاه برگشت، آقا یاسر آمد.
و من هم آن لحظه خانه ی خاله طیبه بودم. داشتیم وسایل حمام فهیمه را برای فردای آن روز که روز حمام زایمانش بود در بقچه ی مخصوص حمامش می چیدیم که زنگ در صدا کرد.
و من رفتم سمت در و در حالیکه چادر سفیدی سر کرده بودم و احتمال می دادم پدر شوهر فهیمه باشد، در را گشودم و با دیدن آقا یاسر خوشحال شدم.
_سلام آقا یاسر... چشمتون روشن... مبارکه.
لبخند زد و سر به زیر جواب داد :
_سلام... ممنون....
و من پشت سرش وارد خانه شدم که خودش بلند یا الله یا الله گفت و تا جلوی در اتاق رفت.
فهیمه هنوز روی تشک نشسته بود که با صدای یاسر بلند زد زیر گریه.
گریه اش حتما از ذوق بود. و آقا یاسر با خوشحالی کنار فهیمه زانو زد.
_سلام فهیمه خانم.... خوبی؟... چرا گریه حالا؟
و فهیمه بی آنکه جواب دهد باز گریست.
دیدم جو همسرانه است، بلند گفتم :
_میرم براتون چایی بیارم.
سمت آشپزخانه خاله طیبه رفتم و چایی ریختم و همین که برگشتم پشت دیوار ایستادم تا یا الله بگویم و وارد شوم که صدای آقا یاسر را شنیدم.
_فهیمه جان تو رو خدا گریه نکن عزیز دلم.... خدا رو صد هزار بار شکر که هم خودت سالمی هم بچه..... چرا ناشکری می کنی آخه.
_تو نبودی پیشم.... تو بیمارستان همه می گفتن شوهرش کجاست.
_فدای شما بشم من... نشد بیام... عملیات داشتیم... وسط عملیات بابا به یکی از هم رزم های من که اتفاقا تو گردان ماست و زنگ زده بود به خانواده اش پیغام داد.... من چطور می تونستم بیام آخه... ولی الان اومدم... ببین میخوام پلاکم رو بندازم گردن این بچه، که اونم سرباز امام زمان بشه ان شاء الله.
جلوی در ایستادم و بلند گفتم :
_یا الله....
وارد شدم و سینی را مقابل آقا یاسر گذاشتم.
_ببخشید فرشته خانم... این مدت حتما زحمت کارهای فهیمه رو شما کشیدید.
_نه این چه حرفیه... بالاخره خواهر منه فهیمه باید کمکش کنم.
فهیمه محمدرضا را به آغوش آقا یاسر داد و من..... یک لحظه یوسف را انگار دیدم.
_جانم... بابا فدات بشه.... چقدر شما نازی!... چقدر ماشاالله آرومی!... هوای مامان رو داشته باشی آقا محمدرضا.... هوای مامان رو داشته باشی پسرم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_519
با این حرف آقا یاسر باز فهیمه بلند گریست.
_یاسر این جوری حرف نزن تو رو خدا.
_چرا؟... مگه چه جوری حرف میزنم؟
_یه جوری که دلم میلرزه.
آقا یاسر خندید.
_نه فهیمه خانم ما لیاقت شهادت نداریم.... دلت نلرزه خانمم... ولی همیشه میخوام ازت که به پسرم بگی بابات دوست داشت تو سرباز امام زمان بشی.
و فهیمه باز بلند نالید.
_بس کن یاسر اشکمو در آوردی.
و آقا یاسر برای خاتمه دادن به گریههای فهیمه، روی دو زانو برخاست و پیشانی همسرش را بوسید.
سرم را فوری با خجالت پایین انداختم که خاله هم یا الله گویان وارد اتاق شد.
دست خاله نان سنگکی بود که برای ناهار گرفته بود و با دیدن آقا یاسر چنان خوشحال شد که او زد زیر گریه.
_خیلی خوش اومدی پسرم.... اگه بدونید چه کشیدیم ما سر زایمان این خانم شما.
_حلالم کنید خاله جان.... حتما خیلی اذیتتون کرده.
_نه اصلا یک دفعه ای شد.... حالش خوب بود.... يک دفعه گفت یه جوریم و نیم ساعت نکشید دردش شدید شد اصلا من هل کردم که باید چکار کنم.
_ان شاءالله سایه ی شما بالای سر فهیمه خانم و فرشته خانم باشه..... شما چه خبر راستی فرشته خانم.... آقا یوسف خوب هستن؟
سر به زیر جواب دادم:
_بله... پیش پای شما... همین دیروز رفتند....
_در امان خدا باشند ان شاءالله.
_ممنونم.
_حالا نوبتی هم باشه نوبت تشکر بنده است از خانمم... با اجازه خاله خانم البته.
آقا یاسر دست در اورکتش کرد و یک جعبه ی کوچک بیرون آورد.
_بفرمایید....
_وای یاسر.... این چیه؟!... زحمت کشیدی.
_قابل شما رو نداره.
و فهیمه بالافاصله در جعبه را باز کرد و انگشتر طلای ظریفی که در جعبه بود را بیرون کشید.
_چقدر قشنگه!
و بعد مقابل نگاه من و خاله طیبه دستش کرد.
_قشنگه؟
دستش را رو به من گرفت که گفتم :
_خیلی قشنگه... مبارکت باشه فهیمه جان.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀