eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٱؤنــئ که حَـؤٱســش به‍ت هَسـت ... 🌱 حَــؤٱســت بهـش هَســت ...؟!✨ خُدٱئ جـٱن ❤️ 📿
💞سخت نیست دیدنِ حضورت. سخت نیست♡حس کردنِ دستانی که لحظه لحظه بیشتر دلگرمم میکندُ 💞خالصانه تر رو به سویِ تو می‌آیمُ فقط میخواهم سبک کنی این بارِ سنگینِ دوشم را... 💞خدایا کنارم باشتا روشن شود شبهای تاریک این دل.... 💞کنارم باش شاید از حسِّ حضورت کمی دلم شرمنده شود از تمامی لحظه‌های دورےاز تو... 💞خدایا چه کُند این دل وقتی تو را تمنّا میکندُ باز هم از تو فاصله میگیرد 💞مگر غیر از توکسی میتواند پا به پاے دردُدلهایم همراهم باشد؟ 💞خدایا درمانِ این دردها جز تو کسی نیست تسکین ببخش وجودے را که از خودت تهی شده 💞خدایادریای پرتلاطم دل من با توآرام است.
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣2⃣2⃣ طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد.» دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!» آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.» آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم: «کِی؟!» آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.» بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.» بعد از آشپزخانه بیرون رفت. نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال. آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید؟!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 داستان روزهای فرد در 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔸گفتم : چقدر احساس تنهایی میکنم 🔹گفتی : فانی قریب ( همانا من نزدیکم ) 🔸🔹🔸 💗خدا گفته که به ما نزدیکه این ماییم که از خدا دوریم🍃 التماس دعا🙏
حوالیِ اردیبهشت بوی بهشت می آید ! عطر شکوفه ها و خاکِ باران‌خورده هوش از سرِ مردم شهر پرانده ! فصل بهار شوخی بردار نیست, تمام آدم‌ها را عاشق می‌کند ...
یک روز موتور هونداش رو امانت گرفتم تا جایی برم، گفتم کاری نداری؟ گفت: دم افطاره، دیدی کسی پیاده ست، سوارش کن داره : از دوستان شهید : محمدمهدی ایثاری : 1387/3/27 : تهران : سقوط از کایت موتوردار - پادگان آموزشی
هدایت شده از Update
eitaa_4.2(1656).apk
حجم: 19.57M
🔹 برنامه اندروید ایتا به نسخه 4.2 بروزرسانی شد 🔸 امکاناتی که در این نسخه به برنامه افزوده شده در لینک زیر قابل مشاهده است: https://eitaa.com/eitaa/167 🔹 منابع رسمی برای دریافت این نسخه: 1️⃣ کافه بازار 2️⃣ مایکت 3️⃣ ایران اپس 4️⃣ چارخونه 5️⃣ کندو 6️⃣ وبسایت رسمی ایتا
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🔹 برنامه اندروید ایتا به نسخه 4.2 بروزرسانی شد 🔸 امکاناتی که در این نسخه به برنامه افزوده شده در لی
✅ایتا به روز شد✅ پیام رسان ایتا در این نسخه علاوه بر امکانات جدیدی که به مرور فعال خواهد کرد ، مشکلات را تا حد زیادی در این نسخه برطرف کرده است لطفا از نسخه اصلی استفاده کنید و همیشه بروز باشید🌷😍 عزیزای دلی که میگید پیامای کانال براتون بالا نمیاد❌ کانال از دسترستون خارج میشه❌ بروزرسانی نمیشه❌ ✅✅✅اپدیت جدیدو نصب کنید تا مشکلاتتون حل بشه😍😍😍😍😍
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣2⃣2⃣ می دانستم نقشه است. به همین خاطر زود گفتم: «چه خوب، خیلی وقته دلم می خواهد سری به حاج آقایم بزنم. دلم برای شینا یک ذره شده. مخصوصاً از وقتی سکته کرده، خیلی کم طاقت شده. می گویند بهانه ما را زیاد می گیرد. می آیم یکی دو روز می مانم و برمی گردم.» بعد تندتند مشغول جمع کردن لباس های بچه ها شدم. ساکم را بستم. یک دست لباس مشکی هم برداشتم و گفتم: «من آماده ام.» توی ماشین و بین راه همه اش به فکر صدیقه بودم. نمی دانستم چطور باید توی چشم هایش نگاه کنم. دلم برای بچه هایش می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم پیش مادرشوهرم چیزی بگویم. این غصه ها را که توی خودم می ریختم، می خواستم خفه شوم. به قایش که رسیدیم، دیدم اوضاع مثل همیشه نیست. انگار همه خبردار بودند، جز ما. به در و دیوار پارچه های سیاه زده بودند. مادرشوهرم بنده خدا با دیدن آن ها هول شده بود و پشت سر هم می پرسید: «چی شده. بچه ها طوری شده اند؟!» جلوی خانه مادرشوهرم که رسیدیم، ته دلم خالی شد. در خانه باز بود و مردهای سیاه پوش می آمدند و می رفتند. بنده خدا مادرشوهرم دیگر دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده. دلداری اش می دادم و می گفتم: «طوری نشده. شاید کسی از فامیل فوت کرده.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 داستان هرشب در کانال مطلع عشق 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc