eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه بعدش هم به اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم. گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم. می گفت: صیاد در هیـــچ چیزی برای خودش نمی خواست، بارها می شنیدم که می گفت: " اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای " بلند هم می گفت، از . 🌷
هدایت شده از 💚تبلیغ موقت💚
🍁بارون هردومون رو خیس کرده بود ولی سرد نه...هر دو توی تب و التهاب میسوختیم... یک قدم نزدیک تر شد... توی تاریکی شب تمام هیبتش سایه بود و فقط چشمهای روشنش میدرخشید: .... من دارم از دست میرم... به دادم برس... تمام من تو شدی و فکر تو.... منی که غرق دنیای خودم بودم! حالا بعد از اینهمه انتظار... اگه بگی نه من... حرفش رو قطع کردم: _شما... میدونی که من چه مشکلاتی... _من میدونم همشو میدونم... پرونده پزشکی تو قبل از دکترت باید می اومد روی میز من... _پس چطوری اینو ازم میخوای... وقتی میدونی من... اشک امونم نداد...پشت کردم و سمت ویلا دویدم... دنبالم دوید:_برای من مهم نیست... من تو رو میخوام... همینی که هستی... مروه... وایسا... http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🧚‍♂ پاک‌میشه‌🔥
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🍁بارون هردومون رو خیس کرده بود ولی سرد نه...هر دو توی تب و التهاب میسوختیم... یک قدم نزدیک تر شد...
♥️🍃 صداش رو توی گوشی میشنیدم ولی حرفی نمیزدم، فقط اشک میریختم:_من میفهممت مروه... میفهمم چقدر سختی کشیدی میفهمم حالت از همه ی مردا بهم میخوره میفهمم حتی شنیدن صدای منم اذیتت میکنه...ولی تو هم منو بفهم من عاشقتم اصلا دیوونتم... منو باور کن بخدا دروغ نیست..حاضرم تا آخر عمرمم صبر کنم تا تو حالت خوب بشه و حاضر بشی منو ببینی ولی من فقط تو رو میخوام نه هیچ کس دیگه ای...نمیخوای چیزی بگی؟ باهمون لکنت یادگار اون روزای نکبت به‌سختی گفتم:_... http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💠 دلم گرفته شهیدان مرا ببرید 💠مرا ز غربت این خاک تا خدا ببرید 💠مرا که خسته ترینم کسی نمی خواهد کرم نموده دلم را مگر شما ببرید 💠شهدا گر نگاهم نکنید هیچم ... هیچ 😔
✍خدایا در دورانی که نگه داشتن دین، از نگه داشتن آتش در دست سخت تر است، مارا همچون سرباز رشیدت شهید ‎ ثابت قدم نگه دار. خدایا به حق اباعبدلله الحسین (روحی فداک) مارا پاکیزه بپذیر.
🥀 خدایا همه بندگان تو هستیم کلید همه بسته‌ها دست توست دوای همه خسته‌ها دست توست به احسان ولطف وکرمت،خود، گره مشکلات همه را بازکن شب خوبی را برای شماخوبان آرزومندم شبتون بخیر ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🌷 سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه بعدش هم به اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم. گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم. می گفت: صیاد در هیـــچ چیزی برای خودش نمی خواست، بارها می شنیدم که می گفت: " اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای " بلند هم می گفت، از . 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ ⚘اَلسَّـــــلامُ عَلَیْــکَ یــــا اَباعَبْدِاللهِ الْحُسَیـــْن(؏)⚘ باز هَــم روزِ مـن وعرضِ اَدب مَحضــرِ یـار با سَــــــــلامے‌ بَـرکٺ یافته روز و شـبم عاشق طلوع خورشید بین الحرمینم همانجا کہ خورشید هر صبح اذن طلوع از طلایے گنبدِ تـو میگیرد. همانجا کہ من هستم و پرچمے کہ با هر نسیم قلب‌اش براے تو مے‌تپد. همانجا که همیشہ هواے دلم را داشتے هواےدلِ دلبستہ ام را دلے کہ هیچ گاه دل کندن بلد نبوده و نیستــ... ⚘اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ⚘وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ⚘وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ⚘وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
روی شانه غیرت یاد جبهه ها مانده ست مرگمان اگر دیدید پرچم رها مانده ست رفته اند اما نه کوله بارشان باقیست بر زمین نمی ماند،شانه های ما مانده ست 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت سیزدهم: تو عین طهارتی 🍃بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ... 🍃خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... 🍃اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... 🍃همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ... 🍃تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ... 🍃نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... 🍃من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ... 🎯 ادامه دارد... ❣ @hamsar_ane  بدون لینک جایزنیست⛔️