#خاطرات_شهدا🌷
سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم #صیاد مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه
بعدش هم به #خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم.
گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا #نماز بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت #وضو گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم.
#دوستش می گفت:
صیاد در #قنوتش هیـــچ چیزی برای خودش نمی خواست، بارها می شنیدم که می گفت:
" اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای "
بلند هم می گفت، از #ته_دل.
#شهید_صیاد_شیرازی🌷
هدایت شده از 💚تبلیغ موقت💚
🍁بارون هردومون رو خیس کرده بود ولی سرد نه...هر دو توی تب و التهاب میسوختیم...
یک قدم نزدیک تر شد... توی تاریکی شب تمام هیبتش سایه بود و فقط چشمهای روشنش میدرخشید: #مَروِه.... من دارم از دست میرم... به دادم برس...
تمام من تو شدی و فکر تو.... منی که غرق دنیای خودم بودم!
حالا بعد از اینهمه انتظار... اگه بگی نه من...
حرفش رو قطع کردم:
_شما... میدونی که من چه مشکلاتی...
_من میدونم همشو میدونم... پرونده پزشکی تو قبل از دکترت باید می اومد روی میز من...
_پس چطوری اینو ازم میخوای... وقتی میدونی من...
اشک امونم نداد...پشت کردم و سمت ویلا دویدم...
دنبالم دوید:_برای من مهم نیست... من تو رو میخوام... همینی که هستی... مروه... وایسا...
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#عاشقانه_مذهبی 🧚♂
#زودازکانال پاکمیشه🔥
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🍁بارون هردومون رو خیس کرده بود ولی سرد نه...هر دو توی تب و التهاب میسوختیم... یک قدم نزدیک تر شد...
#عاشقانہ_پرحرارت_بهشدت_هیجانی♥️🍃
صداش رو توی گوشی میشنیدم ولی حرفی نمیزدم، فقط اشک میریختم:_من میفهممت مروه... میفهمم چقدر سختی کشیدی میفهمم حالت از همه ی مردا بهم میخوره میفهمم حتی شنیدن صدای منم اذیتت میکنه...ولی تو هم منو بفهم من عاشقتم اصلا دیوونتم... منو باور کن بخدا دروغ نیست..حاضرم تا آخر عمرمم صبر کنم تا تو حالت خوب بشه و حاضر بشی منو ببینی ولی من فقط تو رو میخوام نه هیچ کس دیگه ای...نمیخوای چیزی بگی؟
باهمون لکنت یادگار اون روزای نکبت بهسختی گفتم:_...
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صابر خراسانی
دختر شهید مدافع حرم
🤲التماس دعا
✍خدایا در دورانی که نگه داشتن دین، از نگه داشتن آتش در دست سخت تر است، مارا همچون سرباز رشیدت شهید #قاسم_سليماني ثابت قدم نگه دار. خدایا به حق اباعبدلله الحسین (روحی فداک) مارا پاکیزه بپذیر.
#خاطرات_شهدا🌷
سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم #صیاد مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه
بعدش هم به #خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم.
گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا #نماز بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت #وضو گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم.
#دوستش می گفت:
صیاد در #قنوتش هیـــچ چیزی برای خودش نمی خواست، بارها می شنیدم که می گفت:
" اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای "
بلند هم می گفت، از #ته_دل.
#شهید_صیاد_شیرازی🌷
970622-Panahian-ImamSadeqUni-SabkeZendegiMoaserTarAzAgahiVaIman-18k-04.mp3
7.81M
#عمل_مهمتراز_ایمان_وآگاهی
#سبک_زندگی_مؤثرتراز_آگاهی_و_ایمان
#قسمت_چهارم
♨️گاهی از زاویه دیگری
باید دید و شنید👌
🔵برای شنیدن یک چالش فکری آماده اید؟!⁉️
#پیشنهادویژههههههههه
#استاد_پناهیان
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
⚘اَلسَّـــــلامُ عَلَیْــکَ یــــا اَباعَبْدِاللهِ الْحُسَیـــْن(؏)⚘
باز هَــم روزِ مـن وعرضِ اَدب مَحضــرِ یـار
با سَــــــــلامے بَـرکٺ یافته روز و شـبم
عاشق طلوع خورشید بین الحرمینم
همانجا کہ
خورشید هر صبح
اذن طلوع از طلایے گنبدِ تـو میگیرد.
همانجا کہ من هستم و
پرچمے کہ با هر نسیم
قلباش براے تو مےتپد.
همانجا که همیشہ هواے دلم را داشتے
هواےدلِ دلبستہ ام را
دلے کہ هیچ گاه دل کندن بلد نبوده و نیستــ...
⚘اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
روی شانه غیرت یاد جبهه ها مانده ست
مرگمان اگر دیدید پرچم رها مانده ست
رفته اند اما نه کوله بارشان باقیست
بر زمین نمی ماند،شانه های ما مانده ست
#مردان_بی_ادعا
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#بدون_تو_هرگز
#قسمت13
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت سیزدهم: تو عین طهارتی
🍃بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ...
🍃خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
🍃اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ...
🍃همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...
🍃تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ...
🍃نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
🍃من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
#کپی بدون لینک جایزنیست⛔️