خوشـبختیوبـزرگتـرینلطـفخدا
یعنـیهمیـنکهچشمـامونبرایمصـائب
امـامحسیـنخیسمیشـه:)
ایـنلطـفوقـدربدونـیم💔 #الهیشکرت
دارَد زبانہ میکشد این روضہ از دِلم
گودال ، تل ، عطش ، دلِزینب ، حرم ، حسِین :) 💔
دکور امسال هیئت حاج عبدالرضا هلالی
یک #کتابخانه بزرگ و چشمگیر
بیایید چند تا از کتاب های این دکور جذاب با هم ببینیم ...
دیشب توی هیئتِ کودکان
تکیه ای که رفته بودیم،
حاج آقایی که برای کوچولوها حرف میزد
با یه سؤال جالب شروع کرد؛
به بچه ها گفت: تاحالا شده یه کاری کنید
که اشتباه باشه،بعد به مامان باباتون
یا دوستتون یا خواهر برادرتون بگین:
«ببخشید،عذر میخوام.»
این خیلی قشنگه که بابت اشتباهی
که کردیم عذرخواهی کنیم
آقای حُر هم یه روز اومد پیش امام
حسین و گفت ببخشید،
امام حسین هم بغلش کرد و بخشیدش...
- گاهی همین قصههای کودکانه
میتونه جرقه و تلنگری برای ما باشه؛
#بیااگردورشدیمبگیمببخشید
هدایت شده از سنگرانتفاضه| رحمت نژاد
پارادوکسیکالترین روزهای تمام سال برای من دهه اول محرمه. همچنان که قلبم غم داره و عزاداره، روحم شعفناکه و پر از فرحه. نه شادیای از جنس شادیهای دنیایی. فرحی که مختص به غم حسین(ع) هست و بس. همچنان که هرروز بیقرار و ناآرامم از عزای این روزها، به شکل عجیبتری هم این روزها آرومم. توضیح منطقیای هم برای این حال ندارم، چون حتی نمیدونم چرا اینطوره.
فقط میدونم در عین اینکه به نشانه عزا گریه میکنم و سیاه میپوشم و بیقراری میکنم، خودم در رهاترین و بیغم ترین و فرحآلود ترین حالتم.
#شرححال
#عشقحسینعلیهالسلام
#بانوطلبہ
@be_vaghte_del313
#ایمجانینحسینیحسنیگریهکنید💔
هاتفی گفت: یتیم است،مراعات کنید!
نیزه ای گفت:حسینی ست،مجازات کنید!😭
مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ
فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ ...(احزاب/۲۳)
زِرِه برایَش بزرگ بود
پایَش هم به رِکاب نمی رسید
سیزده سالش بود خُب!
سیزده سال هنوز برای
یک مردِ جنگی شدن زود است،نه؟
آن هم مقابل آن لشکرِ مردانِ نامرد ...
تقصیر شما نبود آقا جان
شما چند بار مانعش شده بودید
این قاسم اما عجیب بوی برادرتان را می داد
نمی خواستید پاره های جگر حسن(ع) را
دوباره توی تَشت ببینید ...
آمده بود پیش سیدالشهدا
با تمام هیبت حسنی اش افتاد به پاهای عمو
"فجعل یقبل یدیه و رجلیه"
یک مکتوب آورده بود برایتان آقا جان
که دل شما لرزیده بود
و دیگر نتوانستید چیزی بگویید انگار ...
دست خط پدرش بود،
برادرتان؛ حسن مجتبی(ع).
راوی می گوید:
دیدم کودکی سوار بر اسب می آید
که به جای کلاه خود ، عمامه بسته بود،
به پایش هم چکمه ای نبود
فقط کفش معمولی به پا داشت ...
کمی بعد ...
ناله «یاعماه»ش که بلند شد،
خودتان را به بالینش رساندید
و فقط خدا می داند بر آن دل تان چه گذشت؟!
«یعزّ و الله علی عمّک ان تدعوه فلا ینفعک صوته»
من فدای همه آن لحظه های شما ...
#قاسم_ابن_الحسن🖤
#ماه_محرم
#شبششم