eitaa logo
سنگرانتفاضه| رحمت نژاد
550 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
430 ویدیو
11 فایل
الناز رحمت نژاد ✍️خبرنگار حوزه مقاومت/ مربی تربیتی و مدرس عضوفعال باشگاه ادبی بانوی فرهنگ طلبه مملکت و شاگردی در حال‌ آموختن عظیم‌ترین آرزویی که در سینه‌ام جا خشک کرده؛ پیروزی مقاومت فلسطین است...✌️ 🆔 @Elnaz_rahmatnejad
مشاهده در ایتا
دانلود
من امروزی نیستم! هر چه فکر میکنم جای من اینجا نیست من باید سال ها قبل از این زندگی می کردم در آن روزهایی که لاکچری ترین خانه ها، خانه های حیاط دار بود همان ها که حوض داشت و چند ماهی قرمز ... روزهایی که سقف آرزوی مردان داشتن یک دوچرخه بود و زن ها یک چرخ خیاطی ... وقت چادر نمازهای رنگی، موهای بافته و دلبری های یواشکی... وقت مهمانی های فامیلی، خنده های تمام نشدنی، خانه مادربزرگ و خاطراتش ... وقت لیوان کمر باریک و چای قند پهلو ... راستش، من اصلا امروزی نیستم... من حال این روزها را نمی فهمم، از این همه تکنولوژی گیج شدم و بین این همه پیشرفت دست و پایم را گم کرده ام من با مجازی دلم آرام نمی گیرد و بلد نیستم علاقه ام را به کسی با لایک و کامنت گذاشتن زیر پست هایش نشان دهم نمیتوانم تمام احساسم را با یک استیکر لعنتی از راه دور به کسی بفهمانم، من دلبری اینترنتی را یاد نگرفته ام من اهل یک وجب فاصله ام، که بشود دستش را گرفت و پی در پی بوسیدش ... نه، من اصلا و ابدا امروزی نیستم ! از دوست معمولی بودن با جنس مخالف سر در نمی آورم همان چیزی ک اسمش را گذاشته اند دوستی اجتماعی ... من یاد نگرفته ام شب عاشق باشم و صبح فارغ، یا دم به دقیقه معشوقه عوض کنم... دلم میخواهد عاشق که شدم شش دانگ احساسم را به نامش بزنم، کسی که تمام دنیایم شود من اصلا امروزی نیستم ... و اشتباهی وسط این روزها افتاده ام مرا به قبل برگردانید به روزهایی که همه چیز اینهمه با کلاس نشده بود @be_vaghte_del313
رسیده بودم هیئت و سردرد داشت امانم رو میبرید ... درد، بی امان و یک‌باره ریخته بود تو چِشمام و حتی نمی‌تونستم چشمامو خوب باز کنم ... بیچاره‌وار از اطرافیانم پرسیدم که همراه خودشون مسکّنی ندارن؟ هیچکس نداشت... سرم رو مدام می‌انداختم پایین و نگران بودم که نه از سخنرانی چیزی بفهمم و نه از عزاداری... دلم ‌گرفته بود... سر درد نباید اینجا و این موقع و امشب بیخ گلوم رو میچسبید. نه امشب...نه اینجا... چای که آوردن قبل از خوردن با خودم گفتم من هرشب با تمام اعتقادم به "آب حیات بودن" چای‌ روضه‌ات را نوشانوش سر کشیدم. چون اعتقاد داشتم هرچیزی که به نام تو و در مجلس تو بِهِم می‌رسه حیات و معرفت و شِفاست چای رو نگاه کردم و گفتم اگر یقینم قلبی باشه هیچ مسکّنی مثل چای روضه‌ی تو دردمو آروم نخواهد کرد‌ حسین ِ مهربونِ من... و اولین جرعه چای رو سر کشیدم.... خانم بغل دستیم که از قبل وضع چهره و درد کشیدنمو دیده بود و بلند شده بود دنبال مسکن برام تو مجلس می‌گشت آخرای خوردن چای‌ام رسید،خوشحال از این‌که برام یک مسکن پیدا کرده؛ اما وقتی چهره باز شده‌ و چشم‌های آروم شده‌م رو دید جا خورد: - مسکّن پیدا کردم برات خندیدم...استکان چای رو نشونش دادم: " لازم‌نیست...خوب ِخوب شدم...:) " @be_vaghte_del313
فرمود: هر گاه وارد خانه می شدم، فاطمه تمام اندوه مرا می گرفت… دارم فکر می کنم یک زن، چه بی اندازه می تواند "دلآرام" باشد برای یک مرد… @be_vaghte_del313
هرخانہ‌ای حال و هوایِ خاص خودش را دارد..؛ بعضــۍاز خانہ‌ها همین کہ‌وارد می‌شوی، عجیب آرامت می‌کنند (: انگار کہ جادویت کرده باشند..‌♡🌱 بعضی از خانه‌ها رسم‌شان است صبح‌هایِ جمعه آفتاب نزده تاسرِ کوچه را آب و جارو می‌کنند بعضی از خانه‌ها، هیچ وقت دلتنگی ندارند  بعضی از خانه‌ها صبح‌هایِ زود ، بویِ چایِ تازه‌دم و نانِ برشته می‌دهند  و ظهر‌ها بویِ پیاز داغ ونعنا، وغروب‌ها بویِ هل و دارچین..!ツ بعضــۍ خانہ‌ها انگار مٵمنِ نورند بعضی از خانه‌ها آبرویِ یک محله‌اند.. راستی چرا تویِ قیمتِ خانه‌ها، این چیزها حساب نمی‌شود؟!:)) @be_vaghte_del313
رسیده بودم هیئت و سردرد داشت امانم رو میبرید ... درد، بی امان و یک‌باره ریخته بود تو چِشمام و حتی نمی‌تونستم چشمامو خوب باز کنم ... بیچاره‌وار از اطرافیانم پرسیدم که همراه خودشون مسکّنی ندارن؟ هیچکس نداشت... سرم رو مدام می‌انداختم پایین و نگران بودم که نه از سخنرانی چیزی بفهمم و نه از عزاداری... دلم ‌گرفته بود... سر درد نباید اینجا و این موقع و امشب بیخ گلوم رو میچسبید. نه امشب...نه اینجا... چای که آوردن قبل از خوردن با خودم گفتم من هرشب با تمام اعتقادم به "آب حیات بودن" چای‌ روضه‌ات را نوشانوش سر کشیدم. چون اعتقاد داشتم هرچیزی که به نام تو و در مجلس تو بِهِم می‌رسه حیات و معرفت و شِفاست چای رو نگاه کردم و گفتم اگر یقینم قلبی باشه هیچ مسکّنی مثل چای روضه‌ی تو دردمو آروم نخواهد کرد‌ حسین ِ مهربونِ من... و اولین جرعه چای رو سر کشیدم.... خانم بغل دستیم که از قبل وضع چهره و درد کشیدنمو دیده بود و بلند شده بود دنبال مسکن برام تو مجلس می‌گشت آخرای خوردن چای‌ام رسید،خوشحال از این‌که برام یک مسکن پیدا کرده؛ اما وقتی چهره باز شده‌ و چشم‌های آروم شده‌م رو دید جا خورد: - مسکّن پیدا کردم برات خندیدم...استکان چای رو نشونش دادم: " لازم‌نیست...خوب ِخوب شدم...:) " @be_vaghte_del313